ابرهای سیاه
راوی: حسین بن موسی
از شما چه پنهان شک داشتم. نه به شخص امامرضا علیهالسلام ؛ نه!... فقط باورم نمیشد که واقعا امامان معصوم، بتوانند قبل از اتفاقات از همه چیز اطلاع داشته باشند.
آن روز صبح به همراه امام رضا علیهالسلام از مدینه خارج شدیم. در راه فکر کردم که چقدر خوب میشد اگر میتوانستم امام را آزمایش کنم.
در همین فکرها بودم که امام پرسیدند: «حسین!... چیزی همراه داری که از باران در امان بمانی؟!»
فکر کردم که امام با من شوخی میکند، اما به صورتش که نگاه کردم، اثری از شوخی ندیدم. با تردید گفتم: «فرمودید باران؟! امروز که حتی یک لکّه ابر هم در آسمان نیست...».
هنوز حرفم تمام نشده بود که با قطرهای باران که روی صورتم نشست، مات و مبهوت ماندم. سرم را که بالا گرفتم، زبانم بند آمد. ابرهای سیاه از گوشه و کنار آسمان به طرف ما میآمدند و جایی درست بالای سرِ ما، درهم میپیچیدند. بعد از چند لحظه آنقدر باران شدید شد که مجبور شدیم به شهر برگردیم.
منابع مقاله:
مجله، هنر دینی، شماره 6، ؛