توشه آخرت قسمت دوم
توشه آخرت
قسمت دوم
|
«وجه و قرب»
آن چه پيش رو داريد گزيدهاى از سخنان حضرت آية اللّه علامه مصباح يزدى(دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبرى است كه در تاريخ 11/07/86 مطابق با بيست و يكم ماه مبارك رمضان 1428 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
|
بسم الله الرحمن الرحيم
توازن بين خوف و رجاء
«إلهي إن كانَ قَلَّ زادِي في الْمَسِيرِ إلَيْكَ، فَلَقَدْ حَسُنَ ظَنِّي بِالتَّوكُّلِ عَلَيْكَ»؛ اگر زاد و توشهى من در راه سفر به سوى تو اندك است، ولى در سايهى توكل بر تو حسن ظن دارم، به اينكه مرا موردِ كمك و رحمت خودت قرار دهى. در ابتداى مناجات راغبين به ما الهام مىدهد كه بين خوف و رجاى الهى توازن برقرار كنيم يعنى عوامل خوف را در مقابل عوامل رجا مورد توجه قرار دهيم و از آن چه موجب خوف مىشود به آن چه موجب رجا است پناه ببريم.«وَإنْ كانَ جُرْمِي قَدْ أخافَني مِنْ عُقُوبَتِكَ، فَإنَّ رَجائي قَدْ أشْعَرَني بِالاَْمْنِ مِنْ نِقْمَتِكَ» يا «نَقِمَتِك»؛ اگر جرم و گناهم مرا از عقاب تو مىترساند، در مقابلش اميدم به تو، به من الهام مىكند كه از نقمت و انتقام و عذاب و عقوبت تو خود را در امان ببينم. «وَإنْ كانَ ذَنْبي قَدْ عَرَّضَني لِعِقابِكَ، و فَقَدْ آذَنَني حُسْنُ ثِقَتي بِثَوابِكَ»؛ اگر گناهان من، مرا در معرض عقاب تو قرار داده اما اعتمادى كه من به تو دارم، مرا به ثواب تو آگاه كرده است. «وَإنْ أنامَتْني الْغَفْلَةُ عَنِ الإِسْتِعْدادِ لِلِقائِكَ، فَقَدْ نَبَّهَتْني الْمَعْرِفَةُ بِكَرَمِكَ وَآلائِكَ»؛ اگر اين غفلت، من را از اينكه خود را براى ملاقات تو آماده كنم خواب كرده است اما معرفتى كه نسبت به لطف و رحمت تو دارم، من را بيدار كرده تا متوجه كرم و نعمتهاى تو بشوم. آن موجب خواب و اين موجب بيدارى مىشود. «وَإنْ أوْحَشَ ما بَيْني وَبَيْنَكَ فَرْطُ الْعِصْيانِ وَالطُّغْيانِ، فَقَدْ آنَسَني بُشْرى الْغُفْرانِ وَالرِّضْوانِ»؛ اگر آن گناهان و سركشىهاى زيادى كه من مرتكب شدهام، باعث اين مىشود كه من از اينكه خودم را مقابل تو تصور كنم، وحشت كنم، اما نويد و بشارتِ مغفرتى كه تو دادى، باعث انس من به توست. همين طور كه ملاحظه مىفرماييد عوامل خوف را در مقابل عوامل رجا قرار مىدهد كه در نتيجه توازنى برقرار شود تا انسان مقهور خوف نشود به گونهاى كه حال مناجات نداشته باشد. اگر انسانى از كسى بترسد نمىآيد بنشيند و با او گفتگو كند. بايد زمينهى انسى فراهم شود. در اين جا مژدهى رحمت و بشارت مغفرت موجب انس مىشود. همهى اينها براى اين است كه آماده بشويم با خدا صحبت كنيم و از او حمايت بطلبيم. نكته جالبى كه در اينجا هست، اين است كه طبعاً آدم وقتى از گناهانِ خودش خيلى مىترسد و بعد اميدوار مىشود كه خدا او را ببخشد طبعاً در اولين مرحله مىگويد خدايا من را ببخش! من را از آتش جهنم نجات بده! در يك چنين حالى انسان همت اين را ندارد كه مقامات عالى از خدا بخواهد. اما اين مناجات به ما ياد مىدهد همين كه به خدا رو آورديد همتتان بلند شود و به چيزهاى كم قناعت نكنيد. اكنون از خدا چه بخواهد؟
حقيقت صفات و افعال الهى؟
«أسْألُكَ بِسُبُحاتِ وَجْهِكَ وَبِأنْوارِ قُدْسِكَ، وَأبْتَهِلُ إلَيْكَ بِعَواطِفِ رَحْمَتِكَ وَلَطائِفِ بِرِّكَ، أنْ تُحَقِّقَ ظَنِّي بِما اُؤَمِّلُهُ مِنْ جَزيلِ إكْرامِكَ، وَجَمِيلِ إنْعامِكَ في الْقُرْبى مِنْكَ»؛ «سُبُحات» را به جلوهها ترجمه مىكنيم. معادل خاصى در فارسى براى «سُبُحات» نداريم. به جلوههاى جلال الهى كه براى انسان ظهور كند مىگويند «سُبُحات». حالا «وجه» يعنى چه؟ جلوههاى خدا يعنى چه؟ فهم ما قاصر است از اينكه آنچه لايق مقام الهى است درك كنيم. حقيقت واقعى اسماء الهى، صفات و افعال الهى يا روابطى را كه خدا با بندگانش دارد نمىتوانيم درك كنيم. خيال مىكنيم مىفهميم اما اشتباه مىكنيم. مثلاً مىگوييم خدا خلق مىكند، يا عالمى را آفريده است. خيال مىكنيم خلق كردن خدا همين است كه مثلاً وقتى نطفهاى در رحم قرار مىگيرد، رشد مىكند و جنين مىشود! يا چيزهايى شبيه اين، در صورتى كه اينها در واقع خلق به معناى ايجاد از عدم نيست، اينها تغييراتى است كه در اشياء قبلى به وجود مىآيد. لذا خيلى از انديشمندان قديم بشرى فكر كردهاند كه همهى كارهاى خدا در واقع، تغيير بوده است. به اصطلاح يك مادهى اولايى از اول وجود داشته و خدا فقط اين ماده را تغيير مىدهد. خدا را هم وقتى تعريف مىكنيم مىگوييم «اثبات صانع». صانع يعنى صنعتگر. صنعتگر مثلاً يك طلا بر مىدارد و چيزى مىسازد. اما اينكه خدا بگويد «كُنْ فَيَكُونُ»، اراده كند چيزى را كه باش، پس از نيست چيزى هست مىشود، اصلاً ما درك و فهمى از آن نداريم. اين تازه فعل خداست و ما نمىفهميم، چه رسد به صفات و مخصوصاً ذات خدا. مثالى ديگر: مردهاى كه زنده مىشود، مىگوييم روح در آن دميده شد، روح چيست؟ دميدن يعنى چه؟ اينها فقط الفاظى است كه به كار مىبريم، حقيقتش را نمىدانيم. مفسرين در مورد داستان حضرت ابراهيم(ع) كه از خدا خواست كه به من نشان بده چطور مردهها را زنده مىكنى؛ «رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتى1»، فرمودهاند كه منظورش اين نبود كه ببيند مرده چطور زنده مىشود، مىخواست ببيند خدا چه كار مىكند. مىخواست حقيقتِ فعل احياء را شهود كند، نه اين كه با چشم ظاهرى ببيند مردهاى زنده شد، اين را كه ديگران هم مىتوانند ببينند. يا مثلاً در مورد صفات خدا الفاظى را مىگوييم كه معناى واقعيش را نمىدانيم. علم خدا يعنى چه؟ قدرت خدا چگونه است؟ راجع به ذات كه غير از سكوت چيز ديگرى نمىتوانيم بگوييم كه: «لا يعلم ما هو الا هو». يا مثلاً اجمالاً مىگوييم «كَتَبَ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ2» يا «سَبَقَتْ رَحْمَتُهُ غَضَبَه3»؛ رحمت خدا بر غضبش سبقت گرفته، اما حالا غضب چيست؟ رحمت چيست و چطور اين سابق و غالب است؟! بنده حقيقتش را نمىفهمم! ولى خدا به بعضى از بندگانش لطف مىكند و فراتر از اين مفاهيم ذهنى نورانيتى مىدهد كانّه يك چيزهايى را مىبيند، غير از اين مفاهيمى كه ما به كار مىبريم و با اوهام خودمان چيزهايى مىسازيم! حضرت ابراهيم(ع) هم گفت: «أَرِنِي»، «وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ4»؛ ما ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نشان مىدهيم؛ نه تعليم مىدهيم. آرزو بر جوانان عيب نيست، امثال بنده و جوانها آرزو بكنيم كه خدايا! چيزى از حقايق را هم به ما نشان بده. صفايى به قلبمان بده تا بعضى از اين حقايق را بتوانيم درك كنيم.
معناى وجه خدا
«سُبُحاتِ وَجْه»، يعنى چه؟ در قرآن زياد داريم درباره كسانى كه اعمال نيك انجام مىدهند: «يُرِيدُونَ وَجْهَ اللَّهِ5» يا «إِلاَّ ابْتِغاءَ وَجْهِ رَبِّهِ الْأَعْلى؛ وَ لَسَوْفَ يَرْضى6»، كسانى كه اموالشان را انفاق مىكنند، از كارهاى بد اجتناب مىكنند، و وقتى انفاق مىكنند مزد و پاداشى نمىخواهند و انتظار تشكرى هم حتى ندارند، فقط يك چيز مىخواهند «إِلاَّ ابْتِغاءَ وَجْهِ رَبِّهِ الْأَعْلى»؛ در جستجوى وجه خدا هستند. اين طور آيات زياد داريم كه به ما ياد مىدهد شما بايد طالب وجه خدا باشيد. براى اينكه ما بفهميم غير از مسئلهى شكم و دامن چيز ديگرى هم در كار هست، كه آدم بايد آن را بخواهد و آن فوق همهى اينهاست؛ اين مربوط به خداست. يك جورى خدا را بايد بخواهيم. آخر خدا را چطور بخواهيم؟ مىگويد: روى خدا را بخواهيد! البته مفسرين و بزرگان، بحثهاى زيادى كردهاند. آنچه كه من مىتوانم بفهمم خدمتتان عرض مىكنم. وقتى با كسى مواجه مىشويم اگر يك رابطهى مثبتى باشد و منشأ اثر خيرى، مىگوييم: با او روبرو و مواجه مىشوم. «مواجه» هم از همين وجه است. وقتى با كسى مواجه مىشوم آنچه از او براى من ظاهر مىشود وجه اوست. اگر درون و پشت سرش چيزى هست، من با آن مواجه نمىشوم.بندگانى كه با خدا ارتباط برقرار مىكنند و با او روبه رو مىشوند، خود را مقابل و نزديك خدا مىبينند. چيزى را كه از خدا درك مىكنند، وجه خداست. هيچ تعبيرى رساتر از اين نيست. اما بالاخره حقيقت الفاظى را كه دربارهى خدا و صفات و حتى افعال خدا، به كار مىبريم درك نمىكنيم. ممكن است بگوييد مجاز است، استعاره است، اجمالش اين است كه آن معانى مادى كه ما از اينها مىفهميم، نيست. چيزى فراتر از اينهاست.
فقط به خاطر «او»
اگر انسانى فقط براى اين كه از كسى پول بگيرد با او مواجه شود چنان چه طرف را هم نبيند مهم نيست. اما يك وقت آدم كسى را به خاطر خودش مىخواهد، فقط خودش! انسانهايى كه رابطهى محبتى بينشان هست از دوستشان جز همين كه چهرهاش را ببينند چيزى نمىخواهند. خودش را مىخواهند. بهشان عطايى بكند يا نكند، اصلاً براى آنها ارزشى ندارد. اگر هم ارزش دارد، از آن جهت كه بخشش «اوست». اگر معشوقى يك شاخه گل به عاشق بدهد چقدر براى او ارزش دارد؟ همين گل را ممكن است توى بازار صد تومان بخرد، اما او كه به دستش مىدهد، صد تومان چيست، يك دنيا ارزش دارد. مؤمنين در بهشت فقط از آن جهتى كه گوشت مرغ مىخورند لذت نمىبرند. آنهايى كه معرفتشان بالاست از اينكه اين هديهى الهى است، اين گلى است كه خدا به دستشان مىدهد، سرمست مىشوند، بالاترين چيزى كه از آن لذت مىبرند اين است كه خودش را ببينند. البته خدا با اين چشم ديدنى نيست، اين را همه مىدانيم، ولى رابطهاى بين اولياء خدا و خدا برقرار مىشود كه هيچ لفظى گوياتر از اين نيست كه بگوييم او را مىبينند. لفظ ديگرى نداريم. كارى كه فقط براى خواست محبوب باشد بسيار متفاوت است با كارى كه انجام مىدهد تا چيزى گيرش بيايد؛ خانهاى، همسرى، سرمايهاى، عزتى و مقامى، هر كدام از اينها، مال «من» است، اينها را براى دل خودم كردهام. اما اگر يك تكبير بگويد فقط «ابْتِغاءَ وَجْهِ رَبِّهِ» از همهى اعمال ارزشش بيشتر است. شايد يكى از وجوه «ضَرْبةُ عَلىٍّ يَوْمَ الْخَنْدَقِ أَفْضَلُ مِنْ عِبادَةِ الثَّقَلَيْن7»، براى اين است كه آن معرفت و اخلاصى كه او داشت، هيچ موجود ديگرى نمىتواند داشته باشد. چه كسى معرفتش به پايهى على مىرسد؟
تحقق ظنّ به خدا
بعد از اين كه حالت سؤال از خداوند را پيدا كرد خدا را قسم مىدهد «بِسُبُحاتِ وَجْه»، نمىگويد خدايا تو را قسم مىدهم به رحمانيتت، به غفوريتت، مغفرتت، به رحيميتت؛ قسم مىدهم «بِسُبُحاتِ وَجْهِكَ وَبِأنْوارِ قُدْسِكَ» كه من را از لقاء خودت محروم نكنى و من را از ديدار خودت بهرمند كنى.
شايد ذكر «قدس» بلافاصله بعد از «نور» براى اين است كه ذهن ما سراغ انوار جسمانى نرود، آن يك نور مقدسى است.
«وَأبْتَهِلُ إلَيْكَ بِعَواطِفِ رَحْمَتِكَ»؛ تضرع مىكنم به سوى تو و متوسل مىشوم به عواطف رحمتت. «وَلَطائِفِ بِرِّكَ»؛ و آن خوبىهاى بسيار لطيف. «أنْ تُحَقِّقَ ظَنِّي»، در روايات هم وارد شده كه خداى متعال مىفرمايد: «أَنَا عِنْدَ ظَنِّ عَبْدِيَ الْمُؤْمِنِ8»؛ بندهام هر گمانى دربارهى من داشته باشد من همان گونهام. و لذا تعبير شده كه نسبت به خداى متعال حسن ظن داشته باشيد. خدا را قسم مىدهد كه آن گمانى كه من در مورد تو دارم محقق كن، «أنْ تُحَقِّقَ ظَنِّي بِما اُؤَمِّلُهُ مِنْ جَزيلِ إكْرامِكَ، وَجَمِيلِ إنْعامِكَ»؛ از آن پذيرايى و اكرام خيلى زيبايى كه تو دارى، من را بهرهمند كنى. كه چه بشوم؟ «في الْقُرْبى مِنْكَ، وَالزُّلْفى لَدَيْكَ»؛ نزديك تو بشوم.
مفهوم قرب؟
مفهوم قرب چيزى است كه اديان مطرح كردند. بر اثر تحريف هم از اديان الهى به اديان غير الهى رسيده است. به مشركين مىگفتند چرا اين بتها را مىپرستيد؟ مىگفتند: «ما نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِيُقَرِّبُونا إِلَى اللَّهِ زُلْفى9»، مفهوم «قرب» و «زلفى» با هم مترادف است. و لذا برخى گفتند «زُلْفى» در اينجا مفعول مطلق است براى «يُقَرِّبُونا». لفظش دوتا اما معنايش يكى است. حتى مشركين هم يك چنين ايدهاى دارند كه بايد به خدا نزديك شد. منتها آنها فكر مىكردند، ما خودمان كه نمىتوانيم؛ بتها را مىپرستيم تا اين بتها ما را به خدا نزديك كنند. فطرىِ انسان اين است كه مىخواهد به معبودش نزديك باشد. حالا نزديك يعنى چه؟ اين از همان الفاظى است كه ما در معانى مادى به كار مىبريم. اما خدا كه از هيچ كس دور نيست! خدا همه جا حضور دارد. پس اين نزديكى يك نزديكى ديگرى است. در سخن بعضى از بزرگان چيزهاى نارسايى وجود دارد، مثلاً بعضى گفتهاند كه قرب خدا يعنى انسان كمالش آن قدر زياد بشود تا به كمال خدا نزديك بشود. كانّه يك خط طولانى را فرض كنيد كه در كنارش خط كوتاهى بكشيم. اين خط كوتاه را هر چه درازتر كنيم به خط بلندتر نزديكتر مىشود. گفتهاند: وقتى آدم بر علم و قدرتش افزوده مىشود كمالش بيشتر و آن وقت به خدا نزديكتر مىشود!
مگر چيزى در مقابل خدا خودش كمالى دارد كه با كمال خدا مقايسه شود. هر كس هر چيزى دارد از خداست. مگر هر كسى كمالى پيدا كند مال خودش است تا بگوييم اين را با كمال خدا مقايسه كنيم. ضمن اين كه موجودى كه وجودش قريب به صفر است، چطور با كمال بينهايت مىتواند مقايسه شود. اگر چيزى قابل مقايسه با موجود ديگرى باشد و فاصلهاش كم و زياد شود، دليل اين است كه هر دو محدودند. بعضى ديگر گفتهاند نزديكى به خدا يعنى هر چيزى بخواهد، به او مىدهد. باز اين كمى قابل قبولتر است، ولى اين هم يك امر اعتبارى است. اين يك حقيقت بالاتر از اينها دارد. به هر حال بر مىگردد به يك علم، به يك شهود، به يك ديدن. گاهى ممكن است انسان احساس كند كانّه دارد از نزديك با خدا صحبت مىكند. گويا جلوى خداست و هيچ فاصلهاى هم ندارد. يواش هم كه حرف بزند مىفهمد. «أُناجِيهِ فِي ظُلَمِ اللَّيلِ وَ نُورِ النَّهارِ10» اگر انسان چنين احساسى داشت _حالا اسمش را بگذاريم احساس_ بين خودش و خدا هيچ فاصلهاى نمىبيند. اين قرب غير از قرب مكانى است و غير از قرب در مراتب كمال است و يا آن قربى كه آدم دعا كند پس دعايش مستجاب شود، نه، اين خودش به خدا نزديك مىشود.
به هر حال وقتى اين مناجات كننده خودش را در يك حالى مىبيند كه در باز شده و مىتواند با خدا از نزديك صحبت كند، همتش را بالا مىبرد، نمىگويد مثلاً خدايا روزى فراوان به من بده! مىگويد: «وَالتَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ إلَيْكَ»؛ آن حسنِ ظنّى كه به تو دارم اين است كه بهترين نعمتها را به من بدهى كه نزديك تو بشوم و از نگاه به سوى تو بهرهمند شوم.
پی نوشتها :
1. بقره / 260.
2. انعام / 12.
3. دعاى جوشن كبير.
4. انعام / 75.
5. روم / 38.
6. ليل / 21-20.
7. إقبالالأعمال، ص 467.
8. الكافي، ج 2، ص 72، باب حسن الظن باللَّه، روايت 3.
9. زمر / 3.
10. بحارالأنوار، ج 74، ص 28، باب مواعظ الله عز و جل، روايت 6(معروف به حديث معراج).
|
کریمی که جهان پاینده دارد تواند حجتی را زنده دارد
دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی
پنج شنبه 26 اسفند 1389 3:44 AM
تشکرات از این پست