دستهای پر از گناه به سوی تو گشودم میثم تمار گفت: شبی از شبها مولای من امیر المؤمنین ـ علیه السّلام ـ مرا با خود از كوفه بیرون برد و به سوی صحرا میرفتیم، تا آنكه چون به مسجد جعفی رسید، رو به قبله نمود و چهار ركعت نماز گذارد، و چون سلام داد و تسبیح گفت، دستهای خود را برای دعا گشود و چنین گفت:
الهی كیف ادعوك و قد عَصَیتك و كیفَ لا أدعُوكَ و قد عَرَفْتُكَ و حُبّك فی قلبی مَكینٌ مَدَدْتُ الیك یداً بالذنوب مملوهً و عیناً بالرجاء ممدودً.
«خدای من! چگونه تو را بخوانم در حالی كه معصیت تو را كردم؟ و چگونه تو را بخوانم در حالیكه تو را شناختهام و محبت تو در دل من جای گرفته است؟ من دستهای پرگناه خود را به سوی تو گشودهام و چشمان پر از امید به سوی تو دوختهام».
الهی انت مالِك العطایا و أنا اسیرُ الخطایا و مِنْ كَرَمِ العظماءِ الرِفقِ بِالأُسَراءِ و انا أسیرٌ بجرمی مُرْتَهِنٌ بِعملی، الهی ما اَضیقُ الطّرقُ علی مَنْ لم تَكُن دلیلهُ و اَوْحَشَ المسلَكِ علی مَنْ لم تَكُنْ أنیسه.
«پروردگار من! تو مالك بخششها هستی، و من اسیر لغزشها و از اخلاق كریمانه بزرگانست كه با اسیران مدارا میكنند و من اسیر جرم و جنایت خود هستم، و گروگان عمل، خدای من! چقدر تنگ است آن راههایی كه تو راهبرش نباشی و چقدر ترسناك است آن طریقی كه تو در آن مونس نباشی!»
میثم تمار میگوید:
پس صدای خود را كوتاه كردند و به حال اخفات «آهسته دعائی كردند، و پس سجده نمودند، و چهره خود را به خاك میمالیدند و صد مرتبه در آن حال العفو العفو گفتند، و بعد برخواستند، و از مسجد جعفی بیرون آمدند و راه صحرا را در پیش گرفتند و من به دنبالش میرفتم.
در این حال به جایی رسیدیم كه حضرت خطّی بر روی زمین كشیدند و فرمودند: مبادا از این خط تجاوز كنی!
من توقف كردم، و آن حضرت به تنهایی رهسپار شدند، و آن شب تاریك و ظلمانی بودم.
میثم میگوید: من با خود گفتم: آقای خودت و مولای خودت را با وجود این دشمنان بسیاری كه دارد، تنها به دست بلا سپردی چه عذری در نزد خدا خواهی داشت و در نزد رسول خدا چه خواهی گفت؟ سوگند به خدا هم اینك به دنبال او روان میگردم، و از حال او جویا میشوم، گر چه مستلزم مخالفت امر او شده باشد. من به دنبال او رفتم، تا رسیدم به جایی كه دیدم آن حضرت تا نصف بدن خود را در چاهی سرازیر كرد، و مشغول گفتگو با چاه است، او با چاه سخن میگفت و چاه با آن حضرت.
حضرت احساس كرد كه من آمدهام، و ملتفت به من شد و فرمود:
كیستی؟ عرض كردم: من میثم هستم! فرمود ای میثم! مگر من به تو امر نكردم كه از آن خط تجاوز ننمایی؟!
فرمود: آیا از آنچه من در اینجا گفتهام چیزی شنیدهای؟
عرض كردم: نه، ای مولای من، چیزی نشنیدهام.
حضرت فرمود: ای میثم!
«در سینه من حاجتها و خواهشهاییست كه چون سینه من به جهت آنها تنگی كند و خسته شود، با دست خود زمین را میكاوم و میكنم و آن راز و سرّ درون خود را برای زمین ظاهر میكنم و بازگو میكنم پس هر وقتی كه زمین سبز شود، و از آن دانه بروید، آن دانه از آن كشت اسراری است كه من در زمین نمودهام.»
باید دانست كه مراد از كندن زمین با كف دست، و پنهان كردن سرّ در آن و انبات زمین از آن به سرّ، یا كنایه و استعاره از نداشتن همسر است كه انسان درد دل خود را به او بگوید، میباشد و یا واقعاً اراده حضرت این بوده است كه با نفس قدسیّه خود آن اسرار را در درون خاك و روح و ملكوت زمین بسپارند، تا آنكه بعدا از آن زمین اسرار نباتی چون اولیای خدا كه صاحب سرّ حضرت باشند پدیدار گردد.
من تاب فراق تو ندارم نقش تو به سینه مینگارم
باشد روزی رخت بینم تا جان به لقای تو سپارم
شد در رگ و ریشه تیر عشقت از هم بگسست پود تارم
جز وصل تو مقصودی ندانم جز یاد تو مونسی ندارم
دیریست كه در سر من این هست كاندر قدم تو جان سپارم
لطفی لطفی كه سوخت جانم رحمی رحمی كه سخت زارم