نماز در جبهه يك پادگان « ابوذر» بود و يك « علي». « علي حيدري» را ميگويم.
هر وقت از كنارت رد ميشد، بوي عطرش فضا را پر ميكرد. آن چند روزي كه در مرخصي بودم، دلم خيلي برايش تنگ شده بود. نزديك غروب بود و هواي ديدن علي به سرم زده بود. بلند شدم و رفتم دفتر تبليغات. از «حاج محسن» سراغش را گرفتم؛ آخر علي از مشتري هاي پر و پا قرص كتابهاي تبليغات بود و معمولاً طرفهاي غروب ميرفت دفتر تبليغات حاج محسن گفت :
«علي فقط روزي 10 دقيقه ميآيد اينجا، يكي از كتابها را بر ميدارد و چند خطي ميخواند و ميرود.
چند روز پيش كه ديگر از اين كارش كلافه شده بودم، گفتم:
بابا جان !اين چه كاري است؛ خوب يك كتاب بردار و ببر و درست و حسابي تا آخرش بخوان!
اما ديدم علي با همان تبسم هميشگي كه گوشه لبش بود، كتابي را كه در دست داشت گذاشت تو قفسه و گفت : « حاج آقا! من هر روز فقط به اندازه اي كتاب ميخوانم كه بتوانم به نوشتههاي آن عمل كنم.
«همين روزي ده دقيقه برايم كافي است»
با عجله پرسيدم: « حاجي ! 10 دقيقه امروزش را كي ميآيد؟ خيلي دلم برايش تنگ شده.»
حاجي نگاهي به چشمهاي منتظرم انداخت و گفت : « وا.... نميدانم! لابد هر وقت حالش خوب شود. دو سه روزي خيلي گرفته بود، مگر خبر نداري؟»
باتعجب گفتم: « نه!مرخصي بودم و تازه يك ساعتي مي شود كه رسيدهام.»
حاجي در حالي كه اشك تو چشمهايش پر شده بود، گفت:
« ميداني آقا مرتضي! خودت كه علي را بهتر ميشناسي! حساسيت عجيبي دارد كه نمازش را اول وقت و به جماعت بخواند. دو سه روز پيش، نزديكي هاي ظهر كارش طول ميكشد و وقتي ميرسد كه نماز جماعت تمام ميشود. بچه ها ميگويند كه از آن روز خيلي گرفته است و با هيچ كس ....» ديگر حرفهاي حاجي را نشنيدم. بغضي كه تمام گلويم را پوشانده بود با چشمهايم كه بيشتر دلتنگ علي و اخلاقش بود، همراه شد. با عجله خودم را به محوطة پادگان رساندم و نسيم آشناي صداي اذان صورتم را نوازش داد. راهم را به طرف نمازخانه پيش گرفتم. ميدانستم الان بوي عطر علي تمام نمازخانه را پر كرده است.