سجاده، محراب، خلوت از جهان
چيـزي نميخـواهم
سجادهاي و محرابي
به خلوت
ستارههايي
كه وقت نيايش
آسمانم را بيفروزند
و پنجرهاي كه هر صبحگاه
سفرة آفتاب را
گشاده ببينم
از كوچههايي بگذرم
كه عطر تن كودكان
داشته باشد
و بوي ياسهاي سپيد
از خيابانهايي ......
كه نشنوم
چيزي
به جز آوازه ميوه فروشان
و كوبش آرام
چراغهاي بادي
در غروب طبق ها
اي دوستان من
دشمنان من
نانتان گرم
آبتاتن گوارا
از جهان شما
هيچ نميخواهم
سجادهاي و محرابي
به خلوت ....