من از تو هیچ نمیدانستم وقتی که نامت را از این و آن میشنیدم، تنها چیزی که مرا به تو خوشبین میکرد نام شهید بود که پیشکش حاج ابراهیم شده بود ... فقط میخواندم: سردار شهید حاج محمد ابراهیم همت. من سادهتر از هر آن چه فکر کنی از تو میگذشتم بیآنکه بیندیشم به ذبح بزرگت، اسماعیل! حاجی! من بی وفا بودم ... و هستم. اما گوشه چشمت مرا بس بود! تنها زمزمههایت به گوشم رسید. همین! اما تلنگری بود، برای با تو زیستن! با تو حرف زدن! از توشنیدن! از تو گفتن و به تو رسیدن! ... حاجی! دلتنگ حسینیه ات شدم .... و دلگیر طلائیه ... جائیکه تو از خود گذشتی و مهدی و مصطفی و پدر و مادر و همسرت را ترک گفتی ... و مرا نیز... میدانستی طلائیه دلم را خون میکند؟ چند وقتی است در آرزویش بیتابم ... بیتاب ... و بیتاب حاجی! بیتوفیق بودم که قتلگاهت را ببینم. بیتوفیق بودم که قدمگاهت را ببویم. حالا، از تو که مینویسم، باورم شده که مرا مدیون خود کردهای تا همیشه... می گفتند بی سر رفتی! و چه خوب حسینوار زیستن و حسینوار شهید شدن را به من نشان دادی. همسرت میگفت، روز آخر دل کندنت را دید ... میدانم چه سخت بود وقتی که مهدی بابا بابا کنان رو به رویت میچرخید و تو با سردی او را نظاره میکردی. حاجی! دلم پر است، تا یادت در دلم جاریست این دل بیقرار میماند. آخر از عاشقی تو چنان شنیدهام که من هم شوق عاشق شدن دارم. چه زیبا با خدا بودن را نشانم دادی. دوستانت از آن شبی میگفتند که به آسمان نگاه میکردی و میگریستی ... از تو پرسیدند: چرا؟ با چشمان بصیرت، دوستانت را هم هشیار کردی. تو فهمیده بودی هر جا بچهها پا میگذارند، ابر، جلوی ماه را میگیرد و دشمن دید ندارد تا بچهها به سلامت بگذرند. و تو امداد خدا را میدیدی. دیگران را هم به وجد میآوردی ... همسرت میگفت نیمه شبها به سجده میرفتی و چهره میشستی با اشک ... سوز و نالهات را شنیده بود. میدانست هر بار نماز میخوانی دل تطهیر میکنی و اشک میریزی. حاجی! شنیده بود زمزمههایت را ... وای که با دلم چه کردی حاجی ... شنیده بود که میگفتی: بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا ... بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا ... وقتی صدایت همه جا طنین انداز است چطور بگویم تو نیستی تو مردی و خاموش و بیخروش به زیر خاک پوسیدی؟ نه!! تو زندهای! همان که میخواست شهیدی در کنار مزارت به خاک بسپارد میگفت، وقتیکه خاک کنار قبرت ریزش کرد به عینه دید که تو زیر خاک، سالم، آرام گرفتی ... بی هیچ نقصی! انگار پس از سالها ... تازه به خاک سپردنت! حاجی! هراس نیست، از مرگ! از قبر! وقتی از تو میشنوم و تو را راهنمای راهم میبینم!