قبل از سفر تصمـیـم گـرفته بودم که خاک جبهـه بـا خودم نیاورم .به منطقه و جبهه هـای زیادی رفتیم و از جایی خاک برنداشتیم تا اینکه به شلمچه رسیدیم .
وقتی دیدار از شلمچه بـه پـایـان رسید و منتظر آمـدن بـچـه هـا بودم در گوشه ای سر بر خاک شلمچه گذاشتم تا با او خلـوت کنـم و حـرف های دلـم را بـزنم .همیـن کـه سـر بـر خاک گذاشتم چنان آرامشی پیدا کردم که تا به حال در زندگی ام نداشتم .سریع گفتم : "خدایا یک دنیا حرف با خاک شـلـمـچـه دارم و دوسـت دارم اینـجـا بمانم ." گـویـا گمشـده ام را پیدا کـرده بودم ، گـویا از بی پناهی بـیـرون آمده بودم ، احساس می کردم بر زخم های دلم یکی پس از دیـگــری مــرهـم گـذاشـتـه مـی شــد .چــقــدر شــیــریــن و لذت بـخـش بـود، در آغـوش محـبـوب بودن! دوستـانم بـه سراغم آمدند . وقتی گفتند باید برویم احساس کردم دنیا بر سرم خراب شد .غم های عالم بر دلم نشست ، پشتـم لـرزید، دلم شکست ، شروع به گریه کردم و از ته دل گفتم من نمی آیم .هر چه آنها بیشتر اصرار می کردند، برای مـن جدا شدن از خاک شلمچه دردناک تر می شد . گویا محبوبم را از دست می دادم .مسئول کاروان آمـد و نـاگـزیـر سـر بــرداشـتـم امـا دیـگـر طـاقـت و تحـمــل برخاستن نداشتم . گویا زانوهایم از کار افتاده بود .چقدر سخت بود، احساس می کـردم چیـزی از دلم کنده می شد .تصمـیـم گرفتم از خاک شلمچه مقداری بردارم و همین کار را هم کردم شاید اگر این کار را نمی کردم ، هیچ وقت از جایم تکان نمی خوردم . ندایی از تـه وجـودم گفت : "از خاک شلمـچـه بـردار بـرای شب های دلتـنـگـی کـه دوری و هجـران از شلمـچـه عذابت می دهد، برای وقتی که زخم ها یکی یکی ، دوباره بر دلت سرباز خواهند کرد، باشد که مرهمی بر دل زخم دیده ات گردد."
حال که برگشته ام ، هـرگاه دلم می گیرد خاک شلمچه را بر سینه ام می فشارم و اشک می ریزم . دلم آرام می گیرد و چند لحظه آرامشی از خاک شلمچه می یابم .