خسته و منتظر «تو از قحط سال آدمي مي آيي»؛(1)خسته،تشنه،رنگ پريده و دلواپس،با چشم هايي که تمام دلتنگي هاي جهان را گريه کرده و تمام شب هاي عالم بي خواب مانده است. تو از بي هم شدن انسان ها مي آيي؛ از لحظه اي که ديگر هيچ کس نامه هاي مهرباني را به نوشتن نمي برد و هيچ کس اميد دوست داشتن را درحافظه قلبش به ياد نمي آورد. سرد است؛ زمستان هميشگي شده است و آنگاه که مي رسي، با دستان گرفت دست هاي انسان را مي گيري و از زمستان بيرون مي بري. پنجره هاي حيات را به آسمان مي گشايي و بهار را به انسان نشان مي دهي که درجاده ها و معبرها و کوچه هاي آن طرف تر از زمستان،نشسته است و بشر را مي خواند.
تو از نزديک ترين همسايگي انسان مي آيي؛ از همين دور و اطراف پرسه هاي بشر،اما نمي دانم پيش ازآمدنت،چرا هيچ کس در پياده روها، ديدنت را حس نکرده و رد شدن از کنار بوي پيراهنت را کورسوي هيچ چشمي نديده است. تو از معبر ساده ترين روزهاي زمين مي آيي. از کوچه هايي که شايد شهيدانه اسم سرخي دارند يا از ميدان هايي که چراغان يک شب خجسته تقويمند. مي آيي؛ وسط عبور و مرور عبوس مردم و لبخند مي زني به دلهره هاي گذرگاهي شان. ناگاه زندگي در لباس تک تک رهگذران،همان جا که هست، مکث مي کند و تو را مي بيند و مردم ،همه از ياد مي برند که شتاب هاي رفتنشان براي چه بود؟
ناگاه خيابان ها همه به سوي تو راه مي افتند،ترافيک ها بهت زده مي مانند، ثانيه ها پيش رويت توقف مي کنند. هيچ صدايي به رنگ همهمه درنمي آيد. هيچ ازدحامي برجا نمي ماند؛ جزآنکه به تو خيره مي شود.
تو لبخند مي شوي،ايستاده رو در روي دنيا، جنگ ها از نفس مي افتند، شمشيرها به افسانه هاي دروغ تبعيد مي شوند. کينه زنده به گور، مي ميرد و دشمني با پاي خويش به قربانگاه نيستي مي رود و باز تو لبخند مي زني به تمام دنيا...مردگان مظلوم به نفس کشيدن باز مي گردند،پروازهاي در قفس به آزاد راه آسمان مي پيوندند و خداي از ياد رفته، مسجود دوباره به تمام ايمان ها خواهد شد. قحط سال آدمي برکت زار انسانيت مي شود . آدمي دوباره به انسان بدل خواهد شد. تو ذخيره هاي کهنه انسانيت را از بايگاني جهان بيرون مي آوري وميان مردم قسمت مي کني و راستي هاي از ياد رفته را غبار مي رويي وبه دست آدميان مي دهي وپندارهاي مقدس زنداني را رها مي کني تا بار ديگر در زمين پر نسل شوند.
..تو مي آيي،اين تنها افسانه اي است که به حقيقت مي پيوندد.اين تنها قصه اي است که مي شود باورش کرد وتنها اميدي است که در هستي،نوميدوار به جا مانده است . تو مي آيي؛ شب يا روز فرقي نمي کند که به گاه آمدنت،خورشيد و ماه،هر دو در آسمان،به تماشاي «تو»ي ناگهان مي ايستند نمي دانم کجاي فصل ها،نمي دانم چه وقت ساعت ها...،اما مي دانم زمان رسيدنت،هنگامه طلوع بي غروب است. من حتي رنگ پيراهنت را در آن لحظه مسرور ديدار حدس زده ام.حتي تلالو چشمان مقدست را تصور کرده ام.... تو مي آيي و خواب خوش دسته جمعي زمين تعبير مي شود .
پي نوشت:
1-هيوا مسيح.
سودابه مهيجي