رد پا پيرزن نگاهش را از حياط کوچک که کم کم از برف سفيد پوش مي شد، گرفت و آهي کشيد. بخار کمي روي نايلون پلاستيکي که به جاي شيشه شکسته قرار گرفته بود جمع شد. گره ي چارقدش را سفت کرد و با قدم هاي کوتاه به طرف سماور نفتي کوچکي که بالاي اتاق قل و قل مي جوشيد رفت و استکان را رو به روشنايي گرفت تا رنگ آن را بهتر ببيند. بعد قوري را سر جايش قرار داد و استکان را مقابل خود گذاشت. شعله ي سماور را پايين تر کشيد و با خودش گفت: سر تا سر اين کوچه شترداران تا سر چهار راه ريسمانچي و حتي خود خيابان خراسان را بگردي، محض رضاي خدا يک نفر را توي اين برف پيدا نمي کني که بهش سلام کني، غير از برف روب ها.
صداي گرپ بلندي پيرزن را از فکر به در آورد. يا حسين گفت و بلند شد و از پنجره نگاهي انداخت در بسته بود. از بام همسايه کپه هاي برف به کوچه انداخته مي شد. نشست و چاي خود را سر کشيد. استکان را زير شير سماور آب زد و کنار دو سه استکان ديگر که روي يک تکه پارچه ي سفيد بود، گذاشت. نگاهي به کتيبه ي پارچه اي کوچک و رنگ و رو رفته ي شعر محتشم که روي ديوار رو به رو بود انداخت و بعد به چارپايه ي چوبي که رويش را با پارچه ي بلند سياهي پوشانده بود. چهار دست و پا به طرف چارپايه رفت و قسمتي را که از زير پارچه بيرون زده بود مرتب کرد. نگاهي به نفت چراغ والور اندخت و سر جايش برگشت و باز در فکر فرو رفت.
اين برف امروز کار ها را خراب کرد. بعيده دسته ها راه بيفتند. زمين ليزه و کتل دار ها و علم کش ها حتما زمين مي خورند اين روز عاشورايي. خدا کنه به حق پنج تن برف بند بياد، مردم به عزاداري شان برسند. من که، اگه امرز دسته ي سينه زني نبينم دق مي کنم. هي ... خدا بيامرزه اسيران خاک را حاج دايي، خاله جان، آقام، خانم جانم ... روحش شاد که توي روضه اشک مي ريخت و شيرم مي داد. همينه که با يه «يا حسين» اشکم شره مي کنه. پيرزن قوري را از روي سماور برداشت، در سماور را بلند کرد و طوري که بخار داغ به صورتش نخورد، آب سماور را پاييد که کم نشده باشد. دوباره در سماور را گذاشت و قوري پر را روي آن قرار داد. روي دو زانو بلند شد و از پنجره به در حياط نگاه کرد. در هنوز نيمه باز بود و کف حياط ديگر کاملاً سفيد شده بود. زير لب گفت: دير کرد آقا ماشا الله. همين وقت ها مي اومد هر روز. از اول دهه نشده بود دير بکنه. سر ساعت مي آمد و ذکر مصيبت مي کرد و مي رفت که به مجلس بعدي اش برسد. چي شد امروز؟ نکنه نياد. يا باب الحوائج! لنگم نگذار اين روز عاشورايي. يا قمر بني هاشم!
تسبيحش را دست گرفت و شروع کرد به صلوات فرستادن. صداي بسته شدن در حياط آمد و پشت بندش کسي با صداي گرم و محکم گفت: يا الله، يا الله ... صاحبخانه، هستي؟
پيرزن بلند شد و به طرف در اتاق رفت. سيد بلند قامت خوشرويي را ايستاده ميان حياط ديد. گفت: بفرماييد آقا. سلام. فرمايش؟
سيد سر بلند کرد و گفت: عليک السلام مادر! من دوست آقا ماشا الله هستم. امروز نتوانست بيايد، مرا فرستاد. بد قول حسابش نکن.
دلش صاف است.
پيرزن همين طور که از جلوي در اتاق کنار مي رفت، گفت: قربان جدّت آقا. دلواپس شده بودم. قدمت سر چشم. بفرما داخل، بيرون سرده، سيد وارد اتاق کوچک شد و گوشه اي نشست. پيرزن برايش چاي ريخت و مقابلش گذاشت.
تازه دمه، نوش جان کنين ... گرمتون مي کنه.
سيّد با آرامش و طمأنينه چاي را نوشيد. سپس نگاهي به کتبيه ي روي ديوار کرد. سري تکان داد و گفت: خدا خيرت بدهد مادر، چايت گرمم کرد. روضه بخوانم و بروم. امروز بايد خيلي جا ها سر بزنم.
خدا از بزرگي کمتان نکند آقا.
سيد يا الله گفت و برخاست و روي چهار پايه نشست و آغاز کرد: بسم الله الرحمن الرحيم صلي اله عليک يا اباعبدالله.
تو کيستي که گرفتي به هر دلي وطني
که ني در انجمني ني برون ز انجمني
تو آن حسين غريبي که روز عاشورا
جهان مصالحه کردي به کهنه پيرهني
بغض پيرزن ترکيده بود و بدن نحيفش از شدّت گريه تکان مي خورد. سيد به پهناي صورت اشک مي ريخت و مي خواند. سيد بلند گريست و پيرزن ضجّه مي زد. سيد روضه را تمام کرد و ذکر «امن يجيب» گرفت. دعا کرد و پيرزن آمين گفت. همين که دعاي سيد پايان يافت، پيرزن دست به کار شد و دو چاي خوش رنگ ريخت. يکي را به سيد که هنوز روي چهارپايه نشسته بود تعارف کرد و ديگري را مقابل خودش گذاشت. سيد با همان وقار و آرامش چاي را نوشيد و بلند شد. مادرجان، خدا به لطف و کرمش توسلت را قبول بفرمايد. من با اجازه مي روم. به آقا ماشاءالله سلام مرا برسان و از قول من بگو با چنگ و دندان هم که شده بايد مجلس امام حسين را دريافت. پيرزن گفت: چشم آقاجان الهي به حق ارباب بي کفن، خدا حاجت قلب شما را بدهد! و بعد دست کرد و از گره ي چارقدش يک ده شاهي بيرون آورد و گفت: قابل شما نيست. اين پول براي خرج روضه است. قند و چاي و خرما و ... بالاخره ديگر! هر روز هم از همين پول به آقا ماشاءالله مي دهم. امروز که نيامده، قسمت شماست. دستم را رد نکنيد. سيد سکه را از پيرزن گرفت: دستت درد نکند مادر، خداوند خير و برکت بدهد. بيرون نيا که سرد است. خداحافظ.
سيد از اتاق خارج شد. پيرزن پشت پنجره ايستاد و نگاهش را زير پاي سيد که آرام و موقر گام بر مي داشت تا دم در حياط کشيد. پيرزن آهي کشيد و به آسمان نگاه کرد. برف داشت بند مي آمد. به اتاق برگشت. هر دو استکان را زير شير سماور آب زد و وارونه روي پارچه ي سفيد گذاشت و بعد سماور را خاموش کرد. الهي صد هزار مرتبه شکر. اين هم از روضه ي عاشورا تا سال ديگر کي زنده و کي مرده؟ صدا هايي از کوچه بلند شد. پيرزن گوش سپرد. صداي هماهنگ دست هايي را که به سينه کوبيده مي شد، مي شناخت. سراسيمه چادرش را به سر کشيد و به طرف در حياط رفت. دوسه باري پايش سريد و نزديک بود روي برف ها بيفتند. تازه هوا تاريک شده بود که در زدند. پيرزن از اتاق بيرون آمد و آهسته در رفت. آقا ماشاءالله بود. سلام عليکم همشيره! سلام عليکم حاجي! خسته نباشي، خدا قبول کند.
بفرماييد داخل! آقا ماشاءالله دست هايش را با هاي دهانش گرم کرد و گفت: مزاحم نمي شوم. آمده ام عذر خواهي به جهت غيبت امروز.
خدا ببخشه. دلواپس شده بودم.
سلامتي؟
کجا مانده بودي امروز حاجي؟ قلهک بودم از ديشب. صبح مجلس روضه اي بود که بايد مي خواندم. مجلس که تمام شد و خواستم راه بيفتم طرف شهر، برفگير شدم. درشکه و استر هم نمي توانست حرکت کند. خوف سرما و گرگ بود. لاجرم ماندگار شدم.خير بوده ان شاءالله. باز خوب شد که رفيقت رو فرستادي.
کدام رفيقم باجي؟
همان آقا سيدي که روانه کردي امروز به عوضت بياد ديگه.
آقا ماشاءالله چشم هايش را ريز و ابرو هايش را جمع کرد و گفت: آقا سيد؟ کدام آقا سيد؟
اي بابا ... همان آقا سيد قد بلند که صداش هم خوبه.
آقا ماشاءالله ريش سفيدش را در مشت گرفت و انديشيد و گفت: من همچو رفيقي ندارم همشيره. نکند اشتباه ...پيرزن با دو انگشت يک رشته موي نقره اي اش را که از زير چارقد بيرون آمده بود پوشاند و کلام آقا ماشاءالله را قطع کرد.
نه حاجي ... شما را خوب مي شناخت. تعريفتون رو کرد. نعوذ بالله هوايي که حرف نمي زد سيد اولاد پيغمبر. گفت به شما سلام برسانم و بگم با چنگ و دندان هم شده بايد به مجلس آقا اباعبدالله رسيد. آقا ماشاءالله حيران و مات مانده بود. آهسته و لرزان گفت: به همين عزاي اربابم قسم من کسي را نفرستاده بودم.
رنگ به چهره نداشت، پيشاني اش عرق کرده بود، قوت از زانو هايش گريخت و همانجا کنار در نشست. پيرزن با سر درگمي فهميده و نفهميده گفت: پس ... پس ... آن آقا سيد ...
آقا ماشاءالله سرش را ميان دو دستش گرفت و فقط توانست بگويد:
خاک بر سرم!
پيرزن به در تکيه داد و به سمت حياط رو برگرداند و خيره شد به رد پاهايي که روي برف به جامانده بود و حالا انگار مي درخشيد.