72 نفر یاران امام حسین(ع) چطور جمع شدند؟
«هرکه میخواهد برود.» این را امام مدام میگفت: با صدای بلند هم میگفت. میخواست که هر که میخواهد بماند؛ با آگاهی و انتخاب بماند. میخواست فقط خالصها بمانند، کار درستها بمانند. برای همین بود که خودش هم سراغ بقیه آن کار درستهایی که جا مانده بودند رفت. یکی صدایشان زد. یکی یکی خبرشان کرد که بیایند تا توی این بزرگ ترین حماسه تاریخ جایشان خالی نباشد.
خیلیها تصورشان این است که 72 یار عاشورایی امام حسین(ع) از اول تا آخر همراه امام بودند اما ماجرا اصلاً این طوری نبوده. از اول سفر تا آخر سفر، خیلیها رفتند. صدایشان میزد که بیایید. بعضیها میآمدند و بیشتریها-حتی قبل از اینکه ماجرای خیانت و بی وفایی کوفیان معلوم شود- عذر و بهانه میآوردند. بهانههایی که ترک کنندگان کاروان امام آوردند، خیلی شبیه به بهانههای امروزی بود: من زن و بچه دارم (گفته مالک بن نصر ارحبی)، کار و مسئولیت دارم (گفته طرماح)، من اهل سیاست نیستم (گفته عبدالله بن عمر)، وظیفه شرعی دیگری دارم (گفته عمروبن قیس)، شما که پیروز نمیشوید من چرا همراهتان باشم؟ (گفته ضحاک مشرقی)، میترسم (یزید بن مسعود نهشلی)، آمادگی روحی اش را ندارم ولی کمک مالی میکنم (گفته عبیدالله بن حرجعفی)، دنبال شر نمیگردم (گفته عبدالله بن مطیع عدوی) و... اما آنها که بله گفتند و رفتند، شبیه امروزیها نبودند. آنها آدمهای خوشبختی بودند که فهمیدند کی باید کدام طرف بروند. اینهایی که در اینجا میخوانید، نمونههایی است از قصههای آن آدمهای خوشبخت.
1. عقبه بن صلت از همه شان پیرتر بود. حتی پیامبر را دیده بود. مدام به بقیه میگفت: «پیامبر(ص) سفارش حسین(ع) را به ما کرده بود. انگار سفارش ما را هم به حسین(ع) کرده است». راست هم میگفت. امام سر راه مکه گفته بود کنار چادرهای آنها توقف کنند،درحالی که آنجا اصلاً منزلگاه نبود؛ فقط یک برکه کوچک بود. امام برای اهالی آنجا صحبت کرد و بعد همه مردها همراه کاروان شدند. فکر میکردند امام دارد میرود خلافت را از یزید بگیرد دیگر.همین طور همراه امام میآمدند تا وقتی که در راه کوفه، خبر شهادت مسلم رسید. آنجا بود که یکی یکی رفتند. از مردهای آن برکه کوچک فقط ماندند عقبه و 2 تای دیگر. امام از آنها پرسید:«شما نمیخواهید بروید؟» عقبه جواب داد. گفت: «اگر قرار بود برویم که شما در آنجا که منزلگاه نبود، توقف نمیکردید!».
2. دو نفر بودند؛ یک جوان و یک پیرمرد. آنکه جوان بود عابس بود. پهلوان بود، زور بازو داشت. آنکه پیر بود، شوذب بود، رفیق عابس بود، مو و ریش و ابروی سفید داشت. آن قدر پیر شده بود که 4 ماه بعد، وقت جنگ باید ابروهای بلندش را با دستمال میبست تا جلوی چشمانش نیایند. اما هنوز 4 ماه بعد نشده بود. تازه آنها مسلم را آورده بودند که خبر از بیعت اهالی کوفه میداد. نامه را پیش امام که آوردند، امام نامه را گرفت و گذاشت کنار. اول از آنها پرسید: «میمانید؟». انگار نه انگار که نامه ای هم هست. مهم انگار همینها بودند: یک پهلوان معرکه گیر و یک پیرمرد با موهای بلند سفید؛ همین دو نفر.
3. امام نامه داده بود برای شیعیان بصره که بیایید. فقط 3 نفر آمدند؛ یزیدبن ثبیط و 2 پسرش. تنها آمده بودند. به مکه که رسیدند، خسته شده بودند. قرار شد اول استراحت بکنند، بعد بروند دیدن امام. خانه ای اجاره کردند و خوابیدند. خبرشان اما خواب نداشت؛ خیلی زود به امام رسید. امام آمد ببیندشان. خودشان هم بیدار که شدند، بلند شدند بروند دیدن امام. امام که رسید به خانه آنها، رفته بودند. امام همان جا نشست.صبر کرد تا شب بشود و یزید و پسرهایش خسته از پیدا نکردن امام، برگردند خانه. بغلشان کرد. گفت:«مومنان به دیدار هم خوشحال میشوند». گفت:«چرا اینجا؟».
4. بریر آخرین نفر از آنهایی بود که به شان میگفتند «زهاد ثمانیه»؛ زاهدان هشتگانه. 8 نفر بودند که زهد، تقوا و رعایت دقیقشان ضرب المثل شده بود، یکی شان امام علی(ع) بود، یکی شان هم بریر. همه میدانستند. معروف بودند. ضرب المثل بودند. هیچ کس حتی فکرش را هم نمیکرد که بریر، آخرین زاهد، حج هر ساله اش را نصفه کاره بگذارد و برود. فقط یک نفر بود که این فکر را کرده بود؛ امام وسط حج رفته بود و بریر را صدا زده بود. گفته بود «برویم» و بریر هم رفته بود؛ به همین سادگی. هیچ کس باورش نمیشد، بریر حج را نصفه کاره بگذارد؟ ضرب المثل را چه کار میکردند؟!
5. عبدالله بن جعفر خودش کور بود. نمیتوانست بیاید. پسرهایش را فرستاد؛ عون و محمد. آخر امام موقع حرکت از مکه، به بنیهاشم نامه نوشته بود که «هرکس همراه ما نیاید، از فیض شهادت بی نصیب خواهد ماند.». هنوز کسی خبر نداشت قرار است چه خبر شود. کسی نمیدانست امام چرا این طور نوشته عبدالله بن جعفر هم حدسی نداشت. فقط پسرهایش را فرستاد.
6. زهیر دوستشان نداشت. از همان 30 سال پیش که عثمان کشته شده بود و فکر میکرد این خانواده هم در آن ماجرا دست داشته اند، با آنها کاری نداشت. گیر کرده بود توی همان 30 سال پیش و حالا هم دوست نداشت با او هم مسیر بشود. به آدمهایش گفته بود اگر کاروان آنها روز رفت، ما شب میرویم، اگر آنها شب حرکت کردند، ما روز میرویم. اینجا هم که وایستاده بودند، مجبور شده بودند؛ آبشان تمام شده بود و مجبور شده بودند. باز گفته بود خیمههای ما را هرچی میتوانید دورتر از خیمههای آنها بزنید. گفت اگر کسی هم از آنها آمد، جوابش را ندهید. گفته بود ما با آنها کاری نداریم. گفته بود من دوستشان ندارم. همه اینها را گفته بود و حالا که یکی از همان «آنها» صاف آمده بود سراغ خودش و میگفت:«سلام بر زهیر؛ بزرگ قبیله بجیله. حسین بن علی(ع) با شما کار دارد». نمیدانست چه کار باید بکند. اگر میرفت، پس این همه سفارشی که به بقیه کرده بود چی میشد؟ اگر نمیرفت، آن وقت مردم نمیگفتند یکی سراغ زهیر رفت و او جوابش نداد؟ زنش به دادش رسید. گفت تا کسی نفهمیده، زودتر برو و برگرد. دید این خوب میگوید. بلند شد و رفت. چقدر طول کشید؟ 10 دقیقه، یک ربع، یا نیم ساعت؟ وقتی که داشت برمیگشت، دیگر راه نمیرفت؛میدوید. میدوید و به آدمهایش میگفت: «همه تان بروید. مزد همه تان را تمام و کمال میدهم. من دارم با حسین بن علی(ع) میروم شهید بشوم.». میدوید و اینها را میگفت. عجله داشت انگار. هیچ کس نفهمید امام در آن 10 دقیقه، یک ربع، یا نیم ساعت چی به او گفته. همه داشتند مردی را نگاه میکردند که میدوید و کارهایش را رفع و رجوع میکرد تا برود و با مردی که 30 سال دوستش نداشت، شهید بشود. خیلی عجله داشت انگار.
7. توی منزل ثعلبیه رسیدند به کاروان امام، همان جا پیش امام اسلام آوردند؛ خودش و مادرش و همسرش. عقدش را هم خود امام خواند. اسمش را هم امام عوض کرد؛ گذاشت «وهب». وَهَب یعنی هدیه. بعد امام گفت:«با من بمان». 17 روز بعد، امام دوباره صدایش کرد. گفت دست مادر و همسرش را بگیرد و بروند. جواب داد: «مگر قرار نشد بمانم؟». از مسلمانی تا ماندن همیشگی کنار امام فقط 17 روز طول کشیده بود؛ این یعنی هدیه.
8. ابوثمامه بود با 7 نفر دیگر. همان موقع که شنیدند امام نزدیک کوفه است، راه افتادند. سربازها همه راهها را بسته بودند تا کسی نتواند بیرون برود. از بیراهه آمدند. همین طور هی فرار کردند و آمدند تا رسیدند به سپاه حر. حر دستور داد هر 8 نفرشان را دستگیر کنند و به کوفه برگردانند. امام که فهمید، سریع آمد. به حر گفت؛« اینها دوستان من هستند. با دوستان من بخواهی بجنگی، باید با من بجنگی». حر گیج شده بود. نمیدانست چه کار باید بکند. 3 روز قبل، وقتی که خسته و تشنه به کاروان امام رسیده بودند، امام مهربانی کرده بود؛ دستور داده بود آبشان بدهند و اسبهایشان را تیمار کنند. همان موقع شنیده بود که زهیر به امام میگوید الان وقتش است که با اینها بجنگیم اما امام گفته بود:«نه، من نمیخواهم بجنگم». حالا اما امام میگفت «باید با من بجنگی». حر نمیدانست چه کار باید بکند. این، آن امام 3 روز قبل نبود. گفت دوستان امام را آزاد کنند، هنوز حر گیج بود.
9. حبیب بن مظاهر یک ماه بود که قایم شده بود. از هیچ جا خبر نداشت. تا آن روز صبح که یکباره، یکی از هم قبیلههایش نامه را برایش آورد. نامه خیلی کوتاه بود. فقط چند جمله داشت «من الغریب، الی الحبیب... از طرف حسین بن علی(ع) به حبیب بن مظاهر اما بعد؛ ای حبیب، تو نزدیکی ما را به رسول الله(ص) میدانی و بیشتر و بهتر از دیگران ما را میشناسی. تو مرد فطرت و غیرتی. خودت را از ما دریغ نکن».
چند روز بیشتر نمانده بود.
10. حر هنوز مانده بود که چه کار باید بکند. این طرف همه آماده جنگ بودند و آن طرف یکی بلند صدا میزد:«هل من ناصر ینصرنی؟». پشت سر هم صدا میزد: «فریاد رسی هست که به فریاد ما برسد و از خدا جزای خیر بخواهد؟». توی دل حر آشوب بود. یاد چند روز قبل افتاد که به امام پیشنهاد کرده بود امام را با احترام تا کوفه همراهی کند و آن وقت امام به او خندیده بود و لا به لای خنده گفته بود: «مرگ به تو نزدیک تر از این پیشنهاد است، پسر یزید!». دوباره صدا آمد سراغش: «کسی هست که شر این قوم را از حرم رسول خدا کم کند؟». راه فراری نبود. این صدا با خود او کار داشت. توی دلش به صدا گفت: «بله،هست» و بعد افسار اسب را تکان داد.
منبع: مجله همشهری/ شماره 196