آورده اند كه « شيخ شبلي» اوّل امير دماوند بود. خليفه، وي را، و امير ري را خلعت پوشانيد. روزي امير ري را عطسه آمد. آب دهن را به جامه ي خلعت پاك كرد. به خليفه رسانيدند كه وي خلعت تو استخفاف كرد. بفرمود تا خلعت را از تنش به دركشيدند و وي را از اميري ري معزول كردند. خبر به شبلي رسيد. گفت: كسي كه با خلعت مخلوقي استخفاف مي كند، مستحقّ عزل مي شود. بنگر كه چگونه بُوَد حال كسي كه خلعت پادشاه عالم را دستمال حديث شيطان كرده باشد.در حال خلعت بيرون كرد و به پيش خليفه فرستاد و هر چه داشت همه صرف كرد و روي از دنيا و عقبي بگردانيد و به طلب مولي برخاست و بر سر كوي محبّت خيمه بزد و روز تا شب و شب تا روز مي گريست و نعره مي زد و مي گفت: خدا، خدا، خدا.