0

سرانجام نظام سياسي جهان (1)

 
hoosianp
hoosianp
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1389 
تعداد پست ها : 1508
محل سکونت : خراسان رضوی

سرانجام نظام سياسي جهان (1)

سرانجام نظام سياسي جهان (1)


نويسنده :مرتضي شيرودي

چکيده

بيشترانديشه ها، مذهب ها و نحله هاي فکري درپي ايجاد نظمي نوين و نظامي مطلوب براي آينده جهان اند. در سه دهه اخير، سه نظريه جهان گرايانه «پايان تاريخ»(فوکوياما)، «جنگ تمدن ها»(جمهوري اسلامي )و نظام کامل، قطعي و نهايي حکومت مستضعفان(امام زمان (عج))، بيش از ديگر نظريه ها توجه جهانيان و انديشه ورزان را به خود جلب کرده و نداي ساختن جهاني جديد را سر داده اند. در واقع، سه نظريه براي جهاني شدن يا جهاني سازي پيش و روي جامعه جهاني است که مي توان آن را در دو نظام ليبرال-دموکراسي شامل دو نظريه جهان شمولانه و هم خانواده فوکوياما و هانتينگتون و مردم سالاري ديني شامل دو نظريه مرتبط به هم و از يک سنخ امام خميني (رحمه) و امام عصر (عج) خلاصه کرد. پرسش اين است که کدام يک از اين نظريه ها، ظرفيت و توان لازم را براي تأسيس نظام جهاني دارند؟با مرور و مطالعه مختصات و صفات اين نظريه ها و نظام ها، پاسخ به اين پرسش را پي مي گيريم .

واژگان کليدي

فوکوياما، نظريه پايان تاريخ، هانتينگتون، نظريه جنگ تمدن ها، نظام ليبرال -دموکراسي، امام خميني (رحمه)، انقلاب اسلامي، نظام جمهوري اسلام، امام زمان عجل الله تعاي فرجه الشريف، حکومت مستضعفان.

مقدمه

براي پاسخ گويي به پرسش اين نوشتار :
1.نظريه پايان تاريخ فوکوياما و نظريه جنگ تمدن هاي هانتينگتون مطرح و نقد مي شود.
2.برخي از نواقص نظام ليبرال -دموکراسي به عنوان نظامي که اساس و بنيان دو نظريه ياد شده را تشکيل مي دهد، به ميان مي آيد.
3.از نظر يه اسلام سياسي امام خميني (رحمه) و نظام جمهوري اسلامي به عنوان نظامي با قابليت هاي فراهم آوري نظام کامل و نهايي امام زمان (عج)سخن مي رود .
4.سرانجام مروري کوتاه بر نظريه حکومت مستضعفان و ويژگي هاي آن صورت مي گيرد. مطالعه و مقايسه اين نظام ها، مطلوب بودن نظام جمهوري اسلامي را در گام اول و نظام حکومت مستضعفان را در گام پاياني نشان مي دهد .

فوکوياما

نظريه «پايان تاريخ »را فرانسيس فوکوياما، معاون وقت بخش برنامه ريزي سياسي در وزارت خارجه امريکا در سال 1989م (1368ش)در نشريه منافع ملي مطرح کرد. وي نظريه خود را نخست به صورت مقاله و سپس با انتشار کتابي با عنوان پايان تاريخ و واپسين انسان(1) مطرح ساخت . به اعتقاد وي، ليبرال - دموکراسي شکل نهايي حکومت در جوامع بشري است . تاريخ بشر نيز مجموعه اي منسجم و جهت دار است که بخش بزرگي از جامعه بشري را به سوي ليبرال -دموکراسي سوق مي دهد. فوکوياما در تشريح نظريه هاي خود ابراز مي دارد
پايان تاريخ زماني است که انسان به شکلي از جامعه انساني دست يابد که درآن، عميق ترين و اساسي ترين نيازهاي بشري بر آورده شود و چنين اتفاقي در غرب و در نظام ليبرال -دموکراسي افتاده است . به بيان ديگر، بشر، امروزه به جايي رسيده که نمي تواند دنيايي ذاتاً متفاوت از جهان کنوني را تصور کند؛ چرا که هيچ نشانه اي از امکان بهبود بنيادي نظم جاري وجود ندارد .
فوکوياما، هم چنين معتقد است :
در طول چند سده گذشته، هم گام با پيروزي ليبرال-دموکراسي بررقباي ايدئولوژيک خود نظير سلطنت موروثي و فاشيسم و جديدتر از همه، کمونيسم، در سراسر جهان، اتفاق نظر مهمي درباره مشروعيت ليبرال -دموکراسي به عنوان تنها نظام حکومتي موفق به وجود آمده [است]. لذا ليبرال -دموکراسي ممکن است نقطه پايان تکامل ايدئولوژيک بشر و آخرين شکل حکومت بشري باشد. در اين صورت، پايان تاريخ اتفاق مي افتد. در واقع، شکست کمونيسم، دليل پيروزي ارزش هاي ليبرال -غربي و پايان درگيري هاي ايدئولوژيک است .
او اضافه مي کند:
من قائل به پايان يافتن تاريخ هستم؛ زيرا تاريخ به مثابه يک فرآيند منسجم و متحوّل است که وقوع آن با امعان نظر به تجربه همه مردم درهمه زمان ها، ممکن است؛ اين اتفاق افتاده . چنين درکي از تاريخ بشر، بيش از همه با نام هگل، فيلسوف آلماني شناخته مي شود. کارل مارکس نيز با به امانت گرفتن اين مفهوم از تاريخ، آن را به صورت بخشي از فضاي فکري روزمره ما در آورد.(2)
پس نظريه پايان تاريخ، موضوع جديدي نيست؛ بلکه مارکس، پيش تر آن را به طور همه جانبه اي مطرح کرده بود. مارکس بر اين باوربود که روند ديالکتيکي تاريخ بر اساس دترمينيسم اقتصادي به مرحله نهايي و پاياني (يعني کمونيسم )خواهد انجاميد . در اين مرحله، تمامي تضادها و تناقض هاي پيشين پايان مي يابد و جامعه ي جهاني و تهي از طبقه ودولت ظاهر خواهد شد. اين مقطع، در واقع، مرحله دست يابي بشر به مفهوم کامل و جامع آزادي و انساني است؛ اما مفهوم تاريخ به عنوان روندي ديالکتيکي و در عين حال، تکاملي و واجد زندگي بشر که مارکس مطرح کرد، در واقع، از فلسفه تاريخ گئورگ ويلهلم فردريک هگل (فيلسوف مشهور آلماني )، وام گرفته شده بود .
هگل، نخستين انديشه ورزي بود که پيشرفت تکامل تاريخ را از مرحله ابتداي خود آگاهي به مرحله پاياني خود آگاهي بشري مطرح کرد. به نظر وي، رشد و توسعه خود آگاهي با ساختارها و سازمان هاي اجتماعي هريک از مراحل گذار تاريخ (هم چون مراحل قبيله اي، برده اي، تئوکراسي و مرحله پاياني مساوات دموکراتيک )ارتباط نزديک و تنگاتنگي دارد. در باور هگل، انسان، ساخته و پرداخته شرايط تاريخي و اجتماعي خويش است . بنابراين، تاريخ در حرکت جبري خود که تجلي آشکاري از عقلانيت و واقعيت است، به لحظه اي مطلق منتهي مي شود که در آن،آخرين شکل عقلايي جامعه و دولت تحقق مي يابد. به عبارت ديگر، هگل، سير تاريخ بشري را در جهت تکاملي هر چه بيشتر و وسيع تر آزادي مي ديد. به نظر او، آزادي در دوران باستان از آن تعداد معدودي از افراد بود. در مرحله بعدي، آزادي متعلق به گروه يا طبقه ويژه اي از جامعه شد، ولي در مرحله پاياني، آزادي از آن همه بشر خواهد شد. آزادي و انسانيت در اين مقطع، مفهوم کامل و جامع خود را پيدا خواهد کرد .(3)
فوکوياما با توجه به تفاسيري که از نظريه هاي هگل و مارکس در اين زمينه ارائه مي دهد، بيشتر به پيروزي ليبراليسم از نوع هگلي باور دارد تا از نوع مارکسي آن؛ يعني به پيروزي جامعه و دولت معتقد است، نه پيروزي طبقه کارگر. فوکوياما بيشتر اصطلاح پايان تاريخ را از تفسيري که الکساندر کژو(4)بر انديشه هگل نگاشته، اقتباس کرده است. فوکوياما معتقد است که جهان شاهد پيروزي حکومت همگن جهاني است و بنا به فرض او، عصر ما از اين جهت، نمايان گر ايده آليسم هگلي خواهد بود. او براين باور است که ميل به دست يابي به جامعه مصرفي دراز مدت، به ليبراليسم اقتصادي و سياسي مي انجامد و نظام غربي به طور پايان ناپذيري قابل گسترش است. فوکوياما در نظريه پايان تاريخ، کمترين توجهي به جهان سوم ندارد، بلکه با تحقير در اين باره مي نويسد:«جهان سوم هنوز در تاريخ فرورفته است ...تا حدّي که در تحول ايدئولوژيک جهان نقشي ندارد».او معتقد است که ديالکتيک شمال و جنوب، پس از همگن سازي کره غربي، جايگزين ديالکتيک شرق و غرب خواهد شد .
فرض اصلي نظريه فوکوياما اين است که يک مسير تکاملي زيربنايي براي تاريخ وجود دارد و اين مسير به نقطه اي پاياني مي رسد. در آن جا، تلاش ذاتي انسان براي به رسميت شناختن خود، سرانجام تحقق خواهد يافت و شايد به گفته هابرماس، پايان تاريخ، زماني بسيارغم انگيز باشد؛ زيرا در تلاش انسان ها براي به رسميت شناخته شدن، ممکن است پيکار ايدئولوژيکي در جهان، جاي خود را به محاسبه هاي اقتصادي، نگراني زيست محيطي و تأمين نيازهاي مصرفي بدهد. در اين دوره، به جاي هنر وفلسفه، فقط نگه داري دايمي روح بشر در موزه مطرح خواهد بود. فوکوياما در کتاب خود، نظريه اي کلي در باب تاريخ را عرضه مي کند که در آن بر نقش علم بسيار تأکيد مي شود، در صورتي که خود علم را سرمايه داري بر مي انگيزد تا نيازهاي بشر را بر آورده سازد. پيام کلي فوکوياما آن است که اگر ما هنوز در نقطه اي قرار داديم که قادر نيستيم دنيايي کاملاً متفاوت با دنياي کنوني را تصور کنيم، بايد به اين احتمال توجه داشته باشيم که خود تاريخ نيز ممکن است روزي به پايان برسد .(5)
به بيان ديگر، فوکوياما، نظريه پرداز آمريکايي، اين نظريه را پس از شکست کمونيسم مطرح کرده است و در آن مي گويد که تاريخ جهان به هدف و پايان خود رسيده است و دموکراسي ليبرال به عنوان تنها سيستم سياسي ابقا شده است. به ديگر سخن، وي سقوط کمونيسم را نه تنها عامل بقاي جهان سرمايه داري مي داند، بلکه سقوط مارکسيسم را موجب رسيدن به هدف نهايي و پاياني خود يا همان ليبرال -دموکراسي ارزيابي مي کند. در واقع، انفعال و واکنش شديد انديشه ورزان غربي در قبال کمونيسم و پيش بيني هاي سقوط غرب که با پيش گويي هاي نوسترآداموس در هم آميخته و در ديدگاه عامه، با عنوان پايان دنيا گرد آمده بود، سبب تدوين فلسفه اي گشت که بعدها در آراي فلسفي به ظهور رسيد .(6)
واقعيت آن است که تاريخ جز پويايي متوالي رويدادها وروند تکاملي پي آمدها، چيز ديگري نيست . وظيفه فلسفه تاريخ نيز جمع بندي و در نظر گرفتن وجوه مشترک آنها در قالب انديشه اي جامع است. پس پايان تاريخ، عنواني مبهم و بي معناست . ژان بودريار در کتاب توهم پايان و در گفت و گويي که انجام داد، نظريه پايان تاريخ فوکوياما را ساده لوحانه و فاقد عمق ناميد و به توصيف و تحليل تجربه شخصي خود از جهان مدرن پرداخت، از جمله اين که گفت :تاريخ ديگر به دنبال غايتي نيست؛ ديگر داراي تعالي نيست؛ ديگر از خود فرا نمي گذرد؛ تاريخ ديگر حرکتي خطي ندارد که آن را به سوي فرجام يا پاياني به معناي خوب و مثبت کلمه، فراتر از خود ببرد . بودريار معتقد است با وجود شکست کمونيسم، مارکس هنوز نمرده است؛ چون در انديشه او نتکه هاي استراتژيکي وجود داشت که هنوز معتبر است. در حقيقت به عقيده او، آن چه مارکس تدوين و تحليل کرده، هرگز پايان نيافته است .(7)
از مطالب پيش گفته مي توان دريافت در اين نظريه، دعوا بر سر اين نيست که کالاها و ارزش هاي غربي بهتر است يا نه، بلکه فوکوياما در پي آن است که چگونه مي توان نهادها و ارزش هاي غربي را به گونه مطلوب به جهان غيرغرب تعميم دادو تثبيت کرد . پس نظريه فوکوياما، نظريه مشروعيت بخشي به الگوها، انديشه ها، برداشت ها، کردارها و ساختارهاي غربي در سراسر جهان است. برپايه اين نظريه، توليد کالاي مطلوب، تنها از ارزش ها و نهادهاي غربي ساخته است . نظريه پايان تاريخ، تبيين کننده پيروزي جهاني انديشه و بينش غربي است. اين پيروزي با توجه به پيروي بيشتر کشورهاي جهان از سرمايه داري به عنوان تنها راه توسعه اقتصادي و ثبات سياسي پايدار، قطعي فرض شده است. به هر روي، نمي توان ناديده گرفت که اين فرهنگ غربي است که ارزش هاي حاکم بر کشورهاي ديگر را شکل، جهت و عينيت مي بخشد و اين ارزش ها، به ابزار تصويرگري جهان در ميان توده ها و نخبه هاي جهان سوم تبديل شده است. پايان تاريخ، بيش از آن که برتري هاي کمّي و کيفي کالاهاي مادي و غير مادي غرب را مطرح کند، برتري ذهني آن را مطرح کرده است. در اين بين، تنها کشورهاي اندکي در جهان، چون ايران، با پشتوانه اي پربار از انديشه اسلامي، در مقابل انديشه هايي سلطه گرايانه چون پايان تاريخ و مصداق عيني آن، يعني جهان شدن امريکايي ايستاده است. بنابراين، نظريه فوکوياما را بايد در رديف نوشته هايي دانست که به پايان عصر ايدئولوژي يا به عبارتي، به بنياد ايدئولوژي امريکايي مربوط مي شود ؛ همان گونه که ژرار آرو(8) مونژن(9) در مقاله اي که در 1989م در نشريه اسپريت امريکا به چاپ رسيد، بيان کردند، اعلام پايان تاريخ، اصلي پايدار در انديشه امريکايي است و اصولاً امريکا از نظر ايدئولوژي بر اساس نفي تاريخ بنا شده است.(10) پس نمي تواند به مديريت جهاني بپردازد که همه آن، به استثناي خود را نفي کرده است .

هانتينگتون

هانتينگتون بي آن که هم چون برخي تحليل گران، پايان جنگ سرد را ختم مناقشه هاي ايدئولوژيک تلقي کند، آن را سرآغاز دوران جديد برخورد تمدن ها مي انگارد. به همين دليل، بسياري از حوادث و رخدادهاي جاري جهان را به گونه اي تعبير و تحليل مي کند که در جهت تحکيم انگاره ها و فرضيه هاي نظريه جديدش قرار بگيرد . نظريه برخورد تمدن ها از بدو انتشار با واکنش هايي گسترده در محافل فکري، مذهبي، فرهنگي و سياسي جهان روبه رو شده است. در ايران، برخي آثار منتشر شده درباره نظريه برخوردتمدن ها عبارتند از :
1.محمد علي اسلامي ندوشن، «کدام رويارويي؟»، دو ماه نامه اطلاعات سياسي -اقتصادي، ش75-76؛
2.اميد فرهنگ، «ما چگونه بر غرب تأثير مي گذاريم ؟»، فصل نامه گفتگو، دي 1372؛
3.داريوس شايگان، «چند گانگي فرهنگي »، فصل نامه گفتگو، دي 1372.
4.ساموئل هانتينگتون، «رويارويي تمدن ها »، ترجمه مجتبي اميري، دو ماه نامه اطلاعات سياسي -اقتصادي، ش69-70.
5.مجتبي اميري، «نظريه رويارويي تمدن ها از ديدگاه منتقدان »، دو ماه نامه اطلاعات سياي -اقتصادي، ش73-74.
6.نبرد آينده ؛ گفت و گو با ساموئل هانتينگتون »، ترجمه :حميد عضدانلو، ماه نامه کلک، ش42، شهريور 1372.
منتقدان هانتينگتون طيف وسيعي را تشکيل مي دهند . برخي دولت مردان غربي طرح اين گونه مسائل را در اين مقطع، از نظر پي آمدهاي سياسي آن، جايز نمي بينند. برخي انديشه ورزان و روشن فکران محافل سياسي غرب، آن را طرحي خام مي پندارند و هانتينگتون را به پاشيدگي دروني، پوچي اخلاقي و خلأمعنوي جهان غرب و در عوض، تلاش براي يک پارچه انگاشتن آن متهم مي سازند و از او مي خواهند تا براي ترميم خانه از پاي بست ويران غرب، چاره انديشي کند. جيمزکورث(11) از جمله منتقداني است که به طور مشخص از هانتينگتون به دليل ناديده گرفتن مشکلات داخلي تمدن غرب انتقاد کرده است. وي در مقاله مفصلي با عنوان «برخورد واقعي »(12)ابتدا برخورد مفاهيم در عصر جديد را بررسي مي کند و سپس به انتقاد از نظريه هانتينگتون مي پردازد . به اعتقاد وي، غرب آبستن مهم ترين تحولات است و برخورد واقعي نيز در درون تمدن غرب به ويژه امريکا صورت خواهد گرفت . چندگانگي فرهنگي و حرکت هاي فمينيستي از جمله زمينه هاي لازم براي ايجاد درگيري درون تمدني غرب اند. هم چنين مي افزايد که برخورد واقعي بين غرب و ديگران نخواهد بود، بلکه در درون تمدن غرب، شاهد برخورد«غرب و فراغرب»(13)خواهيم بود. نشانه هايي از ين برخورد در حال حاضر در غرب به چشم مي خورد که از آن جمله مي توان به درگيري هاي فکري طبقات مختلف امريکا و توسعه آن به بدنه سياسي امريکا اشاره کرد .(14)
با وجود انتقادهاي گسترده محافل آکادميک از نظريه برخورد تمدن ها، برخي شخصيت هاي سياسي و دانشگاهي و هم چنين بعضي مراکز مطالعاتي با نفوذ در امريکا و اروپا، نظريه هاي هانتينگتون را شايسته تأمل يافته اند و در تحليل مسائل جاري بين المللي به آن توجه مي کنند.در اين ميان، مي توان به هشدارهاي گراهام فولر، متخصص ارشد سابق امور خاورميانه سازمان و کارشناس برجسته مرکز مطالعاتي راند اشاره کرد . وي در مقاله اي با عنوان «فراسوي جنگ سرد »مي نويسد :
جهان در ورطه يک بحران فرهنگي بي سابقه گرفتار شده است . فرضيّات برتري فرهنگي غرب به ويژه در دامن پيکره فرهنگي اسلام و تمدن کنفوسيوسي به شدت مورد حمله قرار گرفته است . چنان چه سايرنقاط جهان که نوعاً از سوي غرب، بي ارتباط با منافع غرب تلقي مي شوند، در جست و جوي ايفاي نقش بارزتري در صحنه مسائل بين المللي باشند، اين دو جريان مي توانند به خصومت هاي اقتصادي، سياسي و حتي نظامي تبديل شوند .گراهام فولر نظريه برخورد تمدن ها و دشمني اسلام و غرب را در آخرين کتابش به تفصيل بررسي کرده است.
هنري کيسينجر نيز معتقد است در دنياي بعد از جنگ سرد، شش قدرت جهاني، قدرت هاي برتر خواهند بود که در درون پنج تمدن بزرگ هستند. کيسينجر تمام مسائل جهان را در خطوط گسل مورد نظر هانتينگتون متمرکزنمي داند، امّا با تحليل وي درباره وضعيت جهان بعد از جنگ سرد موافق است . کيسينجر در سخن راني خود در کنفرانس ويژه کتاب خانه نيکسون در کاليفرنيا، درباره برخورد تمدن ها اظهار نظرکرد . اين کنفرانس در سال 1995م با عنوان «نقش امريکا در دنياي نامطمئن»، با شرکت صاحب نظراني چون هانتينگتون، برژينسکي و شلزينگر برگزار شده بود
در ميان محققان اروپايي نيز برخي از آنان در ترسيم وضعيت آينده روابط بين الملل با مواضع هانتينگتون همراه هستند، به گونه اي که ميچل استرمر، رئيس انستيتوي مطالعات روابط بين الملل آلمان هنگام تشريح نتيجه آخرين تحقيقات اين مؤسسه اعلام کرد که برخورد فرهنگ ها عامل خطرناک و بي ثبات کننده اي است که کشورهاي ناتو در آينده با آن روبه رو خواهند شد.
در مقابل، آن دسته از دولت مردان و روشن فکران غير غربي که تاريخ جنگ سرد را فراموش نکرده اند، طرح مقوله برخورد تمدن ها را توطئه حساب شده و خطرناکي مي بينند که از تفکر تفرقه افکنانه غرب، برخاسته و با هدف پاي مال کردن منافع کشورهاي در حال توسعه ارائه شده است. در اين ميان، ساده انديشاني نيز يافت مي شوند که براي گريز از دغدغه تکاپوي علمي و فلسفي، به دنياي سياه و سفيدي که هانتينگتون ترسيم مي کند، بسنده کرده اند . آنان بدون توجه به پي آمدهاي خطرناک و پيچيده آن مي کوشند آن را برايده هايي نظير تقابل دارالاسلام و دارالحرب منطبق سازند. محافل غربي و غير غربي تقريباً تمام جنبه هاي نظريه برخورد تمدن ها را نقد کرده اند. با اين همه، کمتر کسي است که به وقت شناسي و زيرکي هانتينگتون در استفاده سنجيده از خلأ آشکاري که در زمينه نظريه پردازي روابط بين الملل بعد از پايان جنگ سرد به وجود آمده بود، معترف نباشد. هم چنين بايد اذعان کرد که هانتينگتون باطرح به موقع اين نظريه موجب شد در سياست بين الملل، اهداف، تحليل ها و ارزش هاي در حال شکل گيري آن، بازانديشي صورت بگيرد . پژوهش گران علم روابط بين الملل نيز در تحليل اوضاع جديد جهاني، در صدد معرفي پارادايم هاي نو برآمدند . با اين حال، تا کنون نتوانسته اند جايگزيني براي نظريه هانتينگتون معرفي کنند .
با وجود نقدهاي متعددي که درباره نظريه برخورد تمدن ها تاکنون منتشر شده است، هانتينگتون هم چنان بر ديدگاه بدبينانه خويش درباره آينده روابط بين تمدن ها تأکيد ورزيده و از شکست دولت -ملت به عنوان واحد اصلي روابط بين الملل، تشديد تنش هاي ناسيوناليستي، گرايش فزاينده بشر به درگيري، افزايش سلاح هاي کشتار جمعي و رشد بي نظمي در جهان سخن مي گويد.(15)
از نظر هانتينگتون، برخلاف گذشته، تنش ها و منازعه هاي جدّي در سطح بين المللي، از بحران هويت در ميان ملت ها ريشه خواهد گرفت . هويتي که پيش از اين، با استناد به ايدئولوژي، نظام اقتصادي يا نظام سياسي کشورها تعريف مي شد، اکنون براي حفظ موجوديت خود به دنبال يافتن شاخص هاي جديدي در مقوله فرهنگ است . چشم انداز آينده چنين مي نمايد که درگيري هاي آينده، نه تنها براي پيشبرد اهداف سياسي، بلکه براي تعيين هويت خود افراد و واحدها در چارچوب تمدن هاي موجود رخ خواهد داد . سياست داخلي، سياست قومي و سياست جهاني وجود خواهند داشت، امّا همگي تابعي از سياست تمدني خواهند بود.
هانتينگتون هم چنين تصريح مي کند :
در دنياي بعد از جنگ سرد، کشورهاي اصلي و مرکزي هر تمدن جاي ابرقدرت هاي دوران جنگ سرد را خواهند گرفت. قدرت جهاني ديگر معنا ندارد و جامعه جهاني توهمي بيش نيست هيچ کشوري، حتي امريکا، منافع استراتژي مشخصي ندارد . شکل گيري دنياي آينده بر اساس تمدن ها حتمي است و هيچ گريزي از آن وجود ندارد .
با بررسي نظريه برخورد تمدن ها و نقدهايي که تاکنون درباره آن منتشر شده، بيان چند نکته ضروري است :
1.نظريه برخورد تمدن ها، ديدگاه جديدي است که در تحليل مسائل جهاني، اهميت بسيار دارد و تأمل و تعمق در ابعاد نظري و فرهنگي آن ضروري است :
2.برخورد تمدن ها نظريه اي استراتژيک است و بايد در سطح سياسي (اجرايي)به آن توجه کرد .
3.اين نظريه برخي نکته هاي مهم و ارزنده دارد، ولي زير ساخت و پايه علمي و تئوريک مستحکمي ندارد و با بسياري از واقعيت هاي موجود نيز سازگار نيست .(16)
4.هانتينگتون از رهبران غربي مي خواهد که بکوشند کيفيت تمدن غربي را بازسازي و از آن پاسداري کنند. اين مسئوليت را نيز بيش از آن که متوجه اروپا بداند، متوجه امريکا مي داند . از نگاه او براي حفظ تمدن غربي، بايد اهداف زير را پي گيري کرد و به سرانجام رساند .
الف)دست يابي به هم گرايي سياسي، اقتصادي و نظامي بيشتر و هماهنگ کردن سياست ها با اين هدف که کشورهاي متعلق به تمدن هاي ديگر، اختلافات خود را با کشورهاي غربي حل کنند؛
ب)پذيرش جايگاه روسيه به عنوان کشور کانوني آيين ارتودوکسي و قدرت محلي مهم با منافعي مشروع در حفظ امنيت مرزهاي جنوبي خود ؛
ج)ادغام کشورهاي غربي اروپاي مرکزي در اتحاديه اروپايي و ناتو يعني کشورهاي گروه ويسگراد، جمهوري هاي حوزه بالتيک، اسلووني و کرواسي ؛
د)کمک به غربي شدن امريکاي لاتين تا حد امکان و ايجاد پيوندهاي نزديک تر بين کشورهاي امريکاي لاتين با غرب؛
ه)محدود کردن گسترش قدرت نظامي متعارف و نامتعارف کشورهاي مسلمان و چين ؛
ز)حفظ برتري تکنولوژيک و نظامي غرب بر تمدن هاي ديگر.(17)
با تحقق اين اهداف که تحقق بخشي به آن آغاز شده است، ديگر فرهنگ ها و تمدن ها يا بايد نابود شوند يا به اطاعت محض غرب تن در دهند. فراهم آوردن چنين نظمي، تنها سفيد پوست هاي غربي را شايسته تکريم مي داند و بس .
هم فوکوياما و هم هانتينگتون در پي تثبيت نظام ليبرال -دموکراسي در جهان هستند، در حالي که علاوه بر نقدهايي که بر دو نظريه پايان تاريخ و جنگ تمدن ها آورديم، نقدهاي فراواني نيز بر اين نظام وارد است از جمله:
1.فرد مبنايي
يکي از مميزه هاي اجتماعي نظام هاي ليبرال -دموکراسي از ديگر نظام ها، فردگرايي افراطي، آن است که مردان و زناني که در جامعه زندگي مي کنند، در شرايط عادي، مستقل از يکديگر و مجزاي از جامعه اند . در نتيجه، هرگونه تماس اين اتم ها هرگز از ماهيت اجزا يا از سرشت اين افراد بر نمي خيزد، بلکه انواع مناسبات اجتماعي و روابط انساني تابع مقاصد و منافع فردي است. از اين جهت، مناسبات و روابط، معنا و مفهوم ابزاري پيدا مي کنند و نهادهاي سياسي، سازمان هاي اقتصادي و مؤسسه هاي فرهنگي به ميزاني موجه و مشروع هستند که منافع افراد را برآورده سازند. تأمين منافع فردي هم تنها در پرتو آزادي صورت مي گيرد. بنابراين، اعمالي که آزادي را تحديد يا تهديد مي کنند، به آن دليل که مانع آزادي عمل افراد براي دست يابي به خواسته هاي شان مي شوند، مردود و مطرودند .
در دو نقد فردگرايي مي توان گفت در شرايط عادي نيز زيست جمعي انسان ها، نه تنها از منافع مادي، بلکه گاه از منافع معنوي و روحي ودرنتيجه، از ماهيت انساني انسان ها بر مي خيزد . بنابراين، موجه بودن مؤسسه هاي اجتماعي فقط در گرو تأمين منافع دنيوي نيست که به اين دليل نيازمند منشأ مشروعيت دنيايي باشد. هم چنين در دست يابي به منافع، هميشه مؤسسه هاي اجتماعي و نيز آزادي، تسريع کننده نيستند، بلکه گاه کند کننده اند.(18) چون دست کم درباره مؤسسه هاي اجتماعي مي توان گفت آنها با دامن زدن به بوروکراسي، روند دست يابي به هدف ها را کند مي کنند.
2.بي معناي منافع عمومي
در ليبرال -دموکراسي، منافع عمومي عبارت است از هر آن چه قواعد دموکراتيک (انتخاب جمعي)توليد مي کند يا برمي گزيند . گاه ليبرال -دموکرات ها، منافع عمومي را با سخن و تعريف روسو از منافع اجتماعي برابر مي نهند، در حالي که روسو، بين منافع عمومي و منافع همگاني و اجتماعي تفاوت قائل بود . بنابراين، در نقد آن مي گويند نظام ليبرال -دموکراسي تلقي خاصي از منافع يا تعلّقات عمومي دارد که بر پايه آن، خواسته ها و آرزوهاي غير معقول را نيز در بر مي گيرد. هدف نظام ليبرال -دموکراسي هم تأمين بيشترين منافع است و قواعد دموکراتيک انتخاب جمعي، ابزاري براي دست يابي به اين منافع هستند. در مقابل، لوين، مفهوم منافع عمومي به کار رفته در ليبرال -دموکراسي را ابهام آميز مي داند و بر اين باوراست :
در گفتمان ليبرال - دموکراسي، منظور از کلمه عمومي، جمع بين فرد فرد [است]، در حالي که مفهوم جمعي در منافع جمعي، برآيند تک تک افراد جامعه است، درست به همان نحو که واژه عموم (عمومي )با جامعه (جمعي)تفاوت دارد . افزون بر آن، مفهوم منافع يا تعلقات، برداشتي از عقل عملي است که آن هم، صرفاً ابزاري [است]يا در آن، عقل، برده عواطف است .(19)
3.رهايي، نه آزادي
لوين از ارائه تعريف آزادي مورد نظر نظريه هاي ليبرال -دموکراسي ابا دارد .از اين رو مستقيم به سراغ تحليل مفهوم آزادي ليبرال -دموکراسي نمي رود؛ چون معتقد است آزادي راحتي ليبرال -دموکرات ها به صورت هاي مختلف تعريف کرده اند. با اين وصف، مي کوشد مخرج مشترک تعاريف آزادي ليبرال -دموکرات ها را عرضه کند و آن اين است که در نظريه ليبرال -دموکراسي، آزادي يعني نبود محدوديت اجباري در دسترسي به هدف ها . پس در اين نظريه، بهترين تعريف از آزادي، به حال خود واگذاشتن افراد به صورت تحديد نشده و رها شده، در دست يابي به هدف هاست؛ اما واقعيت آن است که دست يابي به بيشترين منافع فردي، همواره در گرو برخورداري بيشتر از آزادي نيست،(20) همان گونه که در جامعه بدون دولت يا در وضع طبيعي،(21) به علت هرج و مرج زياد يا فراواني آزادي، رسيدن به اهداف، ناممکن است، يا دست کم، به کندي حرکت لاک پشتي صورت مي گيرد. بنابراين، به نفع افراد است که در تعقيب اهداف شان، خود و ديگران محدوديت هايي را بپذيرند .
4.ناهم ساني تئوريک
هم سازي و امتزاج ليبراليسم در دموکراسي در هيئت يک نظريه واحد سياسي، مسئله اي دست نيافتني است. بنابراين، نظريه ليبرال -دموکراسي با اين پرسش روبه رو است که آيا مواضع ليبراليستي با مواضع دموکراتيک مي تواند در نظريه منسجم سياسي هم زيستي کنند و گرد هم آيند ؟
پاسخ ليبرال -دموکراسي به اين پرسش، چشم پوشي از مؤلفه هاي دموکراتيک، (چون خير جمعي )به نفع مؤلفه هاي ليبراليستي (مانند خير فردي)است، ولي ليبرال -دموکرات ها به روشني بيان نمي کنند که مؤلفه هاي ليبراليستي کدامند؟آنها کج دارمريزانه، گاه ليبراليستي عمل مي کنند. اگر بنا باشد در نظريه ليبرال -دموکراسي، عناصر دموکراتيک و ليبراليستي در کنار هم قرار گيرند يا از مؤلفه هاي ليبراليستي در مقابل عناصر دموکراتيک حفاظت کنند يا ليبراليسم و دموکراسي، بافته هاي همديگر را رشته و همديگر را نقض نکنند، بايد به روشني، شاخص هاي ليبراليستي را مشخص و معين کنند و حتي به تحديد گستره هر يک از آن دو بپردازند . محدود نکردن گستره ليبراليسم و دموکراسي ،دفاع از ليبرال -دموکراسي و مشروعيت بخشي به آن را با دشواري روبه رو مي کند .(22)
5.وضع قوانين
حق قانون گذاري در ليبرال -دموکراسي با مردم است، نه با خدا، ولي وضع قوانين از سوي بشر، کاستي ها يي دارد. از جمله اين که :
الف)بشر نمي تواند براي انسان ها، قانون يا قوانيني جامع و کامل وضع کند؛ زيرا ابزارهاي سه گانه شناخت انساني، چون حس، تجربه و عقل، قادر به کشف نيازهاي انسان نيستند .
ب)بيشتر قوانين وضع شده بشري، با منافع قانون گذاران پيوند مي خورد ؛ يعني تصويب قوانين به وسيله بشر، احتمالاً زمينه را براي پيوند بين منافع قانون گذاران و قانون فراهم مي آورد. اين در حالي است که انسان يا انسان هاي قانون گذار تمايلي به محدود کردن منافع خود ندارند .(23)
ج)اقليت ها ناچارند قوانين تحميلي اکثريت مخالف خود را تحمل کنند و آن را برخلاف ميل باطني شان به اجرا بگذارند .
د)بيشتر قوانين بشري، در فطرت انسان ها ريشه ندارند. به همين دليل، هم از مقبوليت عامه بي بهره اند و هم مرتب به تصويب قوانين جديد يا توسل به سر نيزه نياز پيدا مي کنند تا قابليت و ضمانت اجرايي بيابند .(24)
 

مدیریت تالار مهدویت 

مدیریت تالار فرق و مذاهب  

 

 

 

 

 

رسیدن به لقاء پروردگار میسور نیست مگر با درک نشاهه شب

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ان الوصول الی الله سفر لا یدرک الی بامتطاء الیل 

چهارشنبه 13 بهمن 1389  6:56 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها