چرا هر كتاب به یك شر و یك شیطان احتیاج دارد؟
این یك سنت تمام عیار در ادبیات قرن 18 و 19 در ادبیات مردمی آمریكایی است كه شیطان را به عنوان یك موجود بد نامحدود تجسم میكند؛ به عنوان بزرگترین چهره در برابر خدا. اما با وجود این هنوز یك حس وجود دارد كه مخاطبان كششی نسبت به او دارند زیرا داستانهایی كه همیشه درباره شر و بیارزشی است، به آنها این وعده را میدهد كه دوره شیطان به پایان میرسد. بله شیطان بد است، اما همین شیطان است كه باعث میشود تا آدمهای بد ماهیتشان روشن شود و به این ترتیب زندگی از وجود آنها پاك میشود.
اما واقعیت این است که هر داستانی نیاز به شیطان دارد. اصلا تا وقتی یک نیروی شر وجود نداشته باشد که دیگران را از مسیر درست منحرف و فرمانهای اجتماعی را سر و ته کند، دیگر گرهی در داستان شکل نمیگیرد. برای همین هم هست که نقش شیطان در داستانهای فولکلوریک و مردمی این همه پررنگ است
وقتی شروع به کار کردی چرا برایت مهم بود که ناشناس باقی بمانی؟
از وقتی وارد کالج شدم، تصمیم گرفتم که از اسم خانوادگیام استفاده نکنم. نمیخواستم بچه استفن کینگ باشم. میخواستم جو هیل باشم. باید این راز را حفظ میکردم و این طوری مطمئن میشدم که بالا بودن یا پایین بودن کار من بر مبنای جوهره اصلی خودش تعیین میشود.
اگر از اسم کینگ استفاده میکردم فقط میتوانست در اولین کتاب من، موثر باشد؛ کتاب اول میتوانست یک عالم خواننده پیدا کند که همه آنها به خاطر اسم خانوادگی نویسنده بود. اما اگر آن کتاب خوب نبود، دیگر این مخاطبان برای بار دوم دست به خواندن یک کتاب دیگر از من نمیزدند. به نظر من این یک مزیت نبود؛ به نظر من این ممکن بود به ضد من بدل شود و این طوری شد که تصمیم گرفتم این اسم را کنار بگذارم.
در نتیجه، من 4 کتاب نوشتم که هرگز در طول 10 سال گذشته نتوانستم آنها را به فروش برسانم. هرکدام آنها که رد میشد یک فاجعه و یک ضربه حسابی بود. اما در آخر کار من پذیرفتم که هر یک از آنها به دلایل درستی برگردانده شدند. این کاری بود که اسم مستعار توانست برای من بکند.
چه چیزی باعث شد تا راه پدرت را برای نوشتن داستانهای ماوراءالطبیعه دنبال بكنی؟
من سعی كردم تا داستانهایی عادی بنویسم، اما آنها خیلی موفق از آب درنمیآمدند. بعد من یك مقاله خواندم كه عنوانش بود «چرا خیالی؟» كه درباره این بود كه چرا درست نیست كه به واقعگرایی بچسبیم. ارواح، فرشتهها و شیطانها میتوانند استعارههای خیلی پرقدرتی باشند. كتاب نیوجرسی اثر فیلپ راث همانقدر از نظر پذیرش، جایگاه خودش را دارد كه آلیس در سرزمین عجایب. این واقعا همان چیزی بود كه من لازم داشتم بشنوم و بعد از آن بود كه شروع كردم به نوشتن داستانهای خیالی و بعد با این كار جواب گرفتم.
پدرت موفقیت بینظیری در داستانهای وحشت دارد. چرا فكر میكنی كه این كتابها و كتابهای دیگری مثل آنها، در خوانندگان طنینانداز میشود؟
فكر میكنم داستانهای ژانر وحشت و خیالی دستكشهای هدایتكنندهای هستند كه خوانندگان با كمك آنها به سوالهایی كه به طور معمول دوست ندارند در زندگی معمولی با آنها روبهرو شوند، دست میزنند. سوالهایی مثل این كه وقتی میمیریم چه اتفاقی میافتد؟ ما دوست نداریم كه به این سوال در طول روز فكر كنیم، اما در عرصه امن سرگرمی ما میتوانیم به شیوههای دیگری به این سوال فكر كنیم و حتی طوری با آن برخورد كنیم كه خوشایند هم باشد.
آیا میتوانی دنیای ماوراءالطبیعه را پشت سر بگذاری؟
ابدا. به نظر میرسد كه مردم از «جعبه قلبی شكل» و «شاخها» خوششان آمده، بنابراین آنها ممكن است كار مرا دنبال كنند. یك چیز دیگر كه میلی ندارم كنار بگذارم تعلیق است. تعلیق همان عنصری است كه مردم را مشتاق میكند تا صفحات كتاب را بخوانند. من همیشه از این كه مردم ممكن است كتاب را پایین بگذارند و بروند یك شوی تلویزیونی یا چیزی شبیه آن را نگاه كنند میترسم. میتوانم به این فكر كنم كه به شیوه مرسوم و معمول داستان بنویسم، اما آیا راهی هست كه همچنان با آن به پدال فشار بدهی و مطمئن باشی كه خواننده همچنان صفحههای كتاب را ورق میزند و به سراغ صفحه بعدی میرود؟