چشم يك روز گفت: من وراي اين درّه ها کوهي كه با مه آبي پوشيده شده است را مي بينم. آيا زيبا نيست؟
گوش اين حرف را شنيد و گفت: امّا كوه كجاست من آن را نمي شنوم؟!
سپس دست، لب به سخن گشود و گفت : بيهوده تلاش مي كنم تا آن را لمس كنم و نمي توانم كوهي بيابم.
بيني گفت: كوهي وجود ندارد، نمي توانم آنرا ببويم.
بعد چشم رويش را به طرف ديگر برگرداند و آنها همگي با هم دربارة هذيان عجيب چشم سخن گفتند، و گفتند بايد براي چشم اتّفاقي افتاده باشد