قصهاي به زيبايي نان يك مشت دانه گندم، توي پارچهاي نمناك خيس خوردند؛ جوانه زدند و سبز شدند. كمي كه بالا آمدند، دورشان را روباني قرمز گرفت و همسايه سكه و سيب شدند.بشقاب سبزه آبروي سفره هفتسين بود.
دانههاي گندم خوشحال بودند و خيالشان پر بود از رقص گندمزارهاي طلايي. آنها به پايان قصه فكر ميكردند؛ به قرص ناني در سفره و اشتياق دستي كه آن را ميچيند. نان شدن بزرگترين آرزوي هر دانه گندم است.
اما برگهاي تقويم تند و تند ورق خورد و سيزدهمين برگ پايان دانههاي گندم بود.
روبان قرمز پاره شد و دستي دانههاي گندم را از مزرعه كوچكشان جدا كرد. روياي نان و گندم تكهتكه شد. و اين آخر قصه بود.
دانهها دلخور بودند، از قصهاي كه خدا برايشان نوشته بود.
پس به خدا گفتند: اين قصهاي نبود كه دوستش داشتيم، اين قصه ناتمام است و نان ندارد.
خدا گفت: قصه شما كوتاه بود، اما ناتمام نبود. قصه شما، قصه جوانه زدن بود و روييدن. قصه سبزي، قصهاي كه براي فهميدنش عمري بايد زيست.
قصه شما، قصه زندگي بود و كوتاهياش، رسالتتان گفتن همين بود.
خدا گفت: قصه شما اگرچه نان نداشت، اما زيبا بود، به زيبايي نان.