0

خودشکنی(داستان)

 
holidays
holidays
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 151
محل سکونت : اصفهان

خودشکنی(داستان)

چوپان بيچاره خودش را كشت كه آن بز چالاك از آن جوي آب بپرد نشد كه نشد.
او مي‌دانست پريدن اين بز از جوي آب همان و پريدن يك گله گوسفند و بز به
دنبال آن همان.
عرض جوي آب قدري نبود كه حيواني چون نتواند از آن بگذرد... نه چوبي كه بر
تن و بدنش مي‌زد سودي بخشيد و نه فريادهاي چوپان بخت برگشته.

پيرمرد دنيا ديده‌اي از آن جا مي‌گذشت وقتي ماجرا را ديد پيش آمد و گفت
من چاره كار را مي‌دانم. آنگاه چوب دستي خود را در جوي آب فرو برد و آب
زلال جوي را گل آلود كرد.
بز به محض آنكه آب جوي را ديد از سر آن پريد و در پي او تمام گله پريد.
چوپان مات و مبهوت ماند. اين چه كاري بود و چه تأثيري داشت؟
پيرمرد كه آثار بهت و حيرت را در چهره چوپان جوان مي‌ديد گفت:
تعجبي ندارد تا خودش را در جوي آب مي‌ديد حاضر نبود پا روي خويش بگذارد
آب را كه گل كردم ديگر خودش را نديد و از جوي پريد.

... و من فهميدم اين كه حيواني بيش نيست پا بر سر خويش نمي‌گذارد و خود
را نمي‌شكند چه رسد به انسان كه بتي ساخته است از خويش و گاهي آن را
مي‌پرستد

 
 

 

شنبه 2 بهمن 1389  10:38 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها