تا شهدا؛ میان همکلاسیهای عبدالله، او تنها کسی بود که در پاسخ سؤال معلم که از بچهها پرسیده بود دوست دارید در آینده چه کاره شوید؟! گفته بود: «دوست دارم شهید شوم». شاید آن روز معلم عبدالله تصورش را هم نمیکرد که در میان همه آرزوهای کودکانه بچهها برای خلبان، دکتر، مهندس و معلم شدن کسی هم باشد که آرزوی شهادت داشته باشد. کاش معلم عبدالله بداند که دانشآموز او توانست صراط منیری را که به شهادت ختم میشد طی کند و به آرزویش یعنی شهادت برسد. شهید عبدالله رشیدی بلمیری در اولین روز از تیرماه ۱۳۹۵ حین تعقیب و گریز قاچاقچیها در فهرج کرمان به شهادت رسید. این نوشتار روایتی مختصر است از زندگی تا شهادت عبدالله رشیدی.
آرزوی کودکی
عبدالله متولد ۷ مهر ۱۳۷۵ در روستای گلامیر داران استان اصفهان بود. یکی از دوستان دوران ابتداییاش میگفت: «در همان عالم بچگی هم از عبدالله بدی ندیدیم. به کسی آزار نمیرساند. با همان سن کم، حال و هوایش با دیگر هم سن و سالان متفاوت بود. به گلزار شهدا میرفت و برای شهدا فاتحه میخواند. انگار بذر عشق و علاقهاش به شهادت از همان بچگی در دلش کاشته شده بود.»
یک روز معلم در کلاس از دانشآموزان پرسیده بود دوست دارید چه کاره شوید؟ هر کس جوابی داده بود. یکی گفته بود دوست دارد ماشین بخرد و راننده بشود. یکی گفته بود دکتر شدن را دوست دارد. آن یکی مهندسی را. بعضیها هم گفته بودند دوست دارند خلبان شوند. در بین تمام بچهها تنها یک نفر گفته بود: «من دوست دارم شهید شوم!» آن دانشآموز عبدالله رشیدی بود.
مثقال مثقال خیر
عبدالله با آنکه سنی نداشت، ولی همیشه دلش برای افراد مسن و پیر میسوخت. اگر پیرزنی را در خیابان میدید حتماً به کمکش میرفت. یک بار در صف نانوایی پیرزنی مریض را میبیند که بیحال در نوبت ایستاده است. دلش به حال غربت و بیکسی پیرزن میسوزد. میرود و با اصرار از پیرزن میخواهد به خانهاش برگردد. بعد خودش برای پیرزن نان میخرد و به خانهاش میبرد. یکی از دوستان شهید میگوید: عبدالله عاقبت با همان اندک اندک دعای دیگران به آرزویش رسید. گاهی کوچکترین کارهای خیر، بزرگترین تأثیرات را در سرنوشت آدم میگذارد. شهادت عبدالله هم در حقیقت معنای واقعی آیه «فمن یعمل مثقال ذره خیره یره» بود.
عبدالله برای نیکی کردن به دیگران، منتظر درخواست آنها نمیماند. همیشه خودش پیشقدم میشد. برای هیچ کدام از کارهایش هم منتی نمیگذاشت. تمام اعمالش رنگی از اخلاص داشت. از دار دنیا یک موتور داشت که اگر میدید کسی به موتورش احتیاج دارد، بدون آنکه حتی منتظر درخواست آن شخص باشد، خودش میگفت: «بیا این موتور برای خودت. هر کاری داری انجام بده.» بلد بود که چطور آدمها را بدون چشمداشت خوشحال کند.
از همه تنهاتر
بعد از شهادتش کسی نبود که خاطره ناراحتکنندهای از عبدالله داشته باشد. همه از اخلاق خوش و مهربانیهایش تعریف میکردند. فرقی هم نمیکرد که در چه سن و سالی باشند. عبدالله مادربزرگی داشت که تنها زندگی میکرد. دلش برای تنهایی پیرزن میسوخت. همیشه حواسش به او بود. به خانهاش میرفت و نمیگذاشت احساس دلتنگی و غربت کند. هر چه مادربزرگ طلب میکرد، نه نمیگفت. هر کاری از دستش برمیآمد برایش انجام میداد. در خانهاش میخوابید که شبها نترسد. بالای سرش آب میگذاشت که نصف شب مجبور نباشد برای خوردن آب از رختخواب بلند شود. روزها تا جایی که میتوانست به او سر میزد. برایش خرید میکرد. به کارهای خانهاش میرسید. بعد از شهادتش کسی که از همه تنهاتر شد، مادربزرگش بود.
آری! آن دانشآموزی که در زنگ انشا میخواست در آینده شهید شود، عاقبت به آرزویش رسید و آسمانی شد. عبدالله در اولین روز از تیر ۱۳۹۵ در روستای یوسفآباد بخش فهرج کرمان حین تعقیب و گریز خودروی حامل بار قاچاق سوخت دچار حادثه شد و به شهادت رسید.