0

داربست موکب را گرفت و رفت به آسمان

 
nazaninfatemeh
nazaninfatemeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 81124
محل سکونت : تهران

داربست موکب را گرفت و رفت به آسمان

به بچه‌ها گفته بود که آمده است چهل روز بماند برای نوکری زائرهای حسین. سرِ هفت روز ازش قبول کردند، بردند پیش خودشان. دنیای عجیبی است.

 

تا شهدا؛ «جواد کلاته عربی» از نویسندگان و پژوهشگران دفاع مقدس که خادم زائران اربعین است درباره «شهید سعید امیرزاهدی» مطلبی نوشته و در اختیار مشرق قرار داده است؛

همه بچه‌ها رفته بودند سمت حرم و ما سه چهار نفر، آخرین‌ نفرها بودیم که راه افتادیم. سرِ پیچِ خیابانی که به حرم امام هادی و امام عسگری علیهم‌السلام می‌رسد، تنها موکب عراقیِ آن روز را دیدیم. اگر به خودمان می‌جنبیدیم، شاید به نماز اول وقتِ حرم می‌رسیدیم. اما گرسنه‌مان بود. ایستادیم یک ظرفِ برنج و لوبیا گرفتیم و خوردیم. بعدش هم یک استکان چای عراقی و با حالت پشیمانی بعد از یک انتخابِ شکم‌پرستانه، راه افتادیم به سمت حرم. همانجا، یکی از بچه‌های کاروان را دیدم که جعبه پلاستیکی دست گرفته و دارد ظرف‌های یک‌بار مصرف آب و غذا را از محوطه موکب جمع می‌کند. چند دفعه‌ جعبه را پر کرد و توی سطل زباله ریخت. پیراهن مشکی و یک شلوار کتان زیتونیِ شش‌جیب تنش بود. موها و ریش‌های خرمایی‌رنگی داشت که بعضی جاهایش کمی به رنگ بور متمایل می‌شد. لاغر بود با قدی متوسط. اما چابکی و ورزیدگی‌اش بیشتر از هر چیز دیگری به چشم می‌آمد. از فاصله هفت هشت متری، برای لحظه‌ای چشم توی چشم شدیم. روزِ اول سفر بود. بنا بود دو روزی برنامه زیارت کاظمین و سامرا و کربلا داشته باشیم. اما به هر ترتیب، قرار بود ما خادم زائرهای اربعین باشیم. این تصویر از آن جوانِ خوش‌تیپ، برای من حکم تذکر داشت. البته کمی بیشتر. چیزی مثل یک تلنگر جدیِ «خجالت بکش!» همان شب و بعد از آن، به دوستان نزدیکم نشانش می‌دادم و ماجرایش را تعریف می‌کردم.

دور روز بعد، کار شروع شد. رُفت و روب سوله حسینه به آن بزرگی کار کمی نبود. تعداد نیروهای فرهنگی هم آنقدر نبود که کار به سرعت پیش برود. روز دومِ کار، بی‌مقدمه آمد پیش ما و جارو دست گرفت و بی‌سر و صدا از یک گوشه حسینیه شروع کرد جارو کشید و جلو رفت. خدا می‌داند چقدر خوشحال شدیم!

 گاه‌گاهی وسط کار می‌نشستیم برای خوردن آب و چای و کمی استراحت. یک‌بار روح‌الله بهش گفت: «تو منو یاد شهید مهدی ذاکر حسینی می‌ندازی. چقدر شبیه‌شی!» من که انگار تازه چیز مهمی را کشف کرده باشم، با چشم‌هایی گردشده، دوباره نگاهش کردم و گفتم: «روح‌الله، راست می‌گی به‌خدا! اما خدایی‌ش از مهدی ذاکر خوشگل‌تره.» لبخندی نشست روی لب‌هایش. آن روز و روزهای بعد، روح‌الله شباهت‌های دیگری که از مهدی و او پیدا می‌کرد و وسط حرف‌هایی اگرچه بی‌ربط، با ذوق و هیجان می‌گفت. همان روزی که آمد کمک ما، اخلاقش آمد دستم؛ داش‌مشتی، ندار، بی‌کلک، بامرام و از آن آدم‌ها که دل‌شان سرِ زبانشان است. کمی که خودمانی‌تر شدیم، راحت‌تر هم پیش‌مان حرف می‌زد، با آن ادبیات خاص خودش. و به قول خودش و یکی از دوستانی که آشنایی کمی باهاش داشت، بچه منطقه فلاح بود دیگر...

روزهای بعد قرار شد پتوها را جابه‌جا کنیم. بین کارهای بخش فرهنگی با کارهای تأسیساتی و چیزهای دیگری که باید توی حسینه انجام می‌شد، ناهماهنگی بود. بخش زیادی‌اش هم طبیعی بود. اولِ کار بود. اما او حرص می‌خورد و مدام تکرار می‌کرد که از این وضعیت کار، راضی نیست. دنبال انجام کارهای سخت و پرجنب‌وجوش بود. ما هم یک جاهایی که کارهای عجیب و غریب داشتیم، به او می‌سپردیم؛ مثلاً چندباری رفت روی بالابر جرثقیل و کار در ارتفاع انجام داد. یک نفر شبیه خودش توی گروه ما پیدا کرده بود. خودش می‌گفت ما جهادی هستیم. ما هم بهش گفتم: «شما دونفر، مسئول عملیات ویژه بخش فرهنگی...» خیلی دلگرم به حضورش شده بودم. یک‌جا بهش گفتم: «سعیدجان ان‌شاء‌الله سال آینده باید از اولش بیای پیش ما ها!» نگفت نه و آره. گفت: «داداش ما هر جا کار باشه هستیم...»

محمد می‌گوید بحث زبان عربی و تفاوت لهجه‌ها با او بود که رسیدیم به مسأله سوریه و مدافعان حرم. می‌گوید به اینجا که رسیدیم، گفت: «حاجی! چند دفعه خواستم برم سوریه مدافع حرم بشم، اما نشده.» محمد می‌گوید پریدم توی حرفش و گفتم: «آخرش می‌خوای شهید شی دیگه... ببین سعیدجان، ما هر موقعی که مقرر باشه، می‌میریم و و از این دنیا می‌ریم. ولی از خدا بخواه که اون مرگ رو، برای تو شهادت قرار بده.» محمد می‌گوید این را که گفتم، ساکت شد و توی خودش رفت. محمد می‌گوید من مثل آدم‌های همه‌چیزدانِ راه‌رفته، با آن تن صدا و حالت خاص معنوی برایش منبر می‌رفتم و او مثل یک آدمِ غریبه با این حرف‌ها و ساده که انگار تازه به یک حقیقتی رسیده، مات و مبهوت، فقط نگاه ‌می‌کرد.

شب‌ها که از موکب برمی‌گشتیم به محل اسکان، من از دور می‌دیدمش و زیاد باهاش دم‌خور نبودم. بیشتر با دانیال و روح‌الله و محمد می‌پلکید. خاطرات اصلی‌اش هم با همان‌هاست. روح‌الله، رزمنده مدافع حرم است و راوی خوبی برای ذکر خاطرات شهدا. همین، دلیل خوبی برای سعید بود که خیلی با او بچرخد و بگردد. روح‌الله می‌گفت یک شب از حاج احمد متوسلیان و شهید حاج رضا فرزانه برایش گفتم که آخر شب توی منطقه عملیاتی، دسشویی می‌شستند. می‌گفت این‌ها را مثال می‌زدم و می‌گفتم همین اخلاق‌ها و اخلاص‌ها بوده که خدا امثال آنها را برای خودش خرید و شهید کرد. روح‌الله می‌گوید صبحِ فردای آن روز که همه بچه‌ها از محل اسکان رفتند موکب، دیدم شلوارک پا کرده و بدون پیراهن، اسکاچ و سیم‌ظرف‌شویی دستش گرفته و دارد کف و سنگ‌های دستشویی‌ها را می‌شوید. روح‌الله می‌گوید تا من را دید، گفت: «جونِ حاجی چیزی به کسی نگی ها!»

ـ نمی‌گم تو بودی اما می‌گم یکی از برادرای خادم این کارو کرده...

ـ ببین داداش! حقیقتش نه... اصلاً اینم نمی‌خوام بگی.

روح‌الله می‌گفت دیدم طوری دست انداخته بود توی کاسه توالت و اسکاچ و سیم می‌کشد که انگار دارد روشویی را می‌شوید؛ کاری که حتی ماها توی خانه خودمان هم با هزار اکراه و اجبار ممکن است انجام ندهیم.

خودجوش، واژه دست‌خورده و جفادیده‌ای است. نمی‌دانم چه کلمه و عبارتی به کار ببرم برای کسی که هرجا کاری بود، قبل از اینکه کسی چیزی بگوید، خودش دست‌به‌کار می‌شود؛ از جمع کردن سفره غذا تا بلند کردن آن گونیِ سنگین مواد غذایی و حملِ بیشتر از یک کیلومتری‌اش، وقتی خسته و کوفته از دو روز راه، تازه رسیده بودیم نجف و بر اثر یک ناهماهنگی، با فاصله زیادی از محل اسکان پیاده شدیم. هر چه سخت‌تر و سنگین‌تر، با چهره بشاش‌تری داوطلب می‌شد. جوان بود و پرانرژی، با قلدری و اشتیاقی که برای انجام کارهای سخت از خودش نشان می‌داد.

آن شب، سید گفت فردا سعید و روح‌الله را دوساعتی به ما بدهید برای کشیدن چادر خیمه‌ها. دو ساعت بعدش من و روح‌الله و مهدی رفتیم حرم و ساعت دوازده شب برگشتیم. در راه برگشت و توی تاریکی شب، سعید را از دور دیدیم که انگار دارد از طریق تماس تصویری واتس‌آپ با کسی صحبت می‌کند. هندزفری توی گوشش بود و روشنی صفحه گوشی، چهره‌اش را روشن کرده بود. ما را که دید، صفحه گوشی‌ را نزدیک سینه‌اش گرفت و یکی از گوشی‌های هندزفری را درآورد. داد می‌زد: «داداش فردا می‌ترکونیم هااااا» با آن ادبیات خاص خودش رجز می‌خواند. ما سه نفر را هم تهییج کرد. یاعلی و ای‌والله و دمت‌گرمی بود که رد و بدل می‌شد. آم موقع شب،‌ داشت می‌رفت حرم مولا.

 

داربست موکب را گرفت و رفت به آسمان

 

صبح شد. همگی با هم رفتیم به سمت موکب. ما رفتیم سمت کانکس انبار وسایلمان، سعید و روح‌الله هم رفتند سمت داربست خیمه‌ها. دقیقاً اولِ کار بود. همین که خواستیم وارد کانکس شویم، یکی از بچه‌ها که رویش به سمت خیمه‌ها بود، با لحن مغمومی فریاد زد: «واااای... یه نفر از بالای داربست با سر افتاد زمین.» بلافاصله دویدیم طرف صحنه حادثه. همگی شوکه شدیم. سعیدِ خودمان بود. به رو افتاده بود زمین. همه خادم‌ها جمع شدند. گونه سمت راسش روی زمین بود. صورتش خاکی شده و از بینی‌اش خون آمده بود. حرف نمی‌زد. تکان هم نمی‌خورد. اما چشمش باز بود. تا وقتی آمبولانس برسد، کم‌کم توانست حرف بزند. دانیال به دست و پا و نقاط پشت و کمرش، دست می‌زد و ازش می‌پرسید: «اینجا حس داری؟؟» جز محدوده کوچکی در اطراف کتف سمت چپش، هیچ جایش حس نداشت. بچه‌ها برای سلامتی‌اش، از جمع صلوات می‌گرفتند. من با گوشی‌ام ازش چندتا عکس گرفتم. آمبولانس رسید و بعدش یک پزشک. برانکارد را آوردند و چسباندند پشتش. شروع کردم به فیلم‌برداری. چندنفری گرفتند و برش گرداندند. من بهش گفتم: «دارم فیلم می‌گیرم بعداً ببینی و بخندی.» لبخندی بر لبش نشست. باید بدنش را به برانکارد ثابت می‌کردند. هر کسی چیزی می‌گفت. روح‌الله با خنده گفت: «حمّال الحسین...» یک نفر دیگر هم تکرار کرد. سعید لبخند زد. روح‌الله با چفیه خودش، بازوها و سینه سعید را به برانکارد ثابت کرد. بعدش به من گفت چفیه‌ات را بده ببندم به پایش. چفیه‌ام را بهش دادم و رو به سعید گفتم: «سعید! چفیه‌ام رو با پای خودت میاری‌ ها!» فکر می‌کردیم به روحیه نیاز دارد. نگاه کرد و نیم‌لبخندی زد و گفت: «چشم... چشم...» یک حلقه توی دست چپش بود. نمی‌دانم چرا روح‌الله می‌خواست آن را دربیاورد. اما نتوانست. نمی‌توانست بلند صحبت کند. چنددفعه با صدای بی‌جانی به یکی از رفقایش گفت: «بشین... بشین...» بعد هم نزدیک گوشش چند جمله‌اش گفت. چفیه دوم را که بستند و بدنش روی برانکارد ثابت شد، گذاشتند توی آمبولانس و بردندش بیمارستان.

روح‌الله و دانیال همراهش رفتند. روح‌الله می‌گفت از تمام بدنش عکس گرفته‌اند، هیچ جایش نشکسته است. خیلی عجیب بود. گفتم اگر این چیزی که گفته‌اند درست باشد، معجزه بزرگی رخ داده است. همان شب او را با هواپیما فرستادند تهران. اما فردا شبش خبر رسید که رفته توی کما. همه چیز داشت به سرعت می‌گذشت. از آن شبی که توی سامرا داشت زباله‌ها را جمع می‌کرد؛ از آن روزی که آمد کمک ما توی حسینیه؛ از افتادنش؛ اعزامش به ایران و آن متن استوری مرتضی در تهران که روی تصویر سعید نوشته بود: «سعید جان، شهادتت مبارک!»

 

به بچه‌ها گفته بود که آمده است چهل روز بماند برای نوکری زائرهای حسین. سرِ هفت روز ازش قبول کردند، بردند پیش خودشان. دنیای عجیبی است. توی فضایی که ما زندگی می‌کنیم و نفس می‌کشیم، خیلی صحبت از شهید و عشق به شهادت است. اما به قول بیدل، «مقام وصل، نایاب است و راهِ سعی، ناپیدا...»

راستی... بعد از خبر وصلِ سعید، یک‌شب روح‌الله چیزی گفت. گفت توی بیمارستان، در آن لحظات آخری که پیش سعید بودیم، بهم گفت: «دست چپم رو بلند کن، حلقه‌م را ببینم.»

 

داربست موکب را گرفت و رفت به آسمان

 

یک چیزِ دیگر... بین فیلم و عکس‌هایی که محمد در حین کار از سعید گرفته بود، تصویر جاروکشی‌اش منتشر  و معروف شد. کفِ سیمانی حسینیه خیلی خاک بود. عکس‌هایی هست که سعید را میان خاک‌های روی زمین و خاک‌های معلقِ روی هوا نشان می‌دهد. می‌خواستم بگویم میان سرزمین حضرت بوتراب علیه‌السلام و خاک‌های کف حسینیه و خاک‌آلودگی سر و صورتش در لحظه صعود، رابطه‌ای هست. من نمی‌دانم آن لحظه‌ای که روح‌الله دست سعید را بلند کرده و او حلقه‌اش را برای آخرین بار دیده، چه در دل او گذشته است. اما هر چه بوده، رابطه‌ای با همین قصه خاک‌ها داشته است. این ماجرا حتی ادامه داشت. سعید، قلبش را، کلیه‌هایش را، قرنیه‌هایش را و کبدش را هم داد و رفت. سعید جان! خاک‌تر از این هم می‌شود مگر! /مشرق

از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست

جمعه 19 مهر 1398  1:27 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها