داستان کودکانه درباره ارتباط با دیگران
ارتباط با دیگران یكی از مشخصه های اساسی انسان است. والدین همیشه دوست دارند کودکان خود را به گونه ای تربیت کنند که فرزندانشان بتوانند به راحتی با دیگران ارتباط برقرار کنند. در این مقاله قصد داریم تا با داستان هایی ارتباط با دیگران را به کودکان آموزش دهیم.
داستان اول در مورد ارتباط با دیگران:
سر ظهر بود و توی باغ وحش، حیوانات در حال استراحت بودند و آروم با هم حرف می زدند. فیل گفت این قفس خالی برای کیه؟ گوزن گفت حتما برای یک حیوون خیلی بزرگه چون قفسش از قفس من بزرگتره.خرس گفت هر کی باشه من ازش بزرگترم اینو یادتون بمونه. شیر غرشی کرد و گفت: چقدر حرف می زنید ساکت باشید بگذارید یک ساعت بخوابم از صبح، تماشاچیا خیلی خسته ام کردند.
ناگهان در باغ وحش باز شد و آدمها با یه حیوون جدید اومدن اونا یه زرافه با خودشون آورده بودن زرافه وارد قفس خالی شد نگاهی به خرس و شیر و گوزن و فیل انداخت. فیل از دیدن زرافه خوشحال شد چون زرافه حیوان بی آزاری بود. خرس از دیدن زرافه خوشحال شد چون می دونست که زور خودش از زرافه بیشتره.
شیر از دیدن زرافه خوشحال شد چون می دونست زرافه با گردن بلندش توجه تماشاچیا رو بیشتر به خودش جلب می کنه و اون بیشتر می تونه استراحت کنه.اما گوزن از زرافه خوشش نیومد. اون با خودش فکر کرد زرافه ممکنه با بقیه انقدر دوست بشه که دیگه کسی به اون توجه نکنه.
گوزن، مدتی با زرافه بد رفتاری کرد. اما گاهی وقتها مجبور می شد با زرافه حرف بزنه. گاهی وقتها از غذای زرافه می خورد و گاهی وقتها تو قفس زرافه می رفت و با او بازی می کرد.
گوزن بعد از یکی دو هفته فهمید با زرافه دوست شده اون بعدها متوجه شد اگر حسادت نداشته باشه، با هر کسی می تونه دوست بشه حتی اگه از اون قشنگتر و بزرگتر باشن.
داستان در مورد ارتباط با دیگران برای کودکان
داستان کودکانه دوم مورد ارتباط با دیگران:
یکی بود یکی نبود روزی در یک شهری پسری به اسم سعید بود. سعید قصه ما خیلی از خود راضی بود و هر کسی باهاش حرف میزد اصلا جوابش را نمیداد همیشه پیش خودش میگفت من بهتر از بقیه هستم و من نیازی ندارم که با بقیه دوست باشم همیشه در مهمونی هایی که داشتند سعید یه گوشه برای خودش با اسباب بازی هایی که داشت بازی میکرد و هیچ وقت اسباب بازی هایش را به کسی نمیداد هر چی مامان و بابا باهاش صحبت میکردند فایده نداشت و میگفت من دوست ندارم با کسی دوست باشم.
کم کم سعید قصه ما بزرگ تر شد و سنی رسید که باید به مدرسه میرفت ولی همیشه تا اسم مدرسه میومد میگفت من دوست ندارم مدرسه برم اونجا باید کنار یکی بشینم و من دوست دارم تنها باشم.
وقتی اول مهر شد و سعید با قول هایی که بابا و مامان داده بودند که با معلم صحبت میکنیم که شما را روی یه نیمکت تنها باشی، راهی مدرسه شد.
وقتی به مدرسه رسید هر کسی میومد که با سعید دوست بشه اصلا محلش نمیداد تا زنگ خورد و همه رفتند داخل کلاس نشستند معلم هم طبق قولی که داده بود قرار شد موقت سعید را تنها داخل یه نیمکت بنشونه.
چند روز از مدرسه ها گذشت و سعید می رفت مدرسه و میومد ولی در این مدت اصلا با کسی دوست نشد.
بعد یه روز سعید کوچولو سرماخوردگی شدیدی گرفت و به تجویز پزشک قرار شد که یک هفته کامل باید خونه استراحت کنه .
معلم هم به مامان گفته بود که سعید برای اینکه از درس هاش عقب نمونه با یکی از دوستاش تماس بگیره و بیاد خونه شما و به سعید آموزش بده و کسی که میاد مواظب باشه که خیلی نزدیک سعید نشینه و حتما باید سعید مراعات کنه و ماسک بزنه که دوستش سرما نخوره.
بعد که مامان سعید اومد خونه و به سعید ماجرا را گفت ، سعید یکم با خودش فکر کرد و گفت من که دوستی ندارم و کسی حاضر نمیشه بیاد به من درس یاد بده و خیلی ناراحت شد مامان سعید هم ناراحت شد و گفت هر موقع بهت میگفتم یه دوست برای خودت پیدا کن و با همه دوست باش به همه احترام بذار اصلا گوش نمیدادی الان از همه درس هات عقب می افتی و نمراتت خیلی کم میشه، سعید هم که خیلی ناراحت شده بود شروع کرد به گریه کردن بعد از ساعت ها که سعید پیش خودش فکر کرد و خیلی از این کار خودش پشیمان شده بود به مامان گفت که من یک نامه می نویسم و برو برای بچه های کلاسمان بخوان و از آنها معذرت خواهی کن.
مامان سعید هم همین کار را انجام داد و بعد دید که همه بچه ها سعید را بخشیدند و همشون داوطلب شدند که به سعید درس یاد بدند که با تصمیم معلم یکی از بچه ها فقط قرار شد به خانه سعید برود و به او آموزش بدهد.
بعد از اینکه سعید حالش خوب شد و به مدرسه رفت با همه بچه ها دوست شد و از همه به خاطر رفتار زشتش معذرت خواهی کرد.
داستان کودکانه در مورد ارتباط با دیگران
قصه کودکان در مورد ارتباط با دیگران:
احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدن اونجا از کنار مامانش تکون نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می گفت پسرم برو با بچه ها بازی بکن فایده ای نداشت.
احسان کوچولو روی یکی از دست هاش یه لک قهوه ای بزرگ بود، اون همیشه فکر می کرد که اگه بقیه بچه ها دستش رو ببینن مسخره اش می کنن بخاطر همین همیشه خجالت می کشید و دوست نداشت که با هم سن و سال های خودش بازی کنه.
یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پارک نمیام. مامان احسان گفت: چرا پسرم؟ احسان گفت: من خجالت می کشم با بچه ها بازی کنم آخه اگه برم پیششون اون ها من رو بخاطر لکی که روی دستم هست مسخره می کنن. مامان احسان گفت: تو از کجا میدونی که بچه ها مسخره ات می کنن؟ مگه تا حالا رفتی با بچه ها بازی کنی؟
احسان جواب داد: نه.
مامان احسان کوچولو اون رو بغل کرد و گفت: حالا فردا که رفتیم پارک با هم می ریم پیش بچه ها تا ببینی اون ها تو رو مسخره نمی کنن ودوست دارن که باهات بازی کنن.
روز بعد وقتی احسان و مامانش رسیدن به پارک باهم رفتن پیش بچه ها. مامان احسان به بچه هایی که داشتن با هم بازی می کردن سلام کرد وگفت: بچه ها این آقا احسان پسر من و اومده که با شما بازی کنه. یکی از بچه ها که از بقیه بزرگ تر بود جلو اومد و رو به احسان کوچولو گفت: سلام اسم من نیماست، هر روز تو رو می دیدم که با مامانت میای پارک اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچه ها آشنا بشی.
احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردن خونه. وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید با خوشحالی دوید سمت مامانش و گفت: مامان من با بچه ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد.
مامان احسان لبخندی زد وگفت: دیدی پسرم تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی و هیچ کس مسخره ات نمیکنه. همه بچه ها با هم فرق هایی دارن اما این باعث نمیشه که نتونن با هم باشن و با هم دیگه بازی کنن.از اون روز به بعد احسان کوچولو دوست های تازه ای پیدا کرده بود که در کنار اون ها بهش خوش می گذشت و در کنار هم خوشحال بودن.