0

شهید ۱۵ ساله‌ای که مانند مولایش امام حسین (ع) به شهادت رسید‌

 
nazaninfatemeh
nazaninfatemeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 81124
محل سکونت : تهران

شهید ۱۵ ساله‌ای که مانند مولایش امام حسین (ع) به شهادت رسید‌

تعریف شهید سید احمد موسوی را از اطرافیانش شنیده بودم، شهیدی که با وجود سن و سال کمش، حرف‌های حکیمانه زیادی برای گفتن داشت و عقلانیت و بزرگی را نه به سن و سال، بلکه به فهم می‌دانست.

 

تا شهدا؛ تعریف شهید سید احمد موسوی را از اطرافیانش شنیده بودم، شهیدی که با وجود سن و سال کمش، حرف‌های حکیمانه زیادی برای گفتن داشت و عقلانیت و بزرگی را نه به سن و سال، بلکه به فهم می‌دانست.

برای الگوگیری بیشتر از خصوصیات و روحیات این شهید، با پدر و مادر شهید در آستانه هفته دفاع مقدس قرار ملاقات می‌گذارم. نزدیکی‌های ظهر بود که به دیدار این خانواده عزیز رفتم، تعریف این خانواده را زیاد شنیده بودم ولی شنیدن کی بود مانند دیدن!

منزلشان در یکی از محلات متوسط شهر تبریز و در محدوده سه‌راهی توکلی بود. در باز شد و وارد خانه شدم، یک خانه کاملاً ساده، همین که وارد شدم با یک خانم حدود هشتاد ساله که مادر سید احمد بود و یک سید روحانی باصفای حدود 85 ساله که پدر سید احمد بودند، مواجه شدم، لباس مشکی محرم هنوز بر تن مادر بود ولی مثل همه مادربزرگ‌ها، یک مهربانی خاصی روی صورتش دیدم و آرامش خاصی یافتم.

مادر با یک لبخند شیرین چنان استقبالی از من کرد که کلاً حس غریبی از من دور شد. رفتم جلو و بعد از سلام و احوالپرسی گرم، با خیالی راحت نشستم تا از خاطرات سید احمد که یک "بزرگمرد کوچک" به معنای واقعی بود، برایم بگوید.

 

شهید ۱۵ ساله‌ای که مانند مولایش امام حسین (ع) به شهادت رسید‌

شهید سید احمد موسوی اصل به همراه همرزمانش در جبهه (نفر اول از چپ)/تصویر تیتر خبر مربوط به شهید است تزئینی نیست

 

پدر سید احمد هم یک روحانی پاک از سلاله پیغمبر بود که ایشان هم به احترام مولایش حسین (ع) لباس مشکی به تن داشت. بعد از چند لحظه پذیرایی گرم، از آنها اجازه گرفتم تا در مورد سید احمد برایمان بگوید.

از حاج آقا خواستم اول ایشان شروع کند. آقا سید سینه‌ای صاف و قدش را راست کرد که یعنی این حرف‌هایی را که می‌خواهم بزنم برایم خیلی مهم هستند و این شخص که درباره‌اش می‌خواهم صحبت کنم خیلی متشخص بوده و یک فرد عادی نیست...

آقا سید اینگونه شروع کرد؛ بسم رب الشهداء و الصدیقین؛ پسر رشیدم شهید سید احمد موسوی اصل، متولد 1350 بود و موقع شهادتش، پانزده سال بیشتر نداشت ولی مرد بزرگی بود برای خودش. یک روز پاییزی بود که احمد پیشم آمد و گفت که من می‌خواهم به جبهه بروم. من جا نخوردم و خیلی هم خوشحال شدم گفتم خیلی هم کار خوبی می‌کنی و کاملاً هم موافقم، چراکه تازه از جبهه برگشته بودم و از شرایط حساس جبهه و نیازهای آن روز با خبر بودم و حضور فرزندانم در خطوط مقدم را افتخاری برای خود می‌دانستم.

این درخواست احمد اصلاً برایم عجیب نبود چون دیده بودم شب‌ها و در خلوت شبانه‌اش با خدا چطور راز و نیاز می‌کرد و برای خودش شهادت آرزو می‌کرد. همیشه فعال بود و کمک حال همه‌ اعضای خانواده. خانواده برایش خیلی مقدس بود و غیرت خاصی به خواهرانش داشت. از مردانگی این پسر هر چه بگویم کم گفته‌ام.

حاج سید اسماعیل موسوی، با حسرت خاصی از آخرین دیدارش با سید احمد می‌گوید: آخرین باری که پسرم آماده رفتن شد، وقتی خواستم راهی اش کنم خودم تازه از جبهه برگشته بودم، گفتم سید احمد خوب وقتی داری میری جنگ، خیلی داغه الان. باهم خداحافظی کردیم و راهی شد، اما دلم لرزید بلند صدایش زدم که سیداحمد بیا یکبار دیگر بغلت کنم فکر کنم این رفتن برگشتنی ندارد.

از صحبت کردن آقا سید معلوم بود که چقدر به پسرش می‌بالد. پسری که می‌توانست به وقت پیری عصای دستش باشد ولی با عشق راهی جبهه کرد و دیگر او را ندید. تنها وقتی دید که جنازه بی صورت پسرش را آوردند.

از حاج آقا اجازه خواستم صحبت‌ها رو با مادر سید احمد ادامه دهم. رو کردم به مادر و خواستم که صحبت‌های حاج آقا رو تکمیل کنند؛ از ایشون خواستم بیشتر از زندگی خانوادگی و مسائل خانوادگی ایشون برامون بگه چراکه دوست دارم رفتار و منش این بزرگ مرد کوچک، الگویی برای من و هم نسلی‌های من باشد.

 

 

شهید ۱۵ ساله‌ای که مانند مولایش امام حسین (ع) به شهادت رسید‌

شهید سید احمد موسوی اصل به همراه همرزمانش در جبهه (نفر اول از راست)

 

سید احمد فرزند پنجم ما بود که خدا او را برایمان نگه داشت، قربان حکمت خدا بروم که این پسر رو در واقع برای خودش نگه داشته بود. پانزده سال بیشتر نداشت و حتی تازه به سن تکلیف رسیده بود ولی کاملاً به مسائل شرعیات وارد بود و همه‌ اعمالش را به وقت انجام می‌داد. نماز شب، نماز واجب و روزه و... قبل از رسیدن به سن تکلیفش، همه به موقع بود.

خیلی جسور بود و دل بزرگی داشت، و نترس بود، همین که صدای بمبی می‌آمد فوری می‌رفت پشت بام، من هی می‌گفتم بیا پایین خطرناکه می‌گفت نه بذارببینم کجا چی شده. خونه ما زیرزمین داشت زیر زمین رو برای ما پناهگاه کرده بود. در سن 15 سالگی، مهندسی بود برای خودش هر کاری از دستش برمی‌آمد. برای پناهگاه سیم کشی کرده بود کرسی درست کرده بود تلفن کشیده بود.

مثل اینکه یواش یواش حاج خانم رفته بود اون زمان، چون دیدم به پنجره خیره شده بود و احساس می‌کرد به آن زمان رفته، چراکه نفس عمیقی کشید و نم‌نمِ اشکش یواش یواش جاری شد. اشکش را با گوشه چادرش پاک کرد، گفت شما نمی‌دونید اون پسر کی بود و چی بود.

احترام خاصی به من و پدرش قائل بود و غیرت خاصی به خواهرانش داشت؛ با اینکه سنش کوچک بود و درآمد نداشت به خواهران و خواهرزادگانش عیدی می‌خرید ولی یکبار ندیدم که خودش لباس عید و لباس نو دوست داشته باشد، می‌گفت من چطوری بپوشم وقتی بیرون می‌روم و می‌بینم عده‌ای ندارند؟!

خیلی خیلی شوخ طبع بود و همیشه با جملاتی که داشت و شوخ طبعی‌اش، باعث شادی اطرافیان می‌شد. با خواهر کوچک‌ترش بعضاً کل‌کل بچگانه داشتند و با داداش بزرگترش برای نان خریدن با هم جر و بحث داشتند.

وقتی این حرف‌ها رو می‌زنه حاج خانم خودش میخنده چون خاطراتش زنده شده بود.

خواهر سید احمد هم که در جمع ما بود، می‌گوید بگذارین چندتا از شوخی‌هایش بگوم. بعضاً وقتی که می‌خواست نماز بخواند، با اینکه مکلف نشده بود مهر رو می‌گذاشت روی سرش می‌گفت هر جا بیفته قبله آنجاست. یا می‌گفتند که روی سجاده نماز بخوان که سجاده شما را تا عرش می‌برد ولی می‌گفت من روی سجاده نمی‌خوانم، روی فرش نماز می‌خوانم که جای بزرگتری در عرش داشته باشم!

حاج خانم ادامه می‌دهد و می‌گوید: پسرم عاشق نماز بود، طوری که آمد گفت که برای پوتین‌هایم دادم زیپ بدوزند تا برای وضو معطل نشوم.

حاج خانم می‌گوید آخرین باری که آمد و خواست دوباره به جبهه برگردد، پدربزرگش گفت سید جان نرو قبلاً رفتی از درس و مدرسه عقب ماندی بگذار بزرگتر از شماها بروند که در جوابش گفت: «پس به صدام بگویید، نیاید تا من به مدرسه بروم!» ادامه داد که «عقل به سن و سال نیست، عقل به فهم است!» (معادل ترکی عقل باشداده نه یاشدا!)

آخرسر حاج خانم یه نفس عمیقی کشید و همزمان با اینکه خاطراتش از سید احمد بازیگوش ولی عاقل و بالغ زنده شده بود، اشک‌هایش را پاک می‌کند و می‌گوید: باز هم خدا را شکر؛ باز هم خدا را شکر که عاقبت بخیر شد و نسبت به لیاقتش اجرش را از خدا گرفت.

برای خاتمه از حاج آقا می‌خواهم یک نکته ماندگار از وصیت نامه‌اش بگوید. وی گفت که سید احمد در وصیت نامه‌اش نوشته که «به پدر و مادرم بگویید که مرا حلال کنند، امام خمینی را تنها نگذارید و بدانید که اسلام بالاتر از مهر پدر و مادر است».

این گلچینی بود از زندگی شهید سید احمد موسوی اصل، یکی از هزاران شهیدی که برای اسلام و وطن جنگیدند و ما امروزه امنیت، آرامش و هرچه داریم مدیون شهدا هستیم. شهید موسوی اصل در روز 18 اسفند سال 1365 در سن 15 سالگی همچون مولایش امام حسین (ع) از ناحیه سر با اصابت خمپاره شهید شد. روحش شاد، یادش گرامی و راهش پررهرو باد./تسنم

از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست

جمعه 12 مهر 1398  5:45 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها