تا شهدا؛ عبدالله جعفری از پیشمرگان کرد مسلمان در خاطرات خود از دوران مبارزه با گروهکهای ضد انقلاب کومله و دموکرات به چند خاطره از شهید بروجردی اشاره کرد که در ادامه میخوانید.
اعتماد به مردم کردستان
«شهید بروجردی از جمله فرماندهانی بود که تمام وقت و عمرش را صرف مردم کرده بود و در مقابل تمام آن زحمات تنها انتظاری که داشت این بود که بتواند با خدمت به آنان لبخند رضایت را بر لبانشان بنشاند.
او به دلیل صداقتی که داشت، به همه با دید صدق و راستی مینگریست و اعتقاد داشت که اگر ما صادقانه با مردم روبرو شویم، میتوانیم اعتماد آنها را به خودمان جلب کنیم و اگر این کار را به سرانجام برسانیم، مردم را پشت سرمان داریم و وقتی مردم با ما باشند، همه مشکلات و موانع از سر راه برداشته خواهد شد.
در اولین روزهایی که وارد شهر سنندج شدیم، نیروهای ما فردی را دستگیر کرده و او را در پادگان بازداشت کرده بودند. خانواده این فرد به من اطلاع دادند و من هم چون ایشان را میشناختم، بلافاصله پیش شهید بروجردی رفتم. ایشان جلسه داشت. من منتظر شدم تا پس از جلسه خدمتش برسم و موضوع را بیان کنم.
در اتاق را که باز کردند، شهید بروجردی مرا دید و بلافاصله بیرون آمد و سوال کرد: «اینجا چرا آمدهای؟» عرض کردم: «حاجی! فردی را دستگیر و بازداشت کردهاند. من او را میشناسم، مشکلی ندارد!»
فورا یادداشتی نوشت و گفت این را ببر و آزادش کن، وقتی یادداشت را نگاه کردم؛ نوشته بودند: «آن فرد را به ضمانت حامل نامه آزاد نمایید.»
این کار شهید بروجردی تجلی واقعی معنی اعتماد به مردم کردستان بود. البته این نمونهای از کارهای آن شهید سعید است، ایشان صدها نمونه مانند این کار را انجام دادهاند.
پول به چه درد ما میخورد؟ ما دنبال شهادتیم
منطقه «هزار کانیان دیواندره» جزو مناطقی بود که گروهکها؛ مقرها و پایگاههای متعددی در آنجا داشتند و از نظر جغرافیایی هم وضعیتی داشت که برای پاکسازی آن نیاز به نیرو و تجهیزات فراوانی بود.
زمانی که طرح عملیات برای پاکسازی هزار کانیان آماده شد، نیروهای ارتش، سپاه و پیشمرگان کرد مسلمان در قالب ستونی تحت فرماندهی مشترک شهید صیاد شیرازی و شهید بروجردی به حرکت درآمدند و خوشبختانه توانستیم طی یک عملیات موفق، منطقه را از لوث وجود گروهکها پاک کنیم. در نزدیکی روستا، زیر سایه یک دستگاه ماشین سیمرغ نشسته بودیم. یکی از همرزمان که سیگاری بود، نه خودش پول داشت و نه هیچ کدام از ما پول داشتیم که به او بدهیم تا بتواند سیگار تهیه کند. در همان لحظه شهید بروجردی داشت از کنار ما رد میشد، بلند شدم گفتم: «حاجی پنجاه تومان میخوام!» گفت: «برای چی میخوای؟» گفتم: «فلانی سیگار ندارد، پول هم نداریم که به روستا رسیدیم براش سیگار بگیریم.» یادش بخیر؛ شهید طهماسبی هم در کنار ما بود. شهید بروجردی در کمال آرامش آستر جیبهایش را بیرون آورد و گفت: «هیچ پولی ندارم! اگر به روستا رسیدیم از کسی پول میگیریم و سیگار هم برای این برادر میخریم.» سپس گفت: «پول به چه درد ما می خورد؟ ما به دنبال شهادت و رهایی از اسارت جسم به این میدان آمدهایم و اگر خداوند توفیق دهد با جسم خونین به دیدارش خواهیم رفت!»