تا شهدا؛ «حمید داودآبادی» رزمنده جانباز و نویسنده کتاب «دیدم که جانم میرود»، همزمان با ایام عزاداری حضرت امام حسین (ع)، در صفحه اجتماعی خود با اشاره به یکی از خاطرات خود از عزاداری رزمندگان در جبهه که در این کتاب منتشر کرده است، نوشت:
عصر پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۶۱ از جاده آسفالته «سومار» و رودخانه کنار آن گذشتیم. یکی از نیروها دم میداد و بقیه در جوابش میخواندند.
دسته جلویی میخواندند: کربوبلا مدرسه عشق و شهادت - حماسه خون شهیدان، استقامت - بگو تو با الله - پیام ثارالله - که من به دیدار خدا میروم - به جمع پاک شهدا میروم.
دسته بعد در جواب میگفتند: ما همه سرباز وفادار خمینی - از دل و جان پیرو افکار حسینی - بگو تو با دشمن - بریز تو خون من - که من به دیدار خدا میروم - به جمع پاک شهدا میروم.
در ادامه هم بهشوق شرکت در عملیات میخواندیم: حسین حسین حسین جان - جانها همه فدایت - ما میرویم از اینجا - به سوی کربلایت.
وقتی 150 نفر از رزمندگان هنگام عزاداری ارباً اربا شدند
چادرهای گردان سلمان، در کنار چادرهای تیپ عاشورا، آن طرف آب، در محوطهای بسیار باز قرار داشتند. حدود ۱۰ چادر پر از نفرات، کنار هم بهچشم میخوردند. فرمانده بلندگوی دستی قرمزی بهدست گرفت و تا گفت: «بسم الله الرحمن...»، ناگهان صدای سه انفجار شدید همهمان را میان زمین و هوا معلق کرد. تا آن زمان چنان انفجار مهیبی ندیده بودم. بدجوری ترسیدم. مانده بودم چه شده! در صورتم سوزشی عجیب احساس کردم. گوشهایم درد شدیدی داشتند و مدام زنگ میزدند. خواستم دستم را روی گوشم بگذارم که متوجه شدم چیزِ خیسی کف دستم است. کمی که گرد و خاک و دود کنار رفت، با وحشت دیدم مغز یکی از بچهها روی دستم پاشیده است.
وقتی 150 نفر از رزمندگان هنگام عزاداری ارباً اربا شدند
چادرها در آتش میسوختند؛ ناله مجروحان از هرطرف بهگوش میرسید. چشمانم را که به اطراف چرخاندم، وحشت سراپای وجودم را گرفت. بسیاری از آنهایی که تا لحظاتی قبل اطرافم نشسته بودند، به شدیدترین وجه ممکن تکهتکه شده و روی زمین پراکنده بودند.
ناگهان بهیاد آن که لحظاتی قبل ما را به چادرشان دعوت کرد، افتادم؛ جلویم دَمر و درازکش شده بود روی زمین. خودم را بالای سرش رساندم. با دست که بر شانهاش گذاشتم تا رویش را برگردانم، از ترس بدنم بهلرزه افتاد. صورتش از وسط بینی به بالا، کاملا رفته بود. دوستش را که بغلش افتاده بود، برگرداندم؛ سر او هم کاملا از گردن متلاشی بود. تازه فهمیدم آن مغزی که کف دستم پاشیده بود، مال یکی از این ۲ نفر بود.
وقتی 150 نفر از رزمندگان هنگام عزاداری ارباً اربا شدند
هواپیماهای عراقی منطقه را بمباران کرده بودند. آنهایی که در چادرها سینهزنی میکردند، در آتش میسوختند و فقط فریاد و ضجهشان بهگوش میرسید. مهمات داخل چادرها که قرار بود برای حمله آن شب استفاده شود، منفجر میشد و به کسی اجازه نزدیک شدن نمیداد.
همهجا پر بود از خون و تکههای بدن. ناگهان از جمع شهدا یکنفر برخاست و به طرفمان آمد. قد بلندی داشت و زیرپیراهن سفیدش از خون سرخ بود. هر دو دستش از کتف قطع شده و رگ و پیهایش آویزان و خونریزان بود. جلو رفتم تا کمکش کنم. با حرکاتش سعی کرد خود را از دستم برباید. با لهجه غلیظ آذری، با پرخاش و عصبانیت گفت: «من که چیزیم نیست... بروید سراغ اونایی که اون جلو هستند» و با چشم اشاره به چادرها کرد و با طمأنینه بهطرف آمبولانس رفت. یکی از بچهها در را برایش باز کرد و او با خونسردی سوار شد؛ بی آنکه ذرهای درد در چهره و صدایش پیدا باشد.
آن روز، بیش از ۱۵۰ نفر از بچهها ارباً اربا شدند.