بیابان بود . بیابانی بی آب و علف ؛ اسب ها توان راه رفتن نداشتند و سربازان خسته و غبارآلود ، لب هایشان از تشنگی ترک برداشته بود . اگر به آب نمی رسیدند ، خودشان و اسب هایشان از تشنگی می مردند . همین طور که پیش می رفتند به قافله ای رسیدند که به سوی آنان می آمدند . فرمانده که از دیدن قافله خوشحال شده بود ، دستش را به فرمان ایست بلند کرد . مرد یک چشمی که از زیر کلاهخودش ، عرق بر صورتش می ریخت ، گفت : من که نزدیک است از تشنگی هلاک شوم ، کاش آن ها آب داشته باشند . جوان لاغری که کنارش بود و سپرش را برابر نور خورشید گرفته بود گفت : نگاه کن! کاروان حسین بن علی علیه السلام است ، که به اصرار مردم کوفه ، راهی این شهر شده اند ؛ چه می گویی ! آن ها دشمن ما هستند .
فکر نمی کنم حتی قطره ای آب به ما بدهند ، و زیر لب ادامه داد : مگر به زور شمشیر !
مرد یک چشم گفت : ما فعلا اجازه جنگ نداریم . حر فرمانده ما فقط ماموریت دارد که حسین بن علی علیه السلام را همراه یارانش به نزد ابن زیاد ببرد تا از او بیعت بگیرند .
جوان لاغر که از زور تشنگی ، لبانش ترک خورده بود ادامه داد : اگر او به ما آب ندهد چه ؟ حتما در این بیابان از تشنگی و گرما هلاک خواهیم شد . مرد یک چشم گفت : نگران نباش .
اگر حسین بن علی علیه السلام آب داشته باشد حتما به ما آب می دهد . حالا دیگر قافله روبروی سپاه رسیده بود . به دستور حر ، سربازانش مقابل کاروان امام به صف شدند و شمشیرهایشان را به حالت تهاجمی در دست گرفتند .
امام به حر و سپاهیانش نگاهی انداخت ، از سر و وضعشان معلوم بود که چقدر تشنه هستند .
امام به یارانش اشاره کرد تا به سپاه و اسب هایشان آب بدهند .
یاران امام ، با مشک هایی در دست به سوی سپاه حر رفتند ، سربازان تشنه که به آب رسیده بودند سیراب شدند . حتی اسب هایشان هم سیراب شدند .
جوان لاغر که از مهربانی امام تعجب کرده بود ، از مرد یک چشم پرسید : تو از کجا می دانستی که حسین بن علی عیه السلام ف به ما آب خواهد داد ؟
مرد یک چشم جواب داد : آخر او از خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم است .
فرزند علی و زهرا است . این خانواده ، خانواده کرم و بخشش اند .