پاسخ به:مشاعره بهـــــاری
دل من گریه بر احوال سکینه می کرد
عمه ام در همه دم یاد مدینه می کرد
ديد ناگه صف ز هم بشكست و ماهى شد پديد
كافتاب از تابش صبح جمالش در عجب
با تو در سینه ی مجنون هوس لیلی نیست
تا سر کوی تو باشد به جنان میلی نیست
همه ی قصه همین است که در مکتب خون
نیست عاشق به خدا هر که ابالفضلی نیست
از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست
تابيد نور اكبر و گفتند محشر است
در جلوه اى دگر شد و گفتند حيدر است
مردم به حيرت اند نبوت كه ختم شد
يا للعجب،على است اين پسر يا پيمبر است
تو آمدی که بشر از شما بیاموزد برادری و ادب ورزی و وفاداری
شما که اید که یعقوب در تمام عمر ندیده است شما را به هیچ بازاری
یکی گوید قد افلح را بخوانید
که آمد باز سوی ما پیمبر
یکی گوید که از برق دو چشمش
شده زنده دوباره یاد حیدر
راز ما از پرده دل عاقــبت بیرون فتاد
غنچه بوی خویش را تسخیر نتوان کرد
دل بابا برایش بیقرار است
و دورش روز و شب پروانه وار است
خبر آمد که از نور جبینش
قمر در آسمان پا به فرار است
تا چند پی نام و نشانی باشیم یا در طلب جهان فانی باشیم حالا که رسیده وقت بیعت با عشق عشق است که صاحب الزمانی باشیم
یوسف رحیمی
مرتضی بوسه به دستش زد وگفتا بینم دست او کرببلا تقش زمین آمده است
آمده تا که سپهدار حسینی بشود آن علمدار یل لشگر دین آمده است
تو دل پیش زخـم زبانهـا گشودی تو دعـوت ز سنـگِ لبِ بـام کردی
یم توحید به جوش آمد و در دامن آن
صدفی گشت عیان و گهری پیـدا شد
همه خوبان جهان یکسره کردند اقرار
که ز خوبان جهان خوبتری پیدا شد
درخت غچه برآورد و بلبلان مستند جهان جوان شد و ياران به عيش بنشستند حريف مجلس ما خود هميشه دل می برد علی الخصوص كه پیرایه ای بر او بستند
سعدی
حسن ثابت جو
یکی ز سلسلة قتلِ صبر اینجا بود که در عبور، ز یک قتلگاه، جان می رفت