داستان کودکانه – با درخت پیر قهر نکنید
داستان کودکانه زیبای زیر درباره مفهوم احترام به سالمندان و درک شرایط آنان است. خوب است پدرها و مادرها علاوه بر قصه و داستان کودکانه گاهی از خاطرات کودکی خود و رفتار پدربزرگها و مادربزرگها در زمان جوانی تعریف کنند.
متن داستان کودکانه:
کلاغ شروع کرد به قارقار کردن، درخت پیر گوشهایش را گرفت و با صدایی لرزان گفت: «هیس! آرام باش. آواز نخوان. سرم درد می گیرد. حوصله ندارم» کلاغ ساکت شد و آرام روی شاخه نشست.
دارکوب نشست روی شاخهی دیگر و شروع کرد به نوک زدن و تقتق کردن. درخت پیر شروع کرد به ناله کردن و گفت: «نه! نه! نزن. خواهش میکنم نوک نزن. من طاقت ندارم. اعصاب ندارم. زود خسته میشوم.» دارکوب ناراحت شد و رفت.
پرستو دوستانش را دعوت کرده بود به لانهاش که روی یکی از شاخههای درخت پیر بود. درخت پیر تا دوستان پرستو را دید، گفت: «خواهش میکنم سر و صدا نکنید. من میخواهم بخوابم. مریضم. حوصله ندارم.» پرستو هم از درخت پیر دلگیر شد.
غُر زدن و زود خسته شدن درخت پیر، کمکم همهی پرندگان را ناراحت کرد. پرندهها یکییکی با درخت پیر قهر کردند و رفتند و فقط کلاغ پیش او ماند. کلاغ از بقیهی پرندهها باوفاتر بود و درخت پیر را خیلی دوست داشت. او یادش میآمد که از زمانی که یک جوجه کلاغ بود روی شاخههای همین درخت زندگی کرده بود. یادش میآمد که چقدر همین درخت، که الان پیر و کمحوصله شده است، با او مهربان بود و به او محبت میکرد. به خاطر همین هیچ وقت حاضر نبود از پیش او برود.
کلاغ پیش او ماند اما بدون سر و صدا و وُروجکبازی. کلاغ آرام و با حوصله با درخت پیر زندگی میکرد.
یک روز درخت پیر که خیلی دلتنگ شده بود، به کلاغ گفت: دلم برای پرستو و دارکوب تنگ شده است. ای کاش آنها هم مثل تو کمی مهربان بودند و با من قهر نمیکردند. من دیگر پیر شدهام و نمیتوانم سر و صداهای زیاد را تحمل کنم. نمیتوانم مثل قبل، زحمت بکشم و کار کنم. بیشتر وقتها میخواهم بخوابم. اما همهی پرندهها را مثل تو دوست دارم و دلم میخواهد هر روز آنها را ببینم. اما آنها خیلی زود از دست من عصبانی میشوند و با من قهر میکنند.
کلاغ حرفهای درخت پیر را شنید و خیلی غصه خورد. او تصمیم گرفت هر طوری شده به بقیهی پرندهها یاد بدهد که چگونه با درختان پیر با مهربانی رفتار کنند. کلاغ هر روز با پرندهها صحبت کرد و از مهربانیهای قدیم درخت پیر برایشان خاطرات زیادی تعریف کرد.
پرندهها دوباره دلشان برای درخت پیر تنگ شد و پیش او برگشتند؛ اما از این به بعد وقتی پیش درخت پیر میآمدند آرام حرف میزدند و مراقب رفتارشان بودند تا درخت پیر اذیت نشود. اینطوری دوباره شادی و صفا در بین شاخ و برگ درخت پیر پیدا شد و همه از هم راضی و خوشحال بودند.