0

کلاغ پر سفید-قصه کودکانه

 
saraalighanbari1360
saraalighanbari1360
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : شهریور 1389 
تعداد پست ها : 9838
محل سکونت : fars

کلاغ پر سفید-قصه کودکانه

کلاغ پر سفید-قصه کودکانه

داستان کودکانه کلاغ پر سفید قصه یه بچه کلاغه که خیلی اتفاقی پدر و مادرش رو گم میکنه و…

 

قصه كلاغ سفيد

 

يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود لانه ي آقا كلاغه و خانم كلاغه توي دهكده ي كلاغها روي يك درخت سپیدار بود. آنها سه تا بچه داشتند. اسم بچه هايشان سياه پر، نوك سياه و مشكي بود. وقتي بچه ها كمي بزرگ شدند، آقا و خانم كلاغ به آنها پرواز كردن ياد دادند. بچه كلاغها هر روز از لانه بيرون مي آمدند و همراه پدر و مادرشان به گردش مي رفتند.

 

يك روز همه ي آنها در يك پارك دور حوض نشسته بودند و آب مي خوردند كه چندتا پسربچه ي شيطان آنها را ديدند و با تير و كمان به سويشان سنگ انداختند. كلاغها ترسيدند و فرار كردند؛ اما يكي از سنگها به بال مشكي خورد و او حسابي ترسيد. تا آمد فرار كند، سنگ ديگري به سرش خورد و كمي گيج شد؛ اما هرطور بود پرواز كرد و از بچه ها دور شد. او خيلي ترسيده بود و رنگ پرهايش از ترس، مثل گچ سفيد شده بود. براي همين پدر و مادرش نفهميدند كه پرنده ي سفيدرنگي كه نزديك آنها پرواز مي كند، مشكي است و روي زمين دنبالش مي گشتند. مشكي هم كه گيج بود، نفهميد كه بقيه كجا هستند، پريد و رفت تا اينكه افتاد توي لانه ي كبوترها و از حال رفت. كبوترها دورش جمع شدند و كمي آب به او دادند تا حالش جا آمد اما يادش نبود كه كيست و اسمش چيست و چطوري به آنجا آمده است. زبانش هم بند آمده بود و ديگر قار قار نمي كرد. كبوترها فكر كردند كه او هم كبوتر است. جا و غذايش دادند و مشكي پيش آنها ماند. چند روز گذشت و مشكي چيزي يادش نيامد.

 

پدر و مادر و خواهر و برادرش خيلي دنبالش گشتند اما پيدايش نكردند. مشكي خيلي غمگين بود، چون نميدانست كيست و اسمش چيست. يك روز صبح تازه از خواب بيدار شده بود كه صداي قارقاري به گوشش رسيد. خوب گوش داد و اين آواز راشنيد: قارقار خبردار كي خوابه و كي بيدار؟ منم ننه كلاغه مشكي من گم شده كسي او را نديده؟ مشكي من بلا بود خوشگل و خوش ادا بود رنگ پراش سياه بود قارقار خبردار هركي كه او را ديده بياد به من خبر بده قارقار قارقار مشكي صداي مادرش را مي شنيد. صدا برايش آشنا بود اما نمي دانست كه اين صدا را كي و كجا شنيده است. از جايش بلند شد و نزديكتر رفت. به ننه كلاغه نگاه كرد. چشم ننه كلاغه كه به او افتاد، از تعجب فريادي كشيد و گفت: «خداي من يك كلاغ سفيد! چقدر به چشمم آشناست!»

پريد و به مشكي كاملاً نزديك شد. او را بو كرد و به چشمانش خيره شد و چند لحظه بعد داد زد: «خدايا اين مشكي منه! پس چرا سفيد شده؟» كبوترها دور آنها جمع شده بودند و نگاهشان مي كردند. يكي از كبوترها گفت: «اما اين كه رنگش مشكي نيست، سفيده…»

ننه كلاغه گفت: «اما من بوي بچه ام را مي شناسم، از چشمهايش هم فهميدم كه اين بچه ي گم شده ي من مشكيه …فقط نميدونم چرا رنگش سفيد شده، شايد خيلي ترسيده و از ترس رنگش پريده، اما مهم نيست من بچه ي عزيزم را پيدا كردم…»

مشكي کم‌کم چيزهايي به يادش آمد. جاي ضربه‌هایی كه به سر و بالش خورده بود، هنوز كمي درد می‌کرد. يادش آمد كه در پارك كنار حوض نشسته بود و آب می‌خورد اما سنگي به بالش و سنگي هم به سرش خورد و حسابي ترسيد. او مدتي به ننه كلاغه نگاه كرد و بعد با خوشحالي گفت: «يادم اومد، اسم من مشكيه، تو هم مادرم هستي، من گم شده بودم اما حالا پيش تو هستم آه مادر جون …» كبوترها با خوشحالي و تعجب به آن‌ها نگاه می‌کردند. مشكي و مادرش از خوشحالي اشك می‌ریختند. وقتي حالشان جا آمد، از كبوترها تشكر كردند و به دهکده‌ی کلاغ‌ها بازگشتند. همه‌ی کلاغ‌ها مخصوصاً آقا كلاغه و پرسياه و نوك سياه از بازگشت مشكي خوشحال شدند و جشن گرفتند. از آن روز به بعد همه‌ی کلاغ‌ها مشكي را سفيدپر صدامي زدند چون او تنها كلاغ سفيد دهکده‌ی آن‌ها بود.

کلاغ پر سفید-قصه کودکانه

پنج شنبه 8 آذر 1397  9:17 AM
تشکرات از این پست
zahra_53
دسترسی سریع به انجمن ها