مطمئان داستان حضرت ابراهیم و نمرود را شنیده اید، و همین طور داستان جالب حشره ای کوچک به نام پشه. این داستان هم به شکل ساده وروان برای شما نوشته شده است...
حضرت ابراهیم (ع) پیامبر بزرگ خدا بود. او مردم را به خدا پرستی دعوت می کرد. اما نمرود که پادشاه بود، با او دشمنی داشت. نمرود گفت: من خدا هستم. پس همه ی انسان ها باید در مقابل من سجده کنند.
او به هیچ کس رحم نمی کرد و مخالفان خود را از بین یم برد.
روزی از روزها نمرود، به بناها و مهندسان سرزمینش دستور داد یک برج بلند بسازند. آن وقت بالای آن برج رفت و به طرف آسمان تیر انداخت و گفت: من خدایی که در آسمان هست را نابود می کنم.
اما برج افتاد و نمرود با ترس پایین آمد.
نمرود به ابراهیم و یارانش ستم های زیادی کرد. دیگر همه از دست او و کارهای ظالمانه اش خسته بودند. تا این که خداوند به من دستور مهمی داد: به سراغ نمرود برو و حسابش را برس.
من به سمت کاخ بزرگ او پرواز کردم. از تالارهای مختلف و زیبا رد شدم. نمرود را دیدم و فوری از توی بینی اش وارد مغزش شدم. من باید او را از بین می بردم. نمرود، این سو و آن سو می دوید و ناله می کرد. تا این که از بین رفت.
خدایا من نمی دانم چرا بعضی از انسان ها دوست دارند بدجنس و زورگو باشند.
کاش هیچ آدم کافر و بی رحمی وجود نداشت و انسان ها در آرامش و مهربانی زندگی می کردند.