یک سال نه، دوسال نه، ده سالی بو که دو دو قطار شهر بازی شد.
یک سال، نه دوسال نه، شش سالی بود افندو اژدهای غار شهربازی بود.
عصر که می شد، بچه ها سوار دو دو می شدندبا های و هو می شدند. داد می زدند: چیش چیش هو هو، دودو پیش افندو.
دو دو سوتی می زد. دور نرده ها چرخی زد و سر می کشید توی غار.
افندو بچه ها را که می دید، هاف می کرد و هوف می کرد آتش دهانش را دود می کرد. بچه ها الکی می ترسیدند . جیغ می کشیدند. داد می زدند. می خندیدند.
دودو اما از زندگی اش راضی نبود.دلش می خواست شهر را ببیند. گوسفند های پر پشم را ببیند. کوه را ببیند. سر توی تونل ها بگذارد. توی تونل بوق بزند. از دره ها پایین برود. از روی پل ها بالا برود.
یک روز هر چی افندو منتظر ماند دودو نیامد. فقط صدای بچه ها را می شنید که می خواندند: چیش چیش چیش هو هو دودو پیش افندو.
افندو دلش شور افتاد. گالامب گالامب از توی غار آمد بیرون. دودو را دید. نه سوت می زد. نه هو می کرد. افندو گفت: دودو جانم حال نداری؟ حوصله قیل و قال نداری؟
دودو آهی کشید: خسته شدم. قطار ریل بسته دم. می خوام برم از این جا برم به کوه و صحرا.
افندو گفت: این که دیگه غم نداره. غصه نداره. راه بیفت، همین الان با هم بیرم.
دودو گفت: چه جوری بریم افندو؟ مگه می دونی راه کدومه؟ چاه کدومه؟
افندو گفت: تو راست می گی. حالا باید چی کار کنیم؟
یک دفعه، بچه ها جیغ زدند. آهای دودو، افندو، ما می کنیم پرس و جو. از راه کوه با شما میایم از این سو به آن سو.
دودو افندو حرف بچه ها ها را که شنیدند، شاد شدند و خندیدند. افندو رفت پیش بچه ها. دودو سوت بلندی کشید. بچه ها هم می خواندند: چی چی دو دو. داریم می ریم رو به کوه. با دودو و افندو.