سعد غلام عمرو بن خالد اسدی صیداوی
این غلام، مردی شرافتمند و از همتی والا برخوردار بود. وی به پیروی از مولای خود، عمرو بن خالد به سوی حسین علیه السلام حرکت کرد و در رکاب آن حضرت جنگید تا به درجه رفیع شهادت نایل گشت، ما به تازگی ماجرای وی را همراه مولایش بیان داشتیم که چگونه با وی آمد و چگونه به شهادت رسید، از این رو، نیازی به بیان مجدد آن نمی بینیم.
ابوموسی، موقع بن ثمامه اسدی صیداوی
وی، از جمله کسانی بود که به همراه عده ای شبانه در سرزمین طف خدمت اباعبدالله الحسین علیه السلام رسید.
ابومخنف می گوید: موقّع، در میدان نبرد از مرکب به زیر افتاد و نقش بر زمین شد، قبیله وی او را از چنگ دشمن نجات دادند و به کوفه برده وی را مخفی ساختند، ماجرای وی به اطلاع ابن زیاد رسید، شخصی را مأمور کشتن او کرد، ولی با وساطت گروهی از بنی اسد، از کشتن وی صرف نظر کرد، اما او را به غل و زنجیر افکند و به منطقه ((زراره)) تبعید کرد.
موقّع در اثر جراحات وارده در بستر بیماری بود، یک سال در تبعید باقی ماند، سپس در حال بیماری و غل و زنجیر به گردن، به شهادت رسید. کمیت اسدی در باره او می گوید:
و اءنّ اباموسی اسیر مُکبّل.
((ابوموسی [یعنی موقّع ] به اسارت در آمده و غل و زنجیر به گردن داشت)).
عابس بن ابوشبیب شاکری
وی، عابس بن ابوشبیب بن شاکر بن ربیعة بن مالک بن صعب بن معاویة بن کثیر بن مالک بن جشم بن حاشد همدانی شاکری است. بنی شاکر، تیره ای از همدانیان بودند. عابس از شخصیت های شیعه، بزرگ قبیله خویش و انسانی دلیر، سخنور، پارسا و شب زنده دار بوده است.
تیره بنی شاکر از ارادتمندان خالص ولایت امیرالمؤمنین علیه السلام به شمار می آمدند.
آن حضرت در روز صفین در حق آنان می فرمود: لو تمّت عدّتهم الفاً لعبد الله حق عبادته.
((اگر عداد آنان به هزار تن می رسید، خداوند آن گونه که شایسته است پرستیده می شد.))
مردم این قبیله از دلاورمردان و جنگاوران عرب تلقی می شدند و فتیان الصباح لقب گرفته بودند. آنان در منطقه حضور تیره وادعه از همدانیان می زیستند، از این رو، به این قبیله فتیان الصباح و به عابس، ((شاکری و وادعی)) گفته شده است.
ابوجعفر طبری می گوید: مسلم بن عقیل که وارد کوفه شد، شیعیان در خانه مختار پیرامونش گرد آمدند، وی نامه امام حسین علیه السلام را برای مردم قرائت کرد، آنان به گریه افتادند، عابس بن ابوشبیب به پا خاست و حمد و ثنای خدا را به جا آورد و سپس اظهار داشت: اما بعد: [ای مسلم ] من از مردم برایت نمی گویم؛ زیرا نمی دانم چه در دل آن ها می گذرد و قصد چه نیرنگی درباره ات دارند، ولی به خدا سوگند! از آمادگی خودم برایت عرضه می دارم: به خدا! اگر مرا فرابخوانید، دعوت شما را اجابت می کنم و در کنار شما با دشمنانتان می جنگم و با شمشیر در راه تان مبارزه می کنم تا به دیدار خدای خود بشتابم و جز پاداش الهی، چشم داشتی ندارم.
حبیب به پا خاست و در پاسخ عابس، مطالبی را که قبلاً در بیان شرح حال وی آوردیم، عنوان نمود. همچنین طبری آورده است: وقتی مردم با حضرت مسلم علیه السلام بیعت کردند و او از خانه مختار بن خانه هانی بن عروه منتقل گردید، نامه ای بدین مضمون خدمت امام حسین علیه السلام فرستاد: ((اما بعد: پیشرو کاروان هیچگاه به اهل خود دروغ نمی گوید، هجده هزار تن از مردم کوفه با من بیعت کرده اند، هرگاه نامه ام خدمت شما رسید، شتابان رهسپار این دیار شوید؛ زیرا همه مردم با شما هستند و به خاندان معاویه تمایلی ندارند و آن را توسط عابس نزد حضرت فرستادند که غلامش شوذب نیز وی را در این سفر همراهی می کرد.
ابومخنف روایت کرده: روز عاشورا، آن گاه که جنگ در گیر شد و برخی از یاران حسین علیه السلام به شهادت رسیدند، عابس شاکری به اتفاق شوذب در آن جا حضور یافت و به شوذب گفت: شوذب! چه تصمیم گرفتی؟
گفت: چه تصمیمی؟! [معلوم است ] در کنار شما در راه فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم می جنگم تا کشته شوم.
عابس گفت: غیر از این از تو انتظاری نداشتم، اکنون در مقابل اباعبدالله علیه السلام به میدان بشتاب تا همان گونه که دیگر یارانش را نزد خدا ذخیره نهاده، تو را نیز ذخیره قرار دهد و من نیز تو را نزد خدا ذخیره نهم، اگر هم اکنون یاوری داشتم که نسبت به او سزاوارتر از تو بودم و در برابر من به میدان می رفت تا او را نزد خدا ذخیره بنهم، مرا شادمان می ساخت؛ زیرا امروز روزی است که در آن باید به هر نحو ممکن در پی اجر و پاداش باشیم، چرا که از امروز به بعد عملی در کار نیست، بلکه روز حسابرسی است.
به گفته مؤلف: مانند این سخن را عباس بن علی در آن روز به برادران خویش گفت و فرمود: به پیش بروید؛ چون فرزندی ندارید، شما را نزد خدا ذخیره می نهم؛ یعنی با شهادت تان نسل شما قطع می شود و من در پیشگاه خدا مصیبتم بیشتر و پاداشم افزون تر است.
برخی تاریخ نگاران از این سخن چنین برداشت کرده اند که: ابوالفضل علیه السلام با این سخن خواست بگوید: میراث شما را به فرزندان خویش اختصاص خواهم داد که این برداشتی غلط بوده و مقام و منزلت عباس علیه السلام فراتر از این گونه مسائل بوده است.
همچنین ابومخنف روایت کرده و گفته است: عابس پس از سخنی که به شوذب گفت، حضور امام حسین علیه السلام شرفیاب شد و سلام کرد و اظهار داشت: ای اباعبدالله! روی زمین هیچ یک از خویشان دور و نزدیکم نزد من عزیزتر و محبوب تر از شما نیست و اگر قادر بودم جفا و ستم و کشته شدن را با چیزی عزیزتر از جان و خونم، از وجود مبارکت دور کنم، قطعاً این کار را انجام می دادم، سلام و درود بر تو ای اباعبدالله! گواهی می دهم که راه هدایت شما و پدر بزرگوارت را می پویم و سپس با شمشیر برهنه به سمت دشمن رفت و با وجود ضربتی که بر پیشانی اش وارد شده بود، مبارز می طلبید.
ابومخنف از ربیع بن تمیم همدانی روایت کرده گفت: هنگامی که دیدم عابس به سمت من می آید، او را شناختم و قبلاً در جنگ و نبردها وی را دیده بودم، او دلاورترین مردم به شمار می آمد. فریاد زدم: مردم! این مرد، شیر شیران و پسر ابوشبیب است، هیچ یک از شما برای مبارزه با او بیرون نروید و عابس صدا می زد: آیا هماوردی نیست، آیا هماوردی نیست؟ هیچ کس به سمت او نیامد.
عمر سعد فریاد زد: وای بر شما! او را سنگباران کنید و بدین سان سنگ ها از هر سو بر بدنش باریدن گرفت. وقتی عابس این وضعیت را دید، زره و کلاه خود خویش را پشت سر افکند و سپس بر سپاه دشمن حمله ور شد. به خدا سوگند! دیدم که وی بیش از دویست تن از سپاه دشمن را دنبال می کرد تا آن که از اطراف، وی را به محاصره در آوردند و به شهادت رساندند و سر از بدنش جدا کردند. سر او را در دست چند تن دیدم که هر یک ادعای کشتن وی را داشتند. همگی نزد عمر سعد آمدند. وی گفت: با هم مشاجره نکنید، یک تن او را نکشته همه شما در کشتن او سهیم بوده اید و با این سخن، آنان را پراکنده ساخت.
***مردم و تیره ی بنی شاکر به چه چیزی لقب گرفته بودند ؟***
پاسخ در همین تاپیک ارسال شود.