یکی بود یکی نبود. خروسی بود که هِی دانه نوک می زد. روزی این خروس یک سکه پیدا کرد. رفت بالای بام داد زد: قوقولی قوقو، پول پیدا کردم!
حاکم شنید. به وزیرش گفت: برو پول را از خروس بگیر.
وزیر رفت و پول را گرفت. خروس داد زد: قوقولی قوقو، حاکم از کیسه من پولدار شد.
وزیر سکه را به خروس پس داد. خروس داد زد: قوقولی قوقو، حاکم از من ترسید.
حاکم عصبانی شد و به وزیر دستور داد: برو این بد ذات را بگیر، سرش را ببُر. بده آشپز بپزد تامن بخورم و از شرش راحت شوم.
وزیر خروس را گرفت. خروس داد زد: قوقولی قوقو، حاکم مرا به مهمانی دعوت کرده.
سر خروس را بریدند، توی دیگ آب جوش انداختند. خروس بانگ زد: قوقولی قوقو، حاکم حمام گرم برایم حاضر کرده!
خروس پختند و جلوی حاکم گذاشتند. خروس داد زد: قوقولی قوقو! من و حاکم سر یک میز نشستیم.
حاکم با عجله خروس برداشت و قورت داد. خروس از توی گلویش داد زد: قوقولی قوقو! چه خیابان تنگی!
حاکم دید خروس دست بردار نیست، به وزیر دستور داد اگر خروس یک بار دیگر فریاد زد با شمشیر او را بزن.
خروس به شکم حاکم رسید و از توی شکمش داد زد: قوقولی قوقو! چه چاه تاریکی!
حاکم دستور داد بزن!...
وزیر زد و شکم حاکم را درید. خروس از توی شکم بیرون پرید و گفت: قوقولی قوقو چه حاکم خِنگی!