برای تحصیل حوزوی ازشهری دور به تنهایی راهی مشهد شدم.ازاولِ؛ هدفم ماندن در مشهد وجوار امام رضا علیه السلام بود.قبلا به مشهد نیامده بودم. اولین باربرای امتحان حوزه رفتم و به راحتی قبول شدم. درمصاحبه وبعد ازآن که مسئولین حوزه از هدفم خبر نداشتن و مکرر می گفتن حتما شهریور بیا! شهریور بین راه وقتی به سه راهی ورود به مشهد رسیدم ؛وطنم را به مشهد عوض کردم؛ از خدا چیزی خواستم که مفهوم و مصداقش را بعد از۲۰ سال فهمیدم. از خدا خواستم خودش منو تربیت کنه منم تا زنده ام اسلام را تبلیغ می کنم وتمام عمرم را خدمت می کنم. به قولم عمل کردم و می کنم ولی بعد از ۱۵ سال تحصیل و تبلیغ معلوم شد؛ مفهوم و مصداق این جمله و نحوه تربیت خدا را نمی دانستم و ....
از همان روزهای اول (سال 66) که خوابگاه بودم تنها مؤنس پناهگاه ومعلمم حرم آقا بود؛ سالها هر پنج شنبه شب ها دعای کمیل و صبح جمعه دعای ندبه را ترک نکردم این دعاها معلم اخلاقم شدند. در سرما با زیراندازی؛ درگوشه ای صحن آزادی می نشستم و جان دل را با آوای دعاها شستشو می دادم. آقا عنایت کرد و بعد از سه سال مادر و خواهرم قبول کردند برای همیشه مشهد بیان؛ امکانات مالی هم با آنها نصیب شد واز خوابگاه بیرون آمدم. خانه را از املاک آستان قدس خریدم تا مستاجر آقا باشم و از مشهد بیرونم نکنه. هر وقت مشکلی پیش می آمد پنچ تومان نذر گنبد طلایی (خرید یخ) می کردم و فوری رفع می شد. سالها تمام ماه رمضان؛ بلافاصله بعد افطار؛ حرم می رفتم .
یک بار زمستان از شدت علاقه به زیارت آقا؛ افطارم تمام شد؛ بلافاصله راهی حرم شدم .توی راه از شدّت سرما لرزیدم ؛ متوجه شد م بدون کت و لباس کافی بیرون آمدم. منزل تا حرم ۲۰ دقیقه فاصله داشت؛ نتونستم به خاطر لباس؛ خودم را راضی کنم برگردم.
یک باردر پژوهش پایان نامه دانشگاهم گیر کردم استاد راهنما هم بلد نبود؛ روشی که باید استفاده می کردم سخت بود ودوره آموزشی هم نداشتیم. برگها را برداشتم و رفتم کنارضریح آقا؛ خواستم مشکل علمی را رفع کند؛ بلافاصله راه حل به ذهنم آمد و نوشتم؛ استاد متعجّب بود چطوری این روش را اجرا کردم و.... بعدها از این عنایت ها زیاد دیدم. آن قدر که؛ هرچه دارم وخواهم داشت از عنایت خدا وعلی بن موسی الرضا علیه السلام دارم.
بارها زائران (خانم) امام رضا علیه السلام داخل یا بیرون حرم گم می شدند و با من روبرومی شدند و راهنمایی می کردم . یک بار دختری ۱۳ ساله مادرش را گم کرده بود؛ به شدت گریه می کرد؛ گفتم ناراحت نباش آقا مهمونشو رها نمی کنه ؛ مادرتو پیدا می کنیم؛ همینطور که در بست شیخ طبرسی راه می رفتیم مادرش را دیدیم که به طرف ما می آد.
سه نفر از فامیل ها ازاصفهان بعد از رفتن به دانشگاه علوم پزشکی؛ نماز و...کنار گذاشته بودن؛ و یکی می گفت ۸۰٪ احتمال می دم خدا وجود نداشته باشه؛بحث ها واستدلا ل ها نتیجه نداد. یک بار مشهد آمدن وشب بردم حرم. ساعت حدود یک بود؛یک دفعه شلوغ شد وهمه دنبال خادم می دویدند؛ به آنها گفتم امام رضا یکی را شفا داده خادم ها می برند تا آسیب نبینند چون مردم می خواهند به تبرّکی لباسشو را ببرند ودستی به بدنش بزنند؛ آنها با ناباوری تماشا می کردند؛ هرسه آنها کنار من ردیف ایستاده بودیم؛ یک دفعه جمعیت کناررفت وخادم ها با شفا یافته که مردی بود؛ از کنارما ردّ شدند؛ اینها با دیدن این صحنه منقلب شدند وخودشان همان جا نیّت و حاجتی را خواستند که حاجت یکی همان جا برآورده شد. حاجت بقیه هم برآورده شد وهرسه هم نماز خواندند و دست ازانکار خدا برداشتند؛ یکی اهل نمازشب هم شد. ناراحتی هم که ازانکار خدا پیش من از سوی آنها داشتم تمام شد.