یک داستان زیبا و دوست داشتنی درمورد فیل و حلزون با ما همراه شوید...
فیل گفت: من دارم می میرم.
هوا سرد بود، خیلی خیلی سرد. فیل انگار غمگین بود.
حلزون که به دیدنش آمده بود پرسید: داری می میری؟ از کجا می دانی؟
فیل گفت: حس می کنم. و سعی کرد غمگین تر به نظر بیاید.
حلزون پرسید: از کجا حسش می کنی؟ از توی شست پایت؟
فیل گفت: نه. از ته وجودم.
حلزون گفت: اوه! و به فکر فرو رفت. ته وجودش؟ ته وجود فیل؟ حلزون احساس کرد که چه قدر خودش کوچک است.
کمی بعد از فیل پرسید: درد داری؟
فیل گفت: نه، ولی می ترسم. انگار که دارم به سفر می روم، یک سفر طولان به آن طرف دنیا!
حلزون گفت: اوه! و به فکر فرو رفت. آن طرف دنیا؟ احساس کرد که چه قدر خودش کوچک است. به چشم های غمگین فیل خیره شد و به مرگ و سفر فکر کرد.
فیل ناگهان پرسید: بگو ببینم، برای چه به این جا آمدی؟
حلزون گفت: خب... همین طوری. خجالت کششید و شاخک هایش را به هم مالید، انگار که بخواهد خودش را گرم کند.
فیل که کنجکاو شده بود اصرار کرد: خواهش می کنم، به من بگو چه کار داشتی.
حلزون مِن مِن کنان گفت: اوم... حالا که اصرار داری می گویم، آمده بودم تو را به جشن تولدم دعوت کنم. اما حالا که داری می میری، نمی توانی بیایی، مگر نه؟
فیل گفت: اوه ... و ناگهان احساس کرد که دیگر آن قدر غمگین نیست.
خرطومش را به حلزون نزدیک کر، خیلی نزدیک، و آهسته گفت: شاید... شاید کمی صبر کنم، بعد بمیرم. بعد از جشن تولد تو ....