0

فیل و حلزون

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

فیل و حلزون

 

یک داستان زیبا و دوست داشتنی درمورد فیل و حلزون با ما همراه شوید...
 
 فیل و حلزون
فیل گفت: من دارم می میرم.
هوا سرد بود، خیلی خیلی سرد. فیل انگار غمگین بود.
حلزون که به دیدنش آمده بود پرسید: داری می میری؟ از کجا می دانی؟

فیل گفت: حس می کنم. و سعی کرد غمگین تر به نظر بیاید.
حلزون پرسید: از کجا حسش می کنی؟ از توی شست پایت؟

فیل گفت: نه. از ته وجودم.
حلزون گفت: اوه! و به فکر فرو رفت. ته وجودش؟ ته وجود فیل؟ حلزون احساس کرد که چه قدر خودش کوچک است.

کمی بعد از فیل پرسید: درد داری؟
فیل گفت: نه، ولی می ترسم. انگار که دارم به سفر می روم، یک سفر طولان به آن طرف دنیا!
حلزون گفت: اوه! و به فکر فرو رفت. آن طرف دنیا؟ احساس کرد که چه قدر خودش کوچک است. به چشم های غمگین فیل خیره شد و به مرگ و سفر فکر کرد.

فیل ناگهان پرسید: بگو ببینم، برای چه به این جا آمدی؟
حلزون گفت: خب... همین طوری. خجالت کششید و شاخک هایش را به هم مالید، انگار که بخواهد خودش را گرم کند.

فیل که کنجکاو شده بود اصرار کرد: خواهش می کنم، به من بگو چه کار داشتی.
حلزون مِن مِن کنان گفت: اوم... حالا که  اصرار داری می گویم، آمده بودم تو را به جشن تولدم دعوت کنم. اما حالا که داری می میری، نمی توانی بیایی، مگر نه؟

فیل گفت: اوه ... و ناگهان احساس کرد که دیگر آن قدر غمگین نیست.
خرطومش را به حلزون نزدیک کر، خیلی نزدیک، و آهسته گفت: شاید... شاید کمی صبر کنم، بعد بمیرم. بعد از جشن تولد تو ....
سه شنبه 20 شهریور 1397  9:08 AM
تشکرات از این پست
zahra_53
دسترسی سریع به انجمن ها