تا شهدا؛ تصمیم داشتند که راه درست را بروند؛ راهی که مقیاسش دین خدا و سنت پیامبر (ص) بود. قرارشان با خدا زمینی نبود، پس تلاش میکردند تا کاری هرچند کوچک را با نیت خیر و خدایی انجام دهند. ازدواج هم بخشی از زندگی بود. باید ازدواج میکردند تا دینشان کامل باشد؛ اما برای خود چارچوبهای مشخصی داشتند که نشان از مرام و مسلکشان داشت. در مقابل این مردان، دخترانی هم بودند که معیارهای خدایی را برای آغاز زندگی مشترک و انتخاب شریک زندگی برگزیده بودند. در ادامه نگاهی داریم به خاطراتی از ازدواج شهدا که تاکنون طی چند بخش منتشر شده است. بخشهای اول، دوم و سوم این سلسله خاطرات پیش از این منتشر شده است. اکنون بخش چهارم در ادامه آمده است.
برگزاری جلسه خواستگاری با وضو
2 جلسه باهم صحبت کردیم. بیشتر حرف از جنگ بود و مسائل اخلاقی. قبل از اینکه بروم وضو گرفتم، 2 رکعت نماز خواندم و کار را سپردم به خدا. بعدها دستنوشتههایش را توی دفترچه یادداشت شخصیاش خواندم. نوشته بود «برای جلسه خواستگاری با وضو وارد شدم و همه کارها را به خدا واگذار کردم.»
حسن باقری
همانی هستی که می خواستم
سر سفره عقد نشسته بودیم کنار هم. بوی عطرش همه اتاق را پر کرده بود. بله را که گفتم سرش را آورد زیر گوشم، خیلی آرام و آهسته گفت: «تو همان کسی هستی که می خواستم.»
نگاهش کردم و از ته دل خندیدم، دستم را گذاشتم روی حلقه ازدواجمان، چشم دوختم به قرآن سفره عقد و از خدا طلب خوشبختی کردم.
جواد فکوری
به جدم من شهید می شوم
مهندس ساختمان بود و توی یک شرکت کار می کرد. به خیالم خیلی سرش گرم دنیا بود، برعکس من که فعالیتهای سیاسی داشتم. روی همین حساب دلم به این ازدواج راضی نمی شد. باید نصیحتش می کردم، میخواستم بسازمش. آمد خانهمان. سر صحبت را باز کردم «چرا من را انتخاب کردی؟ من زن کسی میشوم که مهریه ام را شهادت قرار بدهد.» گفتم تیر خلاص را زده ام. الان راهش را می گیرد و می رود دنبال کارش؛ اما محکم جلویم ایستاد و دوباره گفت: «به جدم من شهید می شوم.» داشت از تعجب خشکم میزد. بعد عقد، تازه فهمیدم فعالیت سیاسی دارد، آن هم چه فعالیتی. از فکرهایی که درباره اش کرده بودم، خنده ام می گرفت. می خواستم بسازمش.
سید محسن صفوی
همه چیز فناپذیر است جز این کتاب
مهریه ام یک جلد کلام الله مجید بود و یک سکه طلا. محمد بعد از ازدواج یک جلد قرآن خرید، صفحه اولش نوشت: «امید در این است که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد و نه چیز دیگر، که همه چیز فناپذیر است جز این کتاب.» آن یک سکه را هم من بعد از عقد بخشیدم.
شهید محمد جهان آرا
وفادار باشیم
نشستیم رو به روی هم. اول شاپور حرف زد. از صداقت گفت و از درستکاری. از این که دلش می خواهد شریک زندگی اش اهل ایمان باشد و زهرایی زندگی کند. بعد هم قرآن کوچکی از جیبش درآورد و گفت: «دوست دارم به این کتاب قسم بخوریم که به همدیگر وفادار باشیم.»
شهید شاپور برزگر گلمغانی
اطاعت از رهبری، شرط خواستگاری
دیپلمم را تازه گرفته بودم که آمدند خواستگاری. شرط ها و معیارهایمان را گفتیم؛ اما هر کدام با یک محور اصلی. شرط اصلی من، ماندنش در سپاه بود و شرط حاجی اعتقاد به امام و اطاعت بی چون و چرا از رهبری.
شهید یونس بهمنی
ازدواجی به رنگ ازدواج حضرت زهرا (س)
من و آقا مهدی و خواهرش با هم به خرید رفتیم. یک حلقه 900 تومانی من خریدم، یک انگشتر عقیق هم آقا مهدی خرید. بعد عقد رفتیم حرم حضرت معصومه (س) بعد هم گلزار شهدا.
آن روزها بهترین روزهای زندگی ام بود. دوست داشتم ازدواجم رنگی از ازدواج حضرت علی (ع) و فاطمه (س) داشته باشد.
مهدی زین الدین
عقد با مانتو شلوار مدرسه
مهریه ام یک سکه طلا بود، و یک قرآن و یک آینه، بدون شمعدان. روز عقد، با مانتو و شلوار مدرسه با یک روسری کرم رنگ و چادر سفید، نشستم سر سفره عقد. نه از بزن و بکوب خبری بود، نه از چراغانی، نه از صندلی های مخمل تاشو، کسی هم نبود؛ فقط خواهرها و برادرها بودند. مصطفی هم آمد و با هم نشستیم سر سفره عقد. خطبه که خوانده شد، شدم خانم طالبی.
شهید مصطفی طالبی
/دفاع پرس