حاجآقا ابوترابی آزادگی را به بهترین شکل ترجمه کرد
عملیات صبح زود شروع شد. طبق طرح، همراه با شهید براتپور، زاهدی و مطلبی تا زیر تیربار پیش رفتیم و وقتی پای صخرهها یعنی همان قسمتی که طرح توجیه نبود رسیدیم تیربار عراقیها ما را مورد هدف قرار داد.
یک آزاده و جانباز:بخش اول
این آزاده سرافراز و جانباز میگوید: تصویر بسیار هولناکی از اسارت در ذهن داشتم، همیشه شبهای عملیات از خدا میخواستم که اگر مجروح، قطع عضو یا حتی قطع نخاع میشوم اسیر نشوم تا اینکه قبل از عملیات والفجر 10 خواب اسارت را دیدم. در عالم خواب در منطقهای کوهستانی بودم که مینی منفجر شد وترکشی به کنار چشمم اصابت کرد، بعد هم عراقیها با همان حالت مرا اسیر کردند. همین خواب وحشتم را از اسارت دو چندان کرد. صبح خوابم را برای یکی از دوستانم در گردان یا زهرا (س) تعریف کردم.
بعد از اعزام، ابتدا به مقر شوشتر و بعد از آمادگی برای تحقیقات به فاو رفتیم. دوستم به من گفت: سید، این جا کوهستانی است، گفتم: نه دشت است، گفت: این چه خوابی است که دیدی؟ بعد از خداحافظی و شفاعت، به طرف دشمن حرکت کردیم. وسط های راه بیسیم زدند که برگردید، عملیات لو رفته است. بعد از بازگشت چند روزی در مقر شوشتر بودم و بعد از آن سر از مریوان درآوردم. قبل از شروع عملیات در مرخصی شهری در تاریخ پنجم اسفندماه سال 66 با منزل تماس گرفتم. فرزندم همان روز متولد شده بود و خانواده اصرار زیادی نسبت به بازگشت من به خانه داشت، ولی من قبول نکردم، تنها گفتم به دلیل نذری که با امام رضا (ع) دارم نامش را رضا بگذارید.
شهید علیرضا کاووسی که همراه من به شهر آمده بود متوجه موضوع شد و بعد از بازگشت به مقر به برادرش سردار شهید کاووسی موضوع را گفت. سردار کاووسی اصرار زیادی در بازگشت من داشت اما از او اصرار بود و از من اکراه. نهایتا کار به استخاره کشید، قرآن را باز کردم این آیه از قرآن آمد:«واعلموا انما الحیوه الدنیا لعبا و لحوا...». شدیدا تحت تاثیر قرار گرفتم و با این که خیلی برایم سخت بود ولی در مریوان ماندم.
به علت ناآشنایی تیپ قمربنیهاشم چهارمحال و بختیاری با منطقه، بعد از شناسایی، همراه با شهید براتپور معاون گردان یاسجاد (ع) و شهید زاهدی، طرح عملیات را دو سه بار توجیه و مرور کردیم و هر بار از قسمتی به بعد زیر تیربار دشمن با برخورد و به صخرههای بلند به ارتفاع 3-4 متر مواجه شدیم که طرح عملیات قابل توجیه نبود و نهایتا شهید براتپور گفت: در منطقه بالاخره راه حلی پیدا میکنیم. تیپ عملیات شهید کاووسی در آخرین خداحافظیاش به من گفت: نرفتی مرخصی حالا دیگر بچهات را نمیبینی.
عملیات صبح زود شروع شد. طبق طرح، همراه با شهید براتپور، زاهدی و مطلبی تا زیر تیربار پیش رفتیم و وقتی پای صخرهها یعنی همان قسمتی که طرح توجیه نبود رسیدیم تیربار عراقیها ما را مورد هدف قرار داد.
براتپور، زاهدی و مطلبی هر سه شهید شدند. من هم آرپیجی پیدا کردم و تا آمدم به تیربار عراقیها شلیک کنم تیر به ران پای چپم خورد، از سراشیبی غلت خوردم روی سیم خاردارها افتادم. تخریبچیها سرم را از سیم خاردارها بیرون آوردند. حاج داوود بابایی با 15 نفر از نیروهای گردان 3-4 ساعت قله را آزاد کردند ولی چون سمت چپ و راست نیروهای استان ایلام نتوانستند موفق شوند عملیات منجر به عقبنشینی شد. فردا صبح دیدم جز تعدادی شهید و مجروح کسی در منطقه نیست. با تعدادی از بچهها پشت سنگی مخفی شده بودم.
لحظات این 3 روز برایم لحظاتی سخت و به یاد ماندنی هستند. در هوای سرد اسفند ماه استقامت بدنم کم شده بود تشنگی نیز فشار زیادی به من میآورد. شبها که باران میآمد آینه جیبیام را روی تخته سنگی قرار میدادم چند قطره که جمع میشد رفع تشنگی میکردم از علفهای اطرافم هم به عنوان غذا استفاده میکردم. قبل از اسارت دفترچه یادداشت و کالک عملیاتی که همراهم بود را خاک کردم تا حداقل علامتی از خودم به جام گذاشته باشم. اتفاقا بعدها دفترچه یادداشتم را در خانه پیدا کردم که مشخص شد بچهها آنها را پیدا کرده و به خانوادهام تحویل دادهاند.
نارنجکی همراه داشتم که ضامنش را برای روز مبادا کشیده بودم تمام مدت 2 روز نارنجک بدون ضامن دستم بود و حتی جرات نداشتم که انگشتانم کمی شل شود و هر وقت خوابم میگرفت دستم را به همان مشت به پهلو گذاشتم و فشار میدادم و روز سوم بعد از عملیات گشتیهای عراقی با احتیاط وارد منطقه شدند و تیر خلاص به مجروحان و حتی به شهدا میزدند. نهایتا با اسیر شدن یکی از بچههای گردان، ما هم اسیر شدیم.
گشتیهای عراقی در زنده بودن من شک کرده بودند، یکی از آنها به طرفم آمد و گفت:کجات زخمی شده گفتم: پایم، گفت: دستت چی شده و به دست مشت شدهام اشاره کرد احساس کردم لحظه مبادا همین حالاست لحظهای بند شدم و نارنجک را جلوی پایش انداختم سرباز عراقی به محض دیدن نارنجک روی زمین خوابید از بالای تپه به طرف پایین سرخورد این بار دوباره ایستادم و با تمامی وجود نارنجک را به طرفش پرتاب کردم که نارنجک در هوا منفجر شد و ترکش به پیشانیام اصابت کرد و خوابی که دیده بودم این طور کاملا تعبیر شد.
سرباز عراقی علیرغم سالم ماندن وحشت کرده بود و چون صورتم خونی بود گمان میکرد که من بر اثر اصابت ترکش مرده باشم، من هم خودم را به مردن زدم آنقدر وحشت کرده بود که بدون هیچ عملی رفت بعد از مدتی عراقیها ما را با سر و صدا داخل سنگر خودشان بردند.
فرمانده دسته عراقیها شخصی شیعه به نام سید نبید بود که چون به زبان عربی مسلط بودم توانستم با او دوست شوم. در اولین برخورد به من گفت: «انت سید»؟ و وقتی جواب مثبت مرا شنید داخل آمد و سلام نظامی داد و گفت: انا سید و وقتی پرسیدم که اهل چه شهری است مشخص شد که بچه کربلاست.
شب خیلی با هم صحبت کردیم، سید نبید میخواست مرا طرف ایران بیاورد اما مردد بود و از نیروهای پاسدار خیلی میترسید، میگفت: اگر ببرمت ایران پاسدارها گوش و بینی مرا میبرند، ولی نهایتا نتوانست بر ترس خود غالب شود و من همان جا ماندم اگر چه فردای همان روز سید نبید با اصابت خمپاره کشته شد.
علیرغم آن چه فکر میکردم احساس ترس زیادی نداشتم و خداوند ظرفیت و صبری در وجودم قرار داده بود که مانع ترسم میشد. شاید همان استخاره محکمترین دلیل من برای ماندن بود، حتی دیگر برایم فرقی نمیکرد که عراقیها به من تیر خلاصی بزنند.
صبح روز بعد روز سختی بود. چون با وجود مجروحیت پای چپم باید مسافتی را پیاده میرفتم و چون نمیتوانستم به خوبی حرکت کنم باید خودم را با 2 دست روی زمین میکشیدم به طوری که مسافت 150 متر را از صبح تا ظهر طی کردم. در مسیر مرتب خمپاره اطرافم اصابت میکرد تمام لباسهایم پاره شده و از کف دستانم خون جاری بود تا اینکه به «قواهالخاص» عراقیها رسیدم.
فرمانده تیپ مرا داخل سنگر برد و شروع به پرسیدن سوال کرد. کارت شناساییام قبلا به دستش رسیده بود اول گفت: سید رحیم توسلی گفتم بله بعد با لهجه عراقی پرسید: خمینی در مورد عراق چی میگه؟ گفتم: امام خمینی میگوید مردم عراق مسلمانند، ولی حکومتش نه. با پاسخ من حالت 2 پهلویی در او ایجاد شد هم خوشحال بود و هم ناراحت. ولی احساس کردم که باید شیعه باشد. معاونش که از بعثیهای خشن بود را صدا کرد، دوباره همان سوال را از من پرسید و من هم همان پاسخ را دادم نگاه معناداری به معاونش کرد معاون عصبانی شد و از من پرسید گرسنهای؟ و وقتی با پاسخ مثبت من روبرو شد به سربازی دستور داد که برایم برنج بیاورند.
معاون از این کار خود هدفی داشت، اما من بعد از 3 روز و 2 شب توانستم غذایی بخورم و چون دستانم خونی بود دستور داد که برایم قاشق بیاورند بعد از اتمام غذا معاون این بار با نیشخند از من پرسید حالا بگو خمینی چی میگه؟ دوباره همان پاسخ را دادم عصبانی شد کلتش را روی شقیقهام گذاشت و با حالت خشنی گفت تو اسیری من حکومتم، یعنی من مسلمان نیستم؟
فرمانده تیپ از این پاسخم خیلی خوشحال بود 2 سرباز را صدا کرد که مرا روی پلاستیک بزرگی قرار دادند و چون نمیتوانستم راه بروم سر وته پلاستیک را گرفتند و از تپه به طرف پایین بردند. در حین حرکت فرمانده تیپ از بالای تپه فریاد میزد. سیدرحیم خمینی چی میگه؟ من هم با صدای بلند پاسخم را میگفتم. چندین بار این عمل تکرار شد.فکر میکنم هدف فرمانده تیپ بیشتر این بود که سربازان و اطرافیانش پاسخ مرا بشنوند.
مرا را داخل ماشینهای جنگی آیفا کنار 6-5 جنازه عراقی انداختند. در دژبانی به ماشین دستور ایست دادند سربازی جلو آمد و گفت: «الفاتحه الفاتحه انت ایرانی؟ و خواست به طرفم شلیک کند که سرباز دیگری زد زیر اسلحهاش و گفت: حرام، حرام، اسیر.
اولین بازجوییام در دژبانی دوم توسط 2 افسر کُرد و عرب بود سرباز عراقی ساعتم را به بهانه دادن یک لیون آب گرفت و آب هم نداد.
در جیبم یک قرآن جیبی، تعدادی برگه کاغذ و تسبیح داشتم که همه را گرفتند و نهایتا چشمشان به انگشتر عقیقی افتاد که در دستم بود. افسر عراقی با اشاره از من خواست که انگشتر را به او بدهم ولی چون این انگشتر قداست خاصی در نظرم داشت و یادآور خاطرات بسیاری بود ندادم، گفت: ممنوع است ولی در نهایت انگشتر را به خودم بخشید.
تبلیغات سپاه آخر قرآن برگهای چاپ کرده بود و 15-14 رهنمود از حضرت امام راحل نوشته بود. افسر عرب سوال میپرسید و برای دیگری توضیح میداد. در مورد رهنمودهای حضرت امام راحل که پرسیدند گفتم: این رهنمودها مال حضرت امام است و گفته حتیالمقدور روزهای دوشنبه و پنجشنبه روزه بگیرید. افسران عراقی خیلی تعجب کرده بودند پرسیدند همه پاسدارها این گونهاند و وقتی جواب مثبت شنید گفت: اگر سربازان ما این طور بودند دنیا را تصاحب میکردیم. قرآن را پیش خودشان نگه داشتند و مرا با یک جیپ به پادگان بندیخان فرستادند.
مرا برای محاکمه داخل اتاقی بردند که 4 افسر دور یک میز نشسته بودند. بعد از پرسیدن سوالات اولیه، نقشه را مقابلم گذاشتند و پرسیدند هدفهای عملیاتیتان چه بود؟ من هم برای فرار از پاسخ شروع به آخ و داد و فریاد کردم که پایم درد میکند. دوباره از من خواستند که از روی نقشه در مورد عملیاتها توضیح دهم گفتم من نمیتوانم این نقشه را بخوانم. یکی از افسران کلت خود را روبرویم گرفت و گفت: سید رحیم مگر تو معلم عربی نیستی؟ مانده بودم چه پاسخی بدهم نهایتا با 2 مشت و لگد موضوع خاتمه پیدا کرد و مرا داخل اتاقی تاریک انداختند. بعد از گذشت چند لحظه به اطرافم که دست مالیدم فهمیدم این جا طویله و جایی شبیه جای اسب است.
خودم را کنار دیوار کشیدم تا بعد از این همه آزار و اذیت کمی استراحت کنم چون خون زیادی از بدنم رفته بود به شدت احساس تشنگی میکردم با دست کشیدن به اطراف سطل آب و یک کاسه یا لیوان پلاستیکی پیدا کردم و تا صبح از آب سطل خوردم صبح وقتی هوا روشن شد دیدم داخل سطل آب موش بزرگی افتاده و خفه شده بود من هم از دیشب آب موش میخوردم.
صبح 2 سرباز با لگد در را باز کردند یکی یقه و دیگری پایم را گرفت و مجددا توی ماشین آیفا انداختند تا به مقر هلیکوپتر انتقال دهند. سربازی که در ماشین بود با خوشحالی اسلحهاش را به من نشان میداد که خشابش پر است و مرتب میگفت: اعدام اعدام. شروع کردم به اشهد خواندن. چشم سرباز عراقی به انگشتری که در دست داشتم افتاد از من خواست که انگشتر را به او بدهم و وقتی با مقاومت من روبرو شد انگشتر را به زور از دستم بیرون آورد لحظه سختی برای من بود چون انگشتر یادگار زیارت امام رضا (ع) بود و خاطرات بسیاری همراه خود داشتم مدتی بعد ماشین ایستاد و مرا پایین انداختند و برای اینکه رعب و وحشت من زیاد شود شروع کردند به اطراف من تیراندازی کردن. من هم به خیال اینکه تیرها به من اصابت کند اشهدم را تمدید کردم.
در اتاق افسر با چشمان بسته بازجویی شدم تصمیم گرفتم که از این جا به بعد هویتم را عوض کنم. برای خودم داستانی ساختم به این شکل که من معلم و امدادگر هستم و در اولین اعزام و قبل از شروع عملیات و پانسمان زخم کسی، خودم تیر خورده و اسیر شدهام. در بازجویی هم همین را گفتم بعد از اتمام بازجویی، مرا در خودرو جیپ گذاشتند و با چشمان بسته به طرف پادگان سلیمانیه حرکت دادند. وقت اذان ظهر به سلیمانیه رسیدیم، چشمانم بسته بود ولی میدانستم که دور تا دورم سرباز است، یکی از سربازان نزدیک آمد و با زدن ضربه به لبانم گفت دهانت را باز کن. دستانش بوی آشنایی داشت دهانم را که باز کردم مشتی پوسته پرتقال داخل دهانم ریخت. همه سربازها خندیدند. از این برخورد خیلی دلم شکست و چون لحظه اذان هم بود دلم گرفت.
مرا به آسایشگاهی انتقال دادند و کف آسایشگاه آب پاشیدند، غیر از من 6-5 اسیر دیگر هم با چشمان بسته آن جا بودند نیمههای شب با هم شروع به صحبت کردن کردیم آن جا فهمیدم که از بچههای ایلام هستند صبح که چشمانمان را باز کردند فهمیدیم که ما را نیم متری دیوار نشاندهاند. در حالی که تا آن لحظه ما تصور میکردیم در یک محوطه باز نشستهایم و با این عمل قصد آزار ما را داشتند.
دوباره سوار بر آیفا به استخبارات بغداد که از وحشتناکترین زندان های عراق بود انتقال دادند. دور تا دور استخبارات سلول بود و در هر 36 مترمربع هر سلول 10-20 اسیر قرار داشت.
لباس عربی برای پوشیدن به ما دادند. اولین عکس و بازجویی رسمی در این زندان از ما به عمل آمد و من همان داستان ساختگی خودم را تکرار کردم. بعد از گذشت 2 روز به پادگان الرشید در بغداد منتقل شدم بیآبی وتشنگی به شدت اذیتم میکرد، ولی ماشین آب کش هر 2 روز یکبار میآمد و در هر بار آمدن شیرهای آب را رویمان باز میکرد. در محوطه اردوگاه 4 آفتابه بیشتر نبود و ما هم برای آشامیدن آنها را پر از آب میکردیم. بعضی بچهها هم به علت شدت تشنگی خود را زیر شیرهای آب میانداختند.
طی 20 روزی که در این پادگان بودم هفت نفر از بچهها از شدت تشنگی شهید شدند. عراقیها هیچ امکاناتی برای ما نمیدادند. روزها در آفتاب شدید عراق، بچهها کرمهایی را که روی زخمهایشان وجود داشت را میگرفتند. با استفاده از زیرپوش یکی از اسرا باند تهیه کرده و زخم بچهها را پانسمان میکردیم.
روز پنجم در پادگان الرشید ماشینی ما را به بیمارستان الرشید داخل همان پادگان انتقال داد. مرا به اتاق عمل بردند، پزشکان و نظامیان عراقی دورم جمع شدند و پس از مدتی تصمیم گرفتند پایم را به وسیله گیوتین و بدون بیهوشی یا حتی بیحسی قطع کنند. همه چیز آماده بود که ستوان نظامی به نام «ابوهاجر» یا دکتر حمید مانع شد و به دکترها گفت: پایش را قطع نکنید عصبش سالم است و در همین حین پنهانی از من خواست تا انگشتان پایم را حرکت دهم هر چه نیرو در بدن داشتیم جمع کردم و توانستم شصتم را تکان دهم و همین سند قطع نکردن پایم شد. نهایتا دریلی آوردند و همانند پلاتینی که در ایران داخل پا قرار میدهند را خارج از پا و در کنار آن پیچ دادند. خودم همه چیز را میدیدم حتی تراشههایی که از سوراخ شدن دریل با استخوانم بیرون میآمد گاهی فکر میکنم انسان چقدر مقاوم است و چقدر میتواند در برابر مشکلات صبر داشته باشد بعد از مدتی به طور طبیعی بیهوش شدم.
به هوش که آمدم داخل اتاقی بودم که 2 مجروح دیگر غیر از من هم آن جا بود و یکی از آنها اهل شهرکرد بود و بعدها با دکتر حمید دوست شدم. دکتر حمید شیعه و از مخالفان سرسخت صدام بود بعد از نماز صبح، زیارت عاشورا را بلند بلند میخواند تا ما هم همراهش تکرار کنیم گاهی کلتش را جلوی اسرا به سمت عکس صدام نشانه میگرفت چندین بار هم از طرف استخبارات به او تذکر داده بودند.
بعد از گذشت 22 روز از اردوگاه الرشید به اردگاه 11 تکریت منتقل شدم. زندگی اردوگاهی و سی ماه اسارت من از همین جا آغاز شد آسایشگاههای 100 نفره، بیگاریها و تونلهای مرگ عمده زندگی اسیران را در اردوگاهها تشکیل میداد. اردوگاههای ما مخفی بود و هیچ آماری از اسرای اردوگاهمان وجود نداشت هر کسی شهید میشد او را لای پتویی گذاشته و دورش سیم برق میپیچیدند بعد هم دفنش میکردند بدون هیچ اثری.
گاهی اسرا بر اثر اصابت ضربه به سرشان روانی یا نابینا میشدند خود من در مدت اسارتم دستم شکست و پایم ضربه دید شکنجههای انفرادی که جای خود را داشت روزی 2 مرتبه باید از تونل مرگ عبور میکردیم و بهترین لحظات برای ما لحظهای بود که قفلها را به در آسایشگاهها میزدند صدای بسته شدن قفل برای ما آرام بخشترین صدا بود.
به هر حال به برکت انقلاب اسلامی و رهبری حضرت امام (ره) ادبیات تازهای در کشور پیدا شد و جا دارد که سال ها روی ادبیات جهاد و شهادت کار شود چرا که کلمات ما معنای دیگری یافت مثلا کلمه اسارت به معنای دربند دشمن بودن است در حالی که در دفاع مقدس به مفهوم آزادگی معنا میشود حتی با توجه به تصوری که از اسارت داشتم دیدم آن جا دانشگاه است حتی گاهی دلم برای اسارت تنگ میشود و در برخی پیچ و خمهای زندگی تازه میفهمم عجیب لحظات پرمعنایی بود که اسیران آن را سیر منازل عرفانی خود قرار داده بودند.
بهترین نمونه الگوی اسیران حاج آقا ابوترابی بود که نه تنها اسارت ایشان را مغلوب نکرد بلکه توانست آزادگی را به بهترین شکل ترجمه کند، اگر ساعتها روی واژههای اسیر، جانباز و رزمنده صحبت کنیم باز هم نمیتوانیم حق مطلب را آن گونه که هست ادا کنیم.
تنها خبرگیری ما در اردوگاه توسط یک روزنامه انگلیسی بود که خیلی کانالیزه برخی اخبار را منتشر میکرد هر وقت هم خبر مهمی پیش میآمد توزیع نمیشد مجرای دیگر افراد شاخص متصل به حاجآقا ابوترابی بودند. گاهی مجروحان بستری در بیمارستان نیز اخبار را از دیگر مجروحان اردوگاهها میگرفتند در اردوگاه ما تلویزیونی هم بود که مدام فیلم های سینمایی و مجالس صدام را پخش میکرد