نیمه شب پس از عبور از 7 در وارد اردوگاه شدیم. از اتوبوس پائین آمدیم. براى نخستین بار دیدیم كه چند نفر به زبان فارسى صحبت مىكنند. اسراى قدیمى بودند كه در بهدارى كار مىكردند.
اردوگاه داراى3 بخش (بلوك) بود و هر بخش 8 آسایشگاه داشت كه در 2 طبقه واقع شده بودند. یك بلوك متعلق به نیروهاى بسیج، بلوكى دیگر متعلق به نیروهاى ارتشى و سربازان بودند و در بلوك سوم، طبقه اول بیمارستان و طبقه بالاى آن متعلق به افسران و درجه داران بالاى ارتش بود. در كنار هر ساختمان دو اتاق كوچك هم وجود داشت كه به عنوان آرایشگاه و خیاط خانه از آنها استفاده مىنمودیم.
ما زخمىها را وارد بهدارى اردوگاه كردند و به ما گفتند كه هرگونه تماس با اسراى قدیمى و افسران ممنوع است. تقریباً 3 تا از آسایشگاه هاى پائینى پر از مجروح بود كه روى زمین بر روى تشكها خوابیده بودیم. جاى هر كس به اندازه 3 كاشى بود. امكانات بهداشتى و دارو هم بسیار كم بود. بچهها زیاد آسیب دیده بودند.
شكستگى پاهاى بعضى از برادران به علت نبود امكانات، به طور ثابت باقى ماند؛ چون امكاناتى نبود كه آنها را عمل كنند. بیشتر اوقات با یك سرنگ كه آن را مرتب در آب مىجوشاندند 30 یا 40 نفر را آمپول مىزدند. به طورى كه سرنگ از بس كند شده بود در عضلات نفر آخر وارد نمىشد.
در این بهدارى چند نفر از پزشكان ایرانى كه به اسارت در آمده بودند كار مى كردند. شب اول، مسئول بهدارى دكتر مجید جلالوند، اطلاعات مفیدى درباره اسارت و روش زندگى جدید به ما داد. او و همكارانش دارو را به سختى براى بچه ها به دست مى آوردند.
افسران و دیگر اسراى قدیمى هم مقدارى از وسایلى را كه در اختیار داشتند، مثل خرما، شكر، شیر عسلى و حتى پول به ما كمك مىكردند. هر كدام از ما در ماه یك دینار و نیم حقوق داشتیم كه معادل 32 تومان آن وقت ایران مىشد. با آن پول بخشى از نیازهاى خود را رفع مى كردیم. بیشتر بچهها از حقوق خود مى گذشتند تا پزشكان بتوانند حداقل مقدارى موادغذایى براى مجروحان و بیماران تهیه كنند. مواد خوراكى لازم را از دكانى كه در اردوگاه قرار داشت خریدارى مىكردند.
چند روزى در بهدارى بسترى بودیم. یك روز ناگهان دیدیم كه اكیپ صلیب سرخ داخل شد. آنها در فرمهاى مخصوصى ما را ثبت نام كردند و به هر كدام از ما یك كارت شناسایى دادند كه شماره اسارت ما روى آن بود. من اسیر شماره 5898 بودم. بعد 2 برگ مخصوص نامه كه فقط مىتوانستیم در آنها مشخصات خود را بنویسیم به ما دادند، تا آنها را فورى به ایران ارسال كنند و خبر اسارت ما را به خانوادههایمان برسانند؛ زیرا حدود 60 روز بود كه خانوادهها هیچ اطلاعى از ما نداشتند و ما جزو مفقودین بودیم.
|