سیدعلی اكبر ابوترابی، از روحانیونی بود كه در جریان پیروزی انقلاب اسلامی به فعالیت برای رشد و نمود نظام جدید مشغول شد. او به جنگ رفت و 10 سال به اسارت رژیم صدام درآمد و پس از آزادی نماینده ولی فقیه در امور آزادگان شد.
سیدعلی اكبر ابوترابی فرزند آیت الله حاج سیدعباس ابوترابی بود. جد والدش آیت الله سیدابوتراب مجتهد قزوینی و جد والده اش آیت الله سیدمحمد باقر علوی قزوینی بود كه هركدام از خاندان روحانی بودند. سیدعلی اكبر، دوره دبستان را در شهر قم گذراند؛ همان زمان كه شهید بهشتی مدرسه دین و دانش را در قم افتتاح كرد. علی اكبر در دوره راهنمایی از محضر معلمانی همچون شهید مفتح، شهید بهشتی و... استفاده كرد او در خاطراتش گفته بود كه لطف و بزرگواری این عزیزان در دوره تحصیل همیشه شامل حالم می شد. دوره دبیرستان را در مدرسه حكیم نظامی قم به پایان رساند. در این زمان بود كه دوستانش او را برای رفتن به دبیرستان نیروی هوایی تشویق كردند و او هم استقبال كرد. موفقیت های علمی و ورزشی اش چون قهرمانی شنای استخر امجدیه تهران، انتخابش به عنوان بازیكن برتر فوتبال و والیبال كه در دوران دبیرستان كسب كرده بود، او را مصمم به شركت در آزمون دبیرستان نیروی هوایی كرد تا پس از گرفتن دیپلم این دبیرستان مستقیما وارد دانشكده خلبانی شود. حتی آزمایش های لازم پزشكی را داده بود. می گفت می خواهم سربازی جان بركف و آماده شهادت باشم؛ برای كشور و دینم. همه مشوقش شدند الاپدرش، پدرش از او خواست تا این كار را نكند. سید كم كم متوجه شد كه تقید در این رژیم معنایی ندارد و هرچه لاقیدتر باشی، مقرب تر خواهی شد و به مراتب بالاتر خواهی رسید. این بود كه به دلسوزی های پدرش پی برد و به قم برگشت تا درسش را تمام كند.
پس از گرفتن دیپلم، دایی اش در تهران به او گفت كه می خواهد مقدمات سفرش را به آلمان را برای ادامه تحصیل فراهم كند. سیدعلی اكبر خیلی به این كار راغب نبود. اما دایی همچنان اصرار می كرد و می گفت خرجت را می دهم و نوه ام را نزد تو می فرستم تا دو تایی با هم باشید و درس بخوانید. اما او می خواست روحانی شود. دایی اش كه دیگر متوجه شده بود، خواهرزاده اش واقعا می خواهد درس حوزه بخواند به او گفت: من از روی محبت به تو اصرار می كنم كه به آلمان بروی و درس بخوانی. چون اگر وارد حوزه بشوی فردا برای اداره زندگی ات محتاج مردم می شوی. اما سیدعلی اكبر تصمیم گرفت به وصیت جد مادری اش عمل كند. او به حوزه علمیه مشهد رفت و حجره ای در مدرسه نواب گرفت و در محضر مرحوم حاج شیخ مجتبی قزوینی كه در فقه، اصول و فلسفه از برجسته ترین فضلای حوزه علمیه مشهد مقدس بود، شاگردی كرد. استاد بعد از دو سال به او اجازه داد تا ملبس به لباس روحانیت شود. به استاد گفته بود كه فكر می كنم زود باشد و من هنوز اول راهم. اما استاد همچنان اصرار داشت تا او زودتر ملبس شود. سیدعلی اكبر همچنان مردد بود تا اینكه همان شب بعد از دیدن یك خواب متوجه شد كه نظر جدش با استادش یكی است. بنابراین ملبس شد.
سیدعلی اكبر از روزهای اول طلبگی اش اینگونه یاد می كرد: « شهریه ما ناچیز بود آنقدر كه فقط می شد با آن نان سنگكی بخری حتی كار به جایی رسید كه از یك نانوایی نان سنگك نسیه می گرفتم. نان را می گرفتم خشك می كردم و در طول روز می خوردم. بعد از 10، 15 روز قصد كردم پیش از اینكه خود نانوا از دادن نان امتناع كند دیگر همین نان نسیه ای را هم نگیرم. همین كه تصمیم گرفتم از خرید نان خودداری كنم فرجی شد. یكی از طلاب كه سید هم بود پشت بازار سرشور مشهد من را دید. خیلی گرم احوالپرسی كرد و گفت: «چند روزی است كه می خواستم شما را ملاقات كنم. حواله ای از تهران برایتان داشتم. فكر می كنم از آن به بعد بود كه دیگر كارم به جایی نرسید كه از كسی نسیه چیزی بگیرم و از نظر مالی دچار مشكل شوم. اینها را همه از عنایات ولیعصر(عج) و حضرت علی بن موسی الرضا(ع) می دیدم.»
با شروع نهضت امام خمینی در سال 42، سیدعلی اكبر جوان همراه با حاج آقا مصطفی فرزند امام وارد جریانات سیاسی شد. شب ها در برنامه نماز جماعت منزل امام شركت می كرد. در همین ایام بود كه ماجرای مدرسه فیضیه پیش آمد. روز شهادت امام صادق(ع) در فیضیه برنامه ای ترتیب داده بودند. حین مراسم عده ای با لباس مبدل و مسلح در سخنرانی شیخ انصاری بی جهت صلوات فرستادند و بعد هم شعارهایی در حمایت شاه دادند و با مردم درگیر شدند. سیدعلی اكبر و دوستانش 20 نفری می شدند كه به داخل یك اتاق پناه بردند. آنان تا ساعت 10 شب در آن حجره مانده بودند و توانسته بودند در تاریكی شب از پشت بام فرار كنند. همچنین بعد از اینكه امام از تركیه به نجف تبعید شد،سیدعلی اكبر ابوترابی به همراه دو نفر از دوستانش تصمیم گرفت تا به عراق برود. در آنجا درس خارج فقه و اصول را نزد ایشان خواند و از محضر سایر اساتید همچون آیت الله غروی، آیت الله وحید خراسانی و... بهره مند شد.
در نجف فعالیت های سیاسی اش رنگ و بوی دیگری گرفت. او توانست كتاب ولایت فقیه و اعلامیه های امام را در شهر نجف چاپ كند و به ایران و كشورهای دیگر بفرستد. بعد از شش ماه تحصیل در نجف در سال 1349 به ایران آمد، اما به دلیل حمل اعلامیه های امام در مرز خسروی توسط ماموران ساواك شناسایی و دستگیر شد. پس از چند روز او را به زندان قصر تهران منتقل كردند.
حجت الاسلام والمسلمین محمدجواد حجتی كرمانی اینگونه از خاطرات زندان روایت می كند: « از روزی كه سید (علی اكبر ابوترابی) پا به زندان گذاشت؛ با یك نمونه عملی و عینی تربیت اسلامی مواجه شدیم. وجودش الگویی بود از یك جوان مسلمان، مسلمانی با عطوفت، تواضع، نرمش، خدمتگزار، شب زنده دار و... از همان شب اول كه ماركسیسم ها با او آشنا شدند؛ جذبه اش آنان را گرفت. آنها احترام خاصی برایش قائل بودند. او با لبخند صمیمانه اش در نهایت تواضع و مهربانی با آنها برخورد می كرد طوری كه دوست نداشتی از او جدا شوی. زندانی ها می آمدند و سراغ روحانی جوانی را می گرفتند كه تازه از نجف آمده. حتی ضد مذهبی هایی هم كه آمده بودند برای دیدنش متوجه نمی شدند كه دستان شان كه برای مصافحه پیش برده بودند، دقایق طولانی ای در دستان او است و سید از روی صفا آنها را رها نكرده است.»
او در همان سال 49 از زندان آزاد شد، اما از فعالیت های گذشته خویش دست نكشید. همان زمان اندرزگو را در منزل یكی از دوستانش ملاقات كرد و در سال 51 رسما به گروه او پیوست. علی اكبر كمك های مالی مردم را به منظور خریداری اسلحه، جمع آوری می كرد و در اختیار اندرزگو قرار می داد. بعدها آنقدر مورد اعتماد اندرزگو قرار گرفت كه مسوولیت شناسایی اعضای گروه به او محول شد. پس از شهادت اندرزگو دست از مبارزات علیه رژیم برنداشت. او با افرادی چون شهید رجایی ارتباط نزدیك و همكاری تنگاتنگ داشت؛ در جلسات شهید بهشتی شركت می كرد و...
پس از پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ به گروه دكتر چمران در ستاد جنگ های نامنظم پیوست و به سازماندهی نیروهای مردمی پرداخت. چمران در موردش اینگونه گفته بود: من شهادت می دهم كه سخت ترین ماموریت ها را عاشقانه می پذیرفت و هرچه وظیفه او خطرناك تر می شد، خوشحال تر و راضی تر به نظر می رسید. من شهادت می دهم سیدعلی اكبر ابوترابی عالی ترین نمونه پاكی و تقوا و عشق و محبت و شجاعت و فداكاری بود...
سرانجام سید در روز 26 آذر 59 در یكی از ماموریت های شناسایی عملیات ستاد جنگ های نامنظم به اسارت نیروهای عراقی درآمد. بعد از این واقعه خبری مبنی بر زنده ماندن او در دست نبود و رسما اعلام شد كه حجت الاسلام سیدعلی اكبر ابوترابی به شهادت رسیده است. به همین منظور مجلس ختم و بزرگداشت برایش گرفتند. در قزوین عزای عمومی اعلام شد و پیام تسلیت امام در مجلس شورای اسلامی قرائت شد. دولت عراق از این طریق متوجه شد كه ایشان از روحانیون سرشناس ایران هستند.
سید از روزهای سخت اسارت اینگونه می گفت: به نیروهای عراقی گفتم من یك شاگرد بزازم. ما در روستای مجاور شما بودیم. یك شب بیشتر هم در جبهه نبوده ام و هیچ اطلاعی از وضعیت منطقه ندارم. آنها با اصرار بیشتری با من برخورد كردند و تهدید كردند كه اگر صحبت نكنم؛ سرم را با میخ سوراخ می كنند. آن شب، به وعده خودشان عمل كردند. آخر شب یك سرهنگ آمد برای بازجویی و وقتی جواب های اولم را دوباره شنید، میخی را روی سرم گذاشت و با سنگ بزرگی روی آن زد. تا صبح، هیچ جای سالمی روی سرم پیدا نمی شد. همه جایش شكسته بود و خون آلود. روز بعد من را به پشت جبهه فرستادند. شب نوزدهم اسارت، در حالی كه در سلول های وزارت دفاع بودم، افسر بازجویی مرا صدا كرد و از اسم و شغلم پرسید. گفتم: ابوترابی؛ شاگرد بزاز. لبخندی زد و رفت. فردا صبح ساعت هفت مرا برای بازجویی بردند. در اتاق یك سرگرد عراقی نشسته بود. گفت: اسم من سیدمصطفی است و تو را می شناسم و بعد تمام مشخصات من را داد و گفت: تو رئیس مجلس شورای اسلامی هستی! متوجه شدم كه او رئیس شورای شهر را با سمتی كه اسم می برد، اشتباه گرفته است. این موضوع را به او گفتم؛ قبول نكرد. از اتاق بیرون رفت و دقایقی بعد كه برگشت، حرفم را قبول كرد. دیگر خودم را آماده اعدام شدن كرده بودم. اما بعد از 15 روز دوباره مرا به وزارت دفاع برگرداندند و ژنرالی آمد و با من صحبت كرد. گفت: دولت ایران اعلام كرده، تو كشته شده ای حتی بنی صدر رئیس جمهورتان به قزوین رفته و در مراسم ختم تو شركت كرده است. مسوولان عراق هم می خواستند تو را بكشند اما از آنجا كه تو سید هستی و نسلت به خودمان برمی گردد؛ من مخالفت كردم. پس از آن به عنوان معاون سرگرد كاشانی فرمانده ایرانی اردوگاه وارد جمع اسرای اردوگاه عنبر شد. اسرای ایرانی از او اینگونه یاد می كنند: شان روحانی بودن به خوبی در اعمال و رفتارش نمایان بود. با همه قدم می زد و به درددل های همه گوش می داد. گاهی هم در آن محوطه كوچك با بچه ها فوتبال بازی می كرد تا همه را به تحرك و ورزش دعوت كند. ورود حاج آقا ابوترابی به اردوگاه موصل، لطف خدا بود به اسرای آنجا. با ورودش به اردوگاه روزنه ای از امید در دل ها باز شد. گرفتاری های اردوگاه موصل همه را كلافه كرده بود. اختلاف در میان اسرا باعث دودستگی شده بود. چهار ماه عده ای از اسرا در آسایشگاهی محبوس بودند؛ به دلیل اینكه برای عراقی ها بلوك سیمانی نزده بودند.« سید در سه روز اول ورودش وارد مذاكره با اسرای ایرانی و مسوولان عراقی شد؛ اسرای گرفتار حبس را آزاد كرد و فضایی را برای تبلیغ و آموزش اسرای ایرانی آماده كرد؛ پاسخ به شبهات، برگزاری سخنرانی های علمی، تعیین خط مشی اسارت و ملاقات از اسرای دردمند و گرفتار و... وقتی اردوگاه موصل سه قدیم در سال 1361 تشكیل شد؛ بیش از 750 نفر از اسرای قدیمی از جمله ابوترابی را به آنجا بردند تا بهتر بتوانند آنها را زیر نظر داشته باشند. بالاخره سال 1362 علی اكبر ابوترابی را همراه با یك جمع 150 نفری به اردوگاه رمادیه هفت فرستادند و بعد از یك ماه و نیم او را به اردوگاه موصل دو قدیم منتقل كردند. بعد از تاسیس اردوگاهی در بیابان های صلاح الدین به نام تكریت شماره پنج، از هر اردوگاهی 10 تا 15 نفر را انتخاب و به آنجا فرستادند كه ابوترابی هم در این جمع انتخابی از اردوگاه موصل، به این اردوگاه انتقال پیدا كرد. پس از آن در سال 68 ایشان را به اردوگاه صلاح الدین فرستادند. عراقی ها بارها او را از اردوگاهی به اردوگاه دیگر یا به بغداد برای بازجویی می بردند. او در مدت اسارت در اردوگاه های عنبر، موصل 1، 2، 3، 4، رمادیه دو، تكریت 5، 17، 18 بود. علی اكبر ابوترابی یكی از خاطرات اسارتش را اینگونه تعریف كرد: دشمن بعثی در روزهای پایانی اسارت، یكی از برادران اسیرمان، كه از اهالی تهران و جوان متعهد و شایسته ای بود را در اردوگاه 18 تكریت به شهادت رسانده بود. ما را به همان اردوگاه بردند. همه برادران اسیر ما در آن اردوگاه به پشتیبانی از رهبر معظم انقلاب در مقابل عراقی ها شعار می دادند و از آن برادر شهید به عظمت یاد می كردند و فریاد می زدند و با مشت های گره كرده می گفتند راهت ادامه دارد. تعداد زیادی از ماموران عراقی در پشت سیم خاردارها به زانو آماده شلیك بودند. من خودم با چشمم دیدم و با گوشم شنیدم كه افسران بعثی كه پشت سر سربازان به زانو نشسته راه می رفتند؛ می گفتند: دست روی ماشه نبرید! حق تیراندازی ندارید. اینها از كشته شدن در راه هدف شان استقبال می كنند و كشته شدن را افتخار می دانند.
در نهایت او پس از 10 سال اسارت آزاد شد و به ایران آمد. ایشان با حكم مقام معظم رهبری در جایگاه نماینده ولی فقیه در امور آزادگان قرار گرفت.
سرانجام حاج آقا ابوترابی در تاریخ دوازدهم خرداد 79 در حالی كه به همراه پدر بزرگوارش آیت اللـه حاج سیدعباس ابوترابی عازم مشهد برای زیارت امام رضا(ع) بود در جاده سبزوار - نیشابور تصادف كرد و هر دوی آنان درگذشتند.