0

خاطره/آزادی ! آن هم بعد از سه سال

 
amirpetrucci0261
amirpetrucci0261
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 27726
محل سکونت : http://zoomstar.ir/

خاطره/آزادی ! آن هم بعد از سه سال

خبر باور کردنی نبود . از مدتی پیش که ایران ، دو گروه از اسرای معلول را یکپارچه آزاد کرد ، زمزمه ای در محافل بین المللی پیچیده بود که عراق هم باید حسن نیت به خرج داده . اسرای معلول ایرانی را آزاد کند . ما 21 جانباز بودیم . هفت – هشت نفر از اسرا قدیمی و دو عملیات فتح المبین و بیت المقدس بودند . قرار شد آنها زودتر بروند .ولوله ای در اردوگاه افتاد . اسرای سه قسمت اردوگاه ، از پشت سیم خاردارها برایمان دست تکان می دادند و ما هاله اشک را در چشمانشان می دیدیم .
برای دایی ام نامه نوشتم که مجروح شده ام ، اما مجروحیتم سطحی است . نمی خواستم شوکه شوند .
اسرای معلول عراقی وقتی به خاکشان می رسیدند ، اکثرا می افتادند زمین و خاک وطنشان را می بوسیدند و اکثر آنها از وضع بهداشت و غذای اردوگاهشان راضی بودند ؛ بر عکس ما .صلیب سرخ آمد و مطمئنشان کرد به آزادی . نام نویسی شروع شد .
اول ، اسم قدیمی ها وارد لیست شد . یکی شان «علی رضا رحیمی » بود . همان نوجوان شیر دل که در مصاحبه با خبرنگار هندی گفته بود :
ای زن به تو از فاطمه این گونه خطاب است
ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است .
همشهریم بود . رفتم پیشش به سفارش که : به همه سلام برسان .
جان من به کسی نگویی که من معلول شده ام ها ؟ هر کس حالم را پرسید ، سلامش برسان و بگو التماس دعا دارم .
بچه های دیگر هم همین سفارش را می کردند و اکثرا می گفتند که به خانواده شان ، از معلولیشان حرفی نزنند  . قلب مادرم ضعیف است و می دانستم اگر بفهمد مجروح شده ام ، حالش بد می شود . گروه اول جانبازان رفتند . دم علیرضا گرم ! به کسی جز برادرم و آن هم بعد از کلی قسم دادن و قول گرفتن نگفته بود که حال من چطور است . او را آماده دیدن من کرده بود . صلیب سرخ آمد به اردوگاه و به ما گفت که شما هم دو سه ماه دیگر آزاد می شوید . دو سه ماه ؛ چه طولانی ! به عراقی ها هم سفارش کردند که در این مدت ، با ما خوب تا کنند و بهمان برسند . عراقی ها هم از نظر غذا و لباس و بهداشت سعی می کردند فقط به بچه های درمانگاه برسند . از همه خوشحال تر ، دکتر مجید بود ؛ چون می دانست با رفتن ما به ایران ، وضع مان بهتر می شود و او دیگر نگران خونریزی ، زخم پشت و پاها و کج شدن کمر و مهرهای ستون فقرات و گردن مان نخواهد بود . گر چه دوری خیلی سخت بود و بچه های قاطع 3 ، کاغذی به طول نیم متر ، با نشانی و شماره تلفن به دستم دادند که خبر سلامتی شان را به خانواده شان برسانم . هی می آمدند و می بو.سیدندمان و سفارش می کردند از طرف آنان به زیارت امام برویم . صلیب سرخ هم همه اش وعده می داد که یک هفته ، دو هفته یا یک ماه دیگر آزاد می شوید . صبرمان لبریز شده بود تا این که خبری قطعی آزادی را دادند . دل تو دلمان نبود . باورمان نمی شد که بعد از این همه مدت ، به آغوش خانواده برگردیم . بچه ها روغن تهیه کردند و شروع کردند به ماساژ دادن پاهایمان که بر اثر حرکت نکردن ، مثل چوب خشک شده بود
. پایمان را چرب می کردند و ماساز می دادند ؛ نوبت به نوبت . و در حین ماساژ چنان با حسرت نگاهمان دمی کردند که توان نگاه کردن به چشمانشان را نداشتیم .
لباس نو دادند ، نظامی و تمیز . گریه امان مان را بریده بود . همه در آغوش یکدیگر گره خورده ، آخرین دیدار را انجام می دادیم . دکتر مجید  پاک نژاد ؛ همه گریه می کردند .
بعد از سه سال می خواستبم از سیم خاردار ها رد شویم . باورش سخت بود . خود عراقی ها هم به هیجان آمده بودند . دو سه نفرشان همراه ما ، سوار اتوبوس های مخصوص صلیب سرخ شدند . دیگر نه چشمان مان را بستند ، نه کتک مان زدند . روی تخت های نرمی خوابیدیم . کیک و نوشابه آوردند . بعد از چند سال ، شربت درست کرده و از فروشگاه بیسگویت خریده بودند و هر چه می توانستند ، خدمت کردند . نمی دانم شیشه خیس شده بود ، یا چشمان من ، آن سوی پرده خیس ؛ بچه ها دست تکان می دادند . حتما آنها هم ما را از پس پرده اشک می دیدند . ما بیست نفر بودیم. کیانپور هم بود ، صفر نجفی بود و علی ابوالفضلی ، همان که دعای توسل و کمیل می خواند و حالا به زخم معده و خونریزی مبتلا شده بود . اتوبوس راه افتاد . صلوات فرستادیم و قلبم تند می زد . از پس شیشه ها ؛ مزارع ، نخلستان و شهرها را می دیدیم . بعد از چند سال برایم تازگی داشت .انگار تازه متولد شده بودم . بین راه ، با سربازان عراقی  شروع به صحبت کردیم . دور از چشم فرماندشان ، با ما صمیمی شده بودند .
بچه ها نصیحت شان می کردند که وقتی برگشتند ، با اسرا خوش رفتاری کنند . به آنها می گفتند که اسرای شما در ایران وضع شان خوب است ، شما هم بچه های ما را شکنجه ندهید . آنها هم تصدیق می کردند .
از رمادیه گذشتیم و به بغداد رسیدیم و بعد به فرودگاه . پرواز به سوی ایران ، آیا رویا بود یا واقیت ؟ ظهر بود . آفتاب وسط آسمان بود . مگر از ذوق می توانستیم ناهار بخوریم ؟ فکر و حواسم متوجه ایران بود . به خانواده ام فکر می کردم . اگر مرا این طور ببینند ، چه می شود ؟ چه بکنم ؟ مادرم چه شکلی شده ؟ آیا مرا خواهد شناخت ؛ منی که شانزده سالم است و در راه اسلام جانباز شده ام ، پدرم چه خواهد کرد ؟ دو برادرم ؟ آن که مثل من قطع نخاع بود و نوشته بودند که حالش خوب شده و راه می رود ؟ آیا من هم راه خواهم رفت ؟ چگونه با خانواده ام برخورد کنم ؟ دیگر من یک جانبازم ، به آنها درباره اسارت و مجروحیتم چه بگویم ؟ آیا به آنها درباره شهید بهمن امیریان ، شهید فرزین یارامین ، بچه تهران – آن شهید آذربایجانی و جاسم ، حامی عراقیان حرفی بزنم . آیا امام را خواهم دید ؟ او چه خواهد گفت ؟ مثل ما ؛ مثل ماهی بود در ایران ، قدر امام را نمی دانستیم و دور از وطن و امام آرزوی دیدارش را می کشیدیم ، مثل ماهی که به هنگام بودن در آب ، قدر آب  را نمی داند .
نماز ظهر را تازه خوانده بودیم که ویلچر ها به حرکت د  ر آمد و سوار هواپیما شدیم . می خواستیم پرواز کنیم . در هواپیما ، بچه ها با هم قول و قرار می گذاشتند . هر کدام ، اهل یک شهر بودیم و همه ایرانی . قرار می گذاشتیم که به دیدار هم برویم . هواپیما تکانی خورد و ما از زمین عراق کنده شدیم . آسمان برایمان آغوش گشود .

سه شنبه 21 دی 1389  7:08 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها