روز بعد ، نزدیک ساعت 3 بعد از ظهرذ ، فارغ البال و آسوده تر از رزوزهای قبل خوابیده بودم که ناگهان متوجه شدم کسی مرا به شذت تکان دمی دهد . چشمهایم را گشودم بچه ها را دیدم ؛ با قیافه شاد و خندان . یکی از آنها در حالی که می خندید گفت : بلند شو خودت را آماده کن که صدام یک ماموریت تازه در ایران برایت در نظر گرفته !
با گفتن این حرف من و بقیه بچه ها زدیم زیر خنده ، بعتد قیافه ای جدی به خود گرفتم و گفتم : خیلی خوب شوخی بس است . حالا بروید و بگذارید بخوابم . در همین هنگام پزشکیار عراقی که در سالن حضور داشت و فهمیده بود موضوع از چه قرار است به ما نزدیک شد و گفت : باور کن تو راستی راستی داری آزاد می شی حالا بلند شو و لباسهایت را عوض کن .
بعد بچه ها با همان شوخ طبعی شروع به درآوردن لباسهای من کردند . همه این اتفاقات برایم باور نکردنی بود . اصلا نمی توانستم آنچه را در پیرامونم می گذرد باور کنم .
دقایقی بعد ، با به تن کردن لباسهای اسارت ، خود را روی ویلچر یافتم . بچه ها هر کدام چیزی می گفتند .
برادر حمید ما را فراموش نکنی !
سلام ما را به امام برسان .
به تمامی ایرانیها بگو که ما پشت سر امام ایستاده ایم .
زبانم بند آمده بود و اشک چشمانم را گرفته بو.د و مجال هیچ حرفی را به من نمی داد . کارها خیلی سریع و در میان بهت و تعجب من انجام شد . سرم را به هر طرف که می چرخاندم با ابراز احساسات بچه ها مواجه می شدم .
هنگامی که می خواستم از در سالن خارج شوم . دوست اصفهانی ام به من گفت : حمید ، وقتی که به ایران رسیدی و مسئولین را دیدی به آنها بگو هر اسیری در عراق ، انتظار روزی را می کشد که پایش به خاک وطن برسد . به آنها بگو که تنها همین امید ما را در برابر سختیها مقاوم کرده است . به آنها بگو که با همه سختیهایی که در آنجا می کشیم ، همواره پشتیبان جمهوری اسلامی هستیم و لحظه ای زیر بار مسئولیتهای مذهبی و ملی خود شانه خالی نمی کنیم .
محو سخنان او شده بودم و چشم از دهانش بر نمی داشتم . وقتی که حرفش تمام شد ، آهی از سینه کشیدم و گفتم : ان شا اله که شما هم آزاد می شوید . باور کن دلم می خواست اگر قرار است آزاد شوم ، آزادی ام همزمان باشد . با سایر اسرا . برای من سخت است که از شما جدا شو.م . اما مثل اینکه تقدیر این گونه رقم خورده است .
با نزدیک شدن پزشکیار عراقی ، سخنان ما هم ظاهرا پایان پذیرفت . پزشکیار عراقی برگه ای را به من داد و گفت : این برگه کمیسیون پزشکی است ، همراهت باشد حتما به دردت می خورد . از او تشکر کردم و برگه را در جیبم گذاشتم .
با بوسیدن بچه ها ، پزشکیار عراقی ویلچر مرا تا نزدیک آمبولانس هدایت کرد . بعد مزرا تحویل 4 سرباز مسلح داد و خداحافظی کرد و رفت . آمبولانس ، بیمارستان را به سوی مقصدی نامعلوم ترک گفت . نمی دانستم مقصد کجاست . درد ها را تحمل می کردم تا این که به اردوگاه رمادیه رسیدیم . آمبولانس نزدیک در اردوگاه نگه داشت .و متعاقب آن سربازان پایین پریدند و مرا همراه ویلچر روی زمین قرار دادند . یکی از بچه های اسیر که در آن حوالی قدم می زد به دستور سرباز عراقی مرا با ویلچر تا درمانگاه اردوگاه هدایت کرد . بچه های اردوگاه که عده ای در پشت سیم خاردارها و عده ای هم در طبقه دوم تجمع کرده بودند ، مرا نگاه می کردند . در یک لحظه فکری ناراحت کننده در ذهنتم خطور کرد :
نکند همه اینها خواب و خیال بود و از آزادی خبری نباشد .
آن شب را در درمانگاه گذراندم . تمام شب را به دروغ بودن ادعاهای عراقی ها مبنی بر آزادی ام فکر می کردم و به خوش خیالی و رویا پروری خودم .
صبح ، به محض اینکه از خواب بیدار شدم بچه ها به سراغم آمدند و مرا همراه خود به ساختمان خودمان بردند. به محض اینکه وارد آنجا شدم ، بچه ها سر و رویم را غرق بوسه کردند . یک ساعتی با آنها در مورد ماجراهایی که بر سرم آمده بود ، صحبت کردم و آنگاه نگهبانها مجددا مرا به بهداری اردوگاه برگرداندند . تا روز بعد ، حتی یک لحظه هم خواب به چشمانم راه نیافت . صبح بعد از اینکه صبحانه ام را در بهداری خوردم ؛ بچه ها مجددا به سراغم آمدند و مرا در بغل گرفتند و به سلول بردند . ساعت 10 صبح سوت آمار را شنیدم دیگر مطمئن شدم از آزادی خبری نیست و تمام آن برنامه پوچ و توخالی بوده است . بعد از آمار از بچه ها خواستم که مرا به محوطه اردوگاه ببرند تا قدری آفتاب به تنم بخورد . مدت 20 روز بود که نور آفتاب را بر تنم حس نکرده بودم . ساعتی بعد ، صدای سوت آمار ظهر بلند شد و بعد داخل سلول شدیم و در سلول به رویمات قفل شد . دیگر شک به یقین رسیده بود که آزادی از اسارت بعثیون امری محال و باور نکردنی است ، ولی نمی دانم چرا هنوز کور سوی امیدی در دلم روشن بود .
صبحانه را روز بعد به دعوت بچه های سلول شماره 5 . سلول قبلی ام – با آنها صرف کردم . بعد از صبحانه ازمن خواستند که خاطرات چند روز دوره ام از آنها را برایشان تعریف کنم . من هم آنچه که در حدود 20 روز اقامتم در بیمارستان تموز دیده بودم ، برایشان تعریف کردم . بعد از کلی صحبت کردن بچه ها با محبت خاصی مرا بله حمام بردند و سرم را شستند . بعد از حمام دوباره حالم بد شد . ضعف تمام بدنم را فرا گرفت حس کردم توانم را از دست داده ام . وقت آمار ظهر رسید ، من از درد به خود می پیچیدم . بعد از آمار حس کردم حالم رو به بهبود است . تا بعد از ظهر در سلولا بودیم . بعد از آن در را باز کردند و بچه ها لبه محوطه رفتند . بعد از رفتن آنها ، یک دفعه ، امید به آزادی در دلم ریشه دوانید و به شدت رشد کرد . گویی به من الهام شده بود که به زودی آزاد می شوم ، قلم و کاغذی برداشتم و یکسری سفارشات ، مبنی بر امیدوار بودم ، اتحاد با یکدیگر و. ... را برای بچه ها نوشتم . شب شد و موقع آمار شامگاهی . بعد از آمار ، امیدواریم تحقق یافت و نگهبان دستور داد یکی از بچه ها مرا از سلول بیرون ببرد . قبل از رفتن ، یاد داشتی را که برای بچه ها نوشته بودم به دست یکی از آنها دادم تا بعد از رفتنم برای همه بخواند .
روی دست یکی از بچه ها بودم و گرداگردم ؛ سایرین حلقه زده بودند . در حصار بچه ها بودم . ماتهب و هیجان زده . صداها از همه طرف گوشم را پر کرده بود .
حمید ، سلام مرا به امام برسان .
حمید ، وقت کردی سری به خانه ما بزن .
حمید ، ...
اشک شوق از دیدگانم روان بود . قلبم داشت از شدت هیجان از حرکت می ایستاد . راستی راستی دارم آزاد می شوم !
نگهبان عراقی ، با تعجب به صحنه نگاه می کرد . چند دقیقه بعد ، بچه ها مرا در پشت در سلول به زمین گذاردند و نگهبان ه در را بر روی آنها قفل کرد .
به محض اینکه از سلول خارج شدم ، غمی مبهم بر دلم چنگ انداخت . دل کندن از بچه ها ، به یکباره برایم سخت و ناگوار بود . آسمان یکپارچه تیره و تار ، آماده باریدن بود ؛ مثل چشمان من . یکی از بچه های بعهداری به سراغم آمد و مرا در بغل گرفت و به بهداری برد . هنوز صدای بچه ها بلند بود :
حمید جان خداحافظ .
وارد بهداری که شدم ، چشمم خورد به تعدادی دیگز از معلولین که قرار بود همراه من آزاد شوند . من هنوز به بچه ها فکر می کردم و پیغام و سفارششان .
هنوز ساعتی از آمدنم به بهداری نگذشته بود که تعدادی نگهبان وارد شدند و شروع به تفتیش لباسها و لوازم ما کردند . چند دقیقه بعد هم فرمانده اردوگاه به بهداری آمد و نگاهی به ما انداخت و خارج شد .
در فکر بودم . به همه کس و به همه چیز فکر می کردم . غرق در خود . آنقدر در خود فرو رفته بودم که نفهمیدم چه وقت است که نگهبان عراقی بالای سرم ایستاده و مرا صدا می زند . همو که با ضربه های کابل هشت ماه تمام مرا چون لخته گوشتی بی جان کردئه بود . نامش محسن بود . و از قوی هیکل ترین سربازان عراقی در اردوگاه محسوب می شد . از من طلب حلالیت کرد و از بهداری بیرون رفت .
بعد از خواندن نماز مغرب و عشاء شام را خوردیم و خوابیدیم . اما چه خوابی !
تا صبح از این دنده به آن دنده می چرخیدم و فکر می کردم . اصلا خوابم نبرد . حالی بین خوش و ناراحتی به دلم چنگ می انداخت و گاهی آن را به پرواز وا می داشت . صبح شد . نگهبانها ما را به محوطه بین چهار ساختمان بردند . در آۀنجا به هر کداممان – برای حفظ آبروی خودشان – یک دست لباس نو و تمیز دادند و لباسهای وصله دار و کثیف را از ما گرفتند .
اتوبوسی در پشت سیمهای خادار انتظار ما را می کشید . نگهبانها بچه ها را به ستون یک به طرف در خروجی اردوگاه ، هدایت کردند . اکثر بچه ها قادر بودند روی پاهایشان راه بروند . لحظه ای بعد ، اتوبوس حرکت کرد و اردوگاه را با همه خاطراتش ترک گفت . نا خداگاه اشک از چشمانم سرازیر شد . تا ارد.گاه کاملا از نظر دور شد . دل از آن نکندین . از شهر رمادیه عبور کردیم و به طرف بغداد راهمان را ادامه دادیم . راه زود طی شد و به بغداد رسیدیم . دقایقی بعد اتوبوس مقابل در سالن فرودگاه از حرکت ایستاد . در همین هنگام چشمم افتاد به چند تا اتوبوس دیگر که بعثیها بچه های معلول ایرانی را در آنجا پیاده می کردند . توسط یکی از بچه ها به سالن انتظار منتقل شدم و. اکنون آزادی را حس می کردم . دیگر نمی توانستم شک کنم . آنچه پیرامونم می گذشت ملموس و باورکردنی بود . دلم آرام و قرار نداشت . با چشمان بهت زده به بعثیها که با لباس شخصی و نظامی ، سالن را قرق کرده بود ، نگاه می کردم . در این هنگام ، افراد صلیب سرخ وارد سالن شده و شروع کرئدند به بررسی ما ، بعد از آن بعثی ها در صدد پذیرایی بر آمدند . اما نه با شلاق و کابل بلکه با کیک و شیرینی و لبخندی زورکی و موزیانه . می خواستند چهره کریه و وحشی خود را در زیر رفتار به اصطلاح بشر دوستانه پنهان کنند .
افراد صلیب ، بعد از تکمیل مدارک ما و گرفتن آمار ، اقدام به سوار کردن بچه ها به هواپیما کردند .همه سوار شدند غیر از من . من روی مبل دراز کشیده بودم و به بچه ها نگاه می کردم . در این لحظه فرمانده کل اسرا کنار من آمد و بعد به یکی از نگهبانها دستور داد تا برود برانکاردی بیاورد . مرا روی برانکاری گذاشتند و بعد از خروج از سالن ، به هواپیما انتقالم دادند . شماره معکوس برای آزادیمان شروع شده بود . بیست دقیقه بعد درهای هواپیما بسته شد . هواپیما آرام آرام ، در آسمان اوج گرفت . بیچه ها صلواتی بلند فرستادند .
بلمئ گوی هواپیما اعلام کرد : ه اکتنون از مرز ترکیه گذشتیم و وارد ایران شدیم . قلبهایمان داشت از سینه بیرون می جهید . از شوق گریه می کردیم . یاد بچه های اردوگاه برای لحظه ای مرا ترک نمی کرد . با تمام وجود لبهایم به زمزمه حرکت کذد – فان مع العسر یسرا ان مع العسر یسرا .