0

خاطره /زیارت در اسارت

 
amirpetrucci0261
amirpetrucci0261
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 27726
محل سکونت : http://zoomstar.ir/

خاطره /زیارت در اسارت

در یکی از روزهای دی ماه 1367 عراقی ها اعلام کردند صدام دستور داده است که اسرا باید به کربلا بروند . تعدادی از بچه های مسئول نشستند با هم مشورت کردند که دشمن می خواهد از این ماجرا استفاده تبلیغاتی بکند و بگوید که با اسرا تعامل انسانی دارد و از خودش چهره ای انسان دوستانه به نمایش بگذارد تا در نهایت این پوششی باشد برای رفتارهای وحشیانه ای که با اسرا داشته است . البته چون ایران اسرای عراقی را به سفرهای زیارتی می برد ، عراق هم می خواست در مقابل یک چنین کار مشابهی را انجام دهد ، ضمن اینکه هیأت سازمان ملل که در سال 63 از اردوگاه های اسرای ایرانی و عراقی بازدید کرده بود در گزارششان رفتار عراقی ها با اسرای ایرانی را خیلی بد توصیف کرده بودند .

در آن زمان رهبر معنوی اردوگاه آقای صالح آبادی بود که با آقایان جمشیدی ، مروتی ، آهنگریان ( ارشد اردوگاه ) و ... نشستند و با هم مشورت کردند و به این نتیجه رسیدند که چون عراقی ها می خواهند از این زیارت استفاده تبلیغاتی کنند ما به کربلا نمی رویم و به عراقی ها هم اعلام کردند که بچه های ما موافق نیستند که به کربلا بروند و علت را هم بهره برداری تبلیغاتی آنان از این زیارت اعلام کردند . برای عراقی ها هم خیلی ثقیل بود چون دستور از بالا بود و حتماً باید اجرا می شد . هرچه عراقی ها اصرار کردند بچه ها زیر بار نرفتند تا اینکه افسر فُضیل که مسئول این امر بود خیلی اصرار کرد که اگر به زیارت نروید بدبخت خوام شد و مرا اذیت خواهند کرد . مسئولین اردوگاه تصمیم گرفتند که پشنهادی مطرح کنند و نقشه ی آن را هم از قبل طراحی کرده بودند . به فُضیل گفتند : ما تحت شرایطی قبول می کنیم به زیارت بیاییم و آنهم اینکه تعهد کتبی بدهی که استفاده تبلیغاتی و فیلمبرداری نشود و عکس صدام را هم به اتوبوس ها نزنند . او هم نمی دانست که بچه ها چه نقشه ای دارند با اینکه خیلی برایش سخت بود ولی قبول کرد . بعد از اینکه تعهد کتبی داد می خواست کاغذ تعهد را داخل جیبش بگذارد که آهنگریان گفت بچه ها اینطوری قبول نمی کنند و من باید کاغذ تعهد را به آنان نشان بدهم و بعد برگردانم . خلاصه ظرف کمتر از یک ساعت بچه ها تعهد کتبی فُضیل را چنان ماهرانه با دست کپی کرده و امضایش را جعل کرده بودند که نمی توانستیم اصل را از فرع تشخیص بدهیم . کاغذ را به فُضیل برگرداندن و او هم با این خیال که فریبشان دادم رفت . بنا  بر این بود که هر چهارصد نفر را به زیارت ببرند که تقریباً هر سه آسایشگاه با هم می شد . آن موقع ما در آسایشگاه دو بودیم که در اولین گروه زیارت قرار گرفتیم . وقتی که دیگر بنا شد به زیارت برویم بچه ها در پوست خود نمی گنجیدند و همه هوای کربلا به سرشان افتاده بود . آن بچه هایی که قرار بود در سری های بعدی بروند به آسایشگاه های ما می آمدند و با حال عجیبی می گفتند که از طرف ما هم نائب الزیارة باشيد ، معلوم نیست که ما را ببرند شاید پشیمان شوند . یکسری پارچه و جانماز که می خواستند متبرک شود را به ما دادند . ما را اوایل شب سوار اتوبوس کردند و به راه آهن موصل بردند و آنجا سوار قطار شدیم تا به بغداد برویم .  قطارش واگنی و صندلی هایش مثل صندلی های اتوبوس بود که دوبه دو روبه روی هم قرار می گرفت . در هر واگن دو الی سه نگهبان گذاشته بودند که باتوم به دست بودند . در مسیر بعضاً اتفاقات جالبی می افتاد . مثلاً ما چون می دانستیم ما را سامرا و کاظمین نخواهند برد گفتیم لااقل از دور اگر گنبد و بارگاهشان را ببینیم از دور به این امامان سلامی بدهیم . لکن به عراقی ها گفته بودیم که اگر گنبدشان را دیدید به ما نشان بدهید . خدا حمدا... دکامی زاده را رحمت کند می گفت : «10 بار به ما سامرا را نشان دادند . الکی می گفتند اهنُ سامرا ، اهنُ سامرا ( اینجا سامراست ) ، بچه ها با یک حالی بلند می شدند که السلامُ علیک یا امام هادی و امام حسن عسگری که بعد از نیم ساعت یکی دیگه می آمد می گفت    اهنُ سامرا » . صبح به بغداد رسیدیم و از بغداد ما را با اتوبوس به سمت نجف حرکت دادند . با دیدن نخلستان ها و بعد هم گنبد و بارگاه امیرالمؤمنین (ع) یواش یواش اشک و ناله ی بچه ها شروع شد . بالاخره سالها فقط اسم کربلا و نجف را شنیده بودند و در شوق دیدار عتبات لحظه شماری می کردند و تقریباً برایشان غیر قابل تصور بود که یک روزی این آرزویشان برآورده شود . آن حس و حال برایمان عجیب بود و اصلاً قابل توصیف نیست . به حرم رسیدیم ، از اتوبوس ها سریع پیاده شدیم . چون مردم در دو طرف ایستاده بودند و نگاه می کردند ، گفتند که سریع داخل بروید . ما دویدیم و رفتیم داخل صحن نشستیم . مثل همان صفهای آماری که در اردوگاه می نشستیم ما را پنج تا پنج تا نشاندند . چند دقیقه ای سکوت حکم فرما شد و کبوترهای حرم بالای سرمان شروع کردند به پرواز کردن که یکدفعه بغض   بچه ها ترکید . چهارصد نفر بلند بلند داد می زدند . آنقدر بچه ها گریه کردند که قابل وصف نیست .


مظلومیت و غربت از در و دیوار می بارید و گویا بچه ای بعد از سالها پدرش را پیدا کرده و به او پناه آورده و می خواهد از دست کسانی که در حقش بدی و ظلم کرده اند شکایت کند ، چنین حسی داشتیم. حالات مختلفی بود که باعث شد این بغض چندین ساله سر باز کند و به شکل اشک جاری شود. گفتند که هر کس می خواهد وضو بگیرد ، بگیرد . وضو گرفتیم و داخل حرم شدیم . زمان زیادی نگذاشتند که داخل حرم بمانیم  گفتند سریع زیارت کنید که می خواهیم به کربلا برویم . من آنقدر مات و مبهوت بودم که اکنون یک شبهی از کربلا و نجف در ذهنم هست . وقتی وارد شده بودم مثل بقیه طواف نکردم ، مقابل ضریح نشستم .


بعد از زیارت بیست دقیقه ای ما را سوار اتوبوس کرده و به سمت کربلا حرکت دادند ، اتفاقات جالبی هم در این بین افتاد . چون در اردوگاه مدام می گفتند که می خواهند به کربلا ببرند و کسی نمی گفت نجف و کربلا ، بعضی ها فکر می کردند که اینجایی که الآن آمدیم کربلاست . سوار اتوبوس ها که شده بودیم ، هنوز زمزمه ی گریه ها به راه بود که یکی از بچه ها با همان حالت گریه به بغل دستی اش گفت : برادر ، ما را کجا می برند ؟ آن هم با همان حالت گریه گفت : دارند ما را به کربلا می برند . بعد یکدفعه انگار که شوکه شده باشد گفت : پس اینجا کجا بود ؟ گفت : نجف . گفت : من یک ساعت است که دارم می گویم یا اباعبدا... ، چر ا کسی به من نمی گوید .


بالاخره بعد از طی مسافتی به کربلا رسیدیم . اول ما را به حرم سیدالشهدا بردند . بچه ها وقتی پیاده شدند به حالت سینه خیز می رفتند که عراقی ها آمدند و ما را زدند و گفتند که سینه خیز نروید . بعد از زیارت ما را پیاده به صف کردند و از بین الحرمین به سمت حرم حضرت عباس بردند . در راه یکدفعه صدای گریه و ناله بچه ها بلند شد و موجی ایجاد شد که حتی مردمی که در اطراف خیابان بین الحرمین ایستاده بودند نیز با صدای بلند گریه می کردند . خیلی فضای عجیبی بود ، فکر می کنم در آنجا بچه های دیگر نیز مثل من به یاد مصیبت اسرای کربلا افتاده بودند که وارد کوفه و بازار شام شده بودند . بعثی ها هم داد و بیداد می کردند که سرهایتان بالا نباشد ، پایین بیاندازید . حال ما با لباس اسیری و مردم هم در اطراف نگاه می کردند به حرم حضرت عباس رفتیم و زیارت کردیم . بعد از زیارت ما را به سالنی در طبقه بالا بردند و نهار خیلی ساده ای دادند که به دلیل خوردنش در حرم حضرت عباس ، برایمان بسیار خوشمزه بود . بعد هم بعنوان دسر ، هویج را همانطور که از زمین کنده بودند ، نشسته و با حالت گلی برایمان آوردند و گفتند بخورید .


یک بنده خدایی ، از همان خدام حرم که برایمان دوغ می آورد ، آنقدر از دیدن ما خوشحال شده بود که آن پله ها را تند و سریع بالا و پایین می کرد و تند تند برایمان دوغ می آورد و آنهم به این دلیل بود که می خواست با این بهانه بیشتر بچه ها را ببیند .


بعد از نهار به سمت اردوگاه حرکت کردیم . شب ، دیروقت بود که به اردوگاه رسیدیم . وقتی وارد آسایشگاه شدیم دیدیم بچه هایی که مانده بودند ، آسایشگاهمان را تمیز کرده اند و حتی جایمان را پهن کردند ، بطوری که همه چیز برای استراحتمان آماده بود که بعد از این ، دیگر این عمل بچه ها بصورت یک سنت شد و کسانی که زیارت می رفتند بقیه بچه ها یی که می ماندند این کارها را برایشان انجام می دادند .


خلاصه چهار پنج سری از بچه های اردوگاهمان را بردند که در سری آخر درگیری شد . ظاهراً بچه ها در لوله های خودکار پیام هایی را نوشته بودند و برای مردم عراق می انداختند که عراقی ها دیده بودند ، و همچنین عکس صدام را هم که در جلوی اتوبوس چسبانده بودند را پاره کردند و به همین دلیل درگیر شده بودند . کار به بغداد می کشد و هیأتی از بغداد به اردوگاه می آیند تا موضوع را بررسی کنند . بچه ها به آن هیأت می گویند که افسر فُضیل تعهد کتبی داده بود که عکس صدام را به ماشین نزنند . اعضای آن هیأت تعجب می کنند و فُضیل را با آقای محرم آهنگریان که در آن زمان ارشد اردوگاه بود روبرو کردند . فُضیل انکار کرد و گفت اینان دروغ می گویند ، من چنین تعهدی نداده ام ، چون فکر نمی کرد بچه ها از روی آن تعهد کپی گرفته اند . آقای آهنگریان یکدفعه کاغذ تعهد را می آورد و می گوید : اینهم امضای فُضیل ! خلاصه فُضیل را بردند و نمی دانیم که چه بر سرش آوردند .


اما در مورد زیارت این را بگویم که وقتی حاج آقا ابوترابی را – که در آن زمان در صلاح الدین 5 ( رهبران ) بودند – به کربلا بردند بعد از زیارت به بچه ها گفته بودند : من تا بحال 18 بار به کربلا آمده ام ولی هیچ کدام به اندازه ی این سفری که با لباس اسیری بوده است برایم معنویت نداشت .


ما در آن فضا به یاد شهدا و امام (ره) بودیم و چون شهدا قبل از شهادت در آخرین دیدارشان می گفتند که سلام ما را به سید الشهدا و حرم اباعبدا... برسانید ، احساس می کردیم که حامل آن پیام هستیم و به نیابت از امام و به نیابت از همه مردم زیارت کردیم .     


           

سه شنبه 21 دی 1389  7:08 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها