0

خاطره/خودت آمدی جبهه

 
amirpetrucci0261
amirpetrucci0261
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 27726
محل سکونت : http://zoomstar.ir/

خاطره/خودت آمدی جبهه

شب بیست و هفتم تیر ماه سال 61 بود که به گردان ما – گردان میثم – ماموریت دادند که در ادامه عملیات رمضان ، در دشت شلمچه پیشروی کنیم . هشت گردان از نیروهای عمل کننده در محاصره نیروهای دشمن قرار گرفته بودند و ما باید می رفتیم پشت سر نیروهای دشمن و از آنجا حلقه محاصره را می شکستیم . شب از نیمه گذشته بود که به سمت اهداف مورد نظر – که همان خاکریزهای مثلثی شکل بود – حرکت کردیم . تا دم دمای صبح ، بدون اینکه به نیروهای دشمن بر بخوریم ، پیش رفتیم . نماز صبح را هم در همان جا خواندیم . با روشن شدن هوا ، به تانک های دشمن رسیدیم . اولین موشک آرپی جی 7 را خودم به سمت یکی از تانک های عراقی شلیک کردم . لحظاتی بعد ، موشک آرپی جی به سینه تانک اصابت و کمانه کرد . تازه فهمیدیم این تانک ها از نوع تی 72 هستند و گلوله آرپی جی به آنها کارگر نیست . با شلیک موشک آرپی جی ، عراقی ها متوجه حضور ما در منطقه شدند و در مقابل ما آرایش نظامی گرفتند در همین حین ، از قرار گاه تماس گرفتند و گفتند : گردان ها از محاصره در آمدند ، شما هم هر چه زود تر عقب نشینی کنید .
ما با عراقی ها درگیر شده بودیم و اگر می خواستیم همین جوری عقب نشینی کنیم تلفات زیای می دادیم ؛ به همین جهت ، مسئول گروهان ما گفت : بچه های آرپی جی زن و تیر بار چی بمانند و سر عراقیها را گرم کنند ، بقیه بچه ها بروند عقب .
تعدادی از بچه ها گفتند نه ! ما هم همین جا پیش آرپی جی زنها و تیربارچی ها می مانیم .
عده ای از بچه ها به سمت عقب رفتند و یک عده هم که احتمال می دادند عراقی ها پشت سرمان هم باشند . با زاویه 45 درجه عقب نشینی کردند . در این بین ، بچه های گروه آخر موفق شدند خود را به نیروهای خودی برسانند . ما هم به همراه تعدادی از بچه ها ماندیم تا جلوی تانک های دشمن را بگیریم که بقیه بچه ها به راحتی بتوانند عقب نشینی کنند .
حدود یک ساعت و نیم همان جا ماندیم و جلوی نیروهای دشمن را سد کردیم . در همین حین دیدیم از پشت سر ما نیروی کمکی می آید .
سریع بلند شدیم و برایشان دست تکان دادیم و الله اکبر گفتیم ،
اما بعد متوجه شدیم آنها به سمت ما تیر اندازی می کنند . چند تا از بچه ها رفتند روی خاکریز و داد زدند : ما ایرانی هستیم نزنید ......نزنید ......نزنید . اما آنها باز هم به سمت ما تیر اندازی کردند . یکی از بچه ها گفت : اینها ما را اشتباهی گرفتند . فکر می کنند عراقی هستیم .
ما که چاره دیگری نداشتیم ، تصمیم گرفتیم صبر کنیم تا آنها جلو تر بیایند و صدای ما را بشتوند . یک ربع که جلو تر آمدند ؛ تازه فهمیدیم که از نیروی کمکی خبری نیست و آنها عراقی هستند . سریع لوله سلاح هایمان را به سمتشان گرفتیم و چند تا موشک آرپی جی به طرفشان شلیک کردیم . آنها عقب نشینی کردند و از برد آرپی جی ما خارج شدند و با آتش خمپاره و گلوله مستقیم تانک ، ما را زیر آتش گرفتند .
ساعت حدود 9 صبح بود که مهمات ما تمام شد . تعدادی از برادران مجروح و تعدادی هم شهید شدند . عراقی ها هم هر لحظه حلقه محاصره را تنگ و تنگ تر می کردند ، تا اینکه آمدند بالای سر ما و همه ما را به اسارت درآوردند. نیم ساعت بعد ، ما را بردند پشت خاکریز و روی زمین نشاندند ؛ همه زیر آفتاب گرم تیر ماه خوزستان ، بدون اینکه یک قطره آب به ما بدهند یا حداقل به مجروحان رسیدگی کنند . حوالی ظهر بود که ما را بردند پشت خط دوم یا سوم و از آنجا با ایفا به پادگانی در حوالی بصره منتقل شدیم .
این پادگان بیشتر به یک پادگان تبلیغاتی شباهت داشت تا پادگان نظامی ؛ چرا که هر روز خبرنگاران و فیلمبرداران خارجی می آمدند و از ما فیلمبرداری می کردند . هر روز ، ما را می بردند و می زدند . از هر تیپ ، پنج نفر را برای باز جویی می بردند . من و چهار نفر دیگر دور هم نشستیم و با هم مشورت کردیم که جواب عراقی ها را چطور بدهیم . در نهایت تصمیم گرفتیم تجهیزات و قدرت نیروهای خودی را بیش از آنکه هست بگوییم . مثلا بگوییم تیپ ولی عصر (عج) پنجاه دستگاه تانک و صد قبضه توپ دارد ؛ در حالی که تیپ ما فقط 7-8 تانک و چند توپ سبک بیشتر نداشت . به این ترتیب ، تمام حرف هایمان را یکی کردیم و برای بازجویی داوطلب شدیم . حدود سیصد نفر بودیم که ما را از یک اتاق متوسط جا داده بودند . جا به قدری کم بود که به نوبت روی زمین می نشستیم و اصلا جایی برای استراحت نبود و از آنجایی که به بچه ها – خصوصا به مجروحان – اجازه توالت رفتن را نمی دادند ، بچه ها توی همان اتاق رفع حاجت می کردند . همه جا پر بود از ادرار و ... بوی تعفن و چرک زخم ها غیر قابل تحمل شده بود . گرمای تیر ماه هم مشکلات را مضاعف می کرد .
عراقی ها در آن شرایط دشوار ، از دادن آب خنک هم به ما دریغ می کردند . پنج روز اول اسارت ، اصلا به ما غذا ندادند ؛ حتی یک وعده ، روز پنجم ، از دادن آب گرم هم دریغ کردند . عطش بچه ها به نهایت خود رسیده بود . اگر عراقی ها خیلی سر کیف بودند ، توی آفتابه ای که با آن توالت می رفتند ، برای ما آب می آوردند ؛ آن هم آّب گرم .
یک روز خبرنگاران خارجی آمدند . چند تا از سربازان عراقی پارچ و لیوان شیشه ای به دست گرفتند و با آب یخ آمدند بین ما ، آن هم در مقابل دوربین های فیلمبرداری . تعدادی از بچه ها که خیلی ضعیف شده بودند ، آب گرفتند و خوردند و آنها فیلمبرداری کردند ؛ اما بقیه با اینکه از شدت تشنگی ، لبهایشان ترک خورده بود ، عطش را تحمل کردند و اجازه ندادند عراقیها از آنها بهربرداری تبلیغاتی بکنند . آن روز ، من آخرین نفر بودم و کنار دیوار نشسته بودم . چند نفر از بچه های سست ایمان ، در صف اول نشسته بودند و در مصاحبه ها با خبرنگاران خارجی مشغول گفتن دروغ بودند . می گفتند : ما محصل بودیم . پاسدارها ما را به زور به جبهه آوردند ...
وقتی دیدیم که آنها به خاطر چند لقمه غذا و مقداری آب ، آبرو و حیثیت ما را می برند ، نتوانستم تحمل کنم . با اشاره دست ، از خبرنگاران خارجی خواستم بیایند و با من مصاحبه کنند . چند دقیقه بعد دو نفر خبرنگار به همراه افسر عراقی آمدند بالای سرم . من هم بلند شدم و با زبان عربی دست و پا شکسته و حرکات دست و پا به آنها فهماندم که آنها دروغ می گویند و ما خودمان آمدیم و عراقی ها 5 روز است که به ما غذا نداده اند ، ما را می زنند و شکنجه می دهند و ...
افسر عراقی همین که دید من این حرف ها را می زنم ، شروع کرد به داد و بیداد کردن و مرتب صفحه ساعتش را به خبرنگار خارجی نشان می داد . کنایه از این که وقت شما تملم شده است و باید بروید . خبرنگاران خارجی هم بعد از یکی دو دقیقه از محوطه زندان بیرون رفتند . بچه ها به من گفتند : محمود ! زود جایت را عوض کن که الان می آیند دنبالت .
تا خواستم جا به جا شوم دیدم یک نگهبان عراقی بالای سرم ایستاده است . افسر عراقی بعد از اینکه خبرنگاران خارجی را رد کرد ، آمد سراغ من و گفت : خب خودت آمدی جبهه ؟ ما به شما غذا ندادیم ؟..
سپس مرا بردند اتاق شکنجه و تا می خوردم زدند . بعد هم پیکر کوفته و بی رمق مرا انداختند توی اتاق .
با تمام مشکلات و نارسایی های موجود ، ما در همان پادگان بصره ، نماز جماعت و برنامه دعای توسل و .. داشتیم . عراقی ها فهمیده بودند که ما تحت هیچ شرایطی ، دست از این برنامه ها بر نمی داریم . بعد از ده روز به سر بردن در زندان پادگان بصره ، ما را به بغداد بردند و سه روز بعد هم ما را به اردوگاه موصل فرستادند .

سه شنبه 21 دی 1389  7:08 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها