یک لحظه آرام و قرار نداشت. «رحیم افتخاری» را می گویم. چیزی به آغاز عملیات باقی نمانده بود. عملیات «والفجر هشت» در پیش بود. تاریکی شب فرود آمده بود و توی سنگرها عالم دیگری برپا شده بود. باد در سوله ها می پیچید. انگار سوله ها هم فهمیده بودند چه اتفاقی قرار است بیفتد.
رحیم مرا صدا کرد. هنوز هم آن قیافه نجیب و آن نگاه عمیق او را به یاد دارم.
ـ «می توانم چند لحظه مزاحمت شوم!؟»
گفتم: «این چه حرفیه؟ شما بزرگ و برادر من هستی!»
گفت: «اگر امکان دارد بیا برویم کنار اروند، می خواهم رازی را با تو در میان بگذارم!»
راستش کمی کنجکاو شدم. با هم راه افتادیم و رفتیم به سوی اروند. چند دقیقه در سکوت ایستادیم. «رحیم» چشم به اعماق ظلمت دوخته بود. آن وقت سکوت را شکست و گفت:
ـ «برایم یک ورق کاغذ می آوری»
ـ «کاغذ برای چی؟»
ـ «می خواهم وصیت نامه بنویسم!»
پرسیدم: «مگه تا حال وصیت نامه ننوشته ای؟»
گفت: «مطلبی هست که می خواهم در وصیت نامه ذکر کنم!»
به هر حال او را کنار اروند تنها گذاشتیم و برگشتم به سنگر. ورق کاغذی گیر آوردم و برگشتم پیش او. ماه کنجکاوانه ما را نگاه می کرد. در نور ماه رحیم این جوری نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم
وصیت می کنم از پسر کوچکم که نام مبارک حضرت «رضا» غریب الغربا را برایش انتخاب کرده ام، مواظبت کنید....
لحظه ای درنگ کرد. آن وقت کاغذ را پاره پاره کرد و توی رودخانه ریخت.
ـ «داری چکار می کنی آقا رحیم!؟»
گفت: «دیگه نیازی نیست!»
مثل آن که از جهان دیگری حرف می زد. خودش کنار من بود اما صدایش از دنیای دیگری می وزید. آنگاه دست در جیب اش کرد و عکسی را بیرون آورد.
ـ «ببین! عکس پسرم رضاست!»
عکس را گرفتم و در روشنای مهتاب نگاهش کردم. چقدر شباهت به پدرش داشت. «رحیم» عکس را گرفت و در مقابل چشمان حیرت زده من پاره کرد و در اروند ریخت.
ـ «چکار کردی رحیم جان؟»
گفت: «راز دلم همین بود! احساس می کردم فرزندم مانع معامله من و خدایم شده. حالا دیگر اروند هم شاهد است که بین من و خدای من هیچ مانع و مزاحمی وجود ندارد!»
در حالی که نمی توانستم جلوی اشک هایم را بگیرم در آغوشش کشیدم و گفتم:
ـ «برای من هم دعا کن آقا رحیم!»
زیر نور ماه قیافه اش را دیدم که چقدر نورانی شده بود. «رحیم» آن بسیجی گمنام مثل پرنده ای مهاجر به دیار باقی پر کشیده بود.