چند هفته از پایان عملیات گذشته بود. بعد از عملیات دشمن پاتک های سنگینی انجام داد اما موفق نشد ما را از مناطق آزاد شده عقب براند. بعثی ها به ناچار مقابل مواضع ما مستقر شدند. آن روز بعدازظهر توی سنگر نشسته بودیم.
تقریباً همگی ساکت بودیم. یکی دو نفر مطالعه می کردند. «عباس» داشت «قرآن» می خواند. بعضی ها جوراب و لباس هایشان را می دوختند. یکی از دوستان هم نامه می نوشت. ناگهان بیرون از سنگر صدای خش خشی به گوش رسید. «عباس»، قرآن را بست و بوسید. آن وقت به دقت گوش خواباند. بعد مثل فنری از جا جهید و خیز برداشت. هرکس هرکاری دستش بود، زمین گذاشت. یک دفعه دیدیم «عباس» پتو به دست وارد شد. چیزی داخل پتو داشت تکان می خورد.
ـ «مهمان داریم، مهمان ناخوانده!»
وسط سنگر اجتماعی، عباس گوشه پتو را کنار زد و چشم ما به روباه جوانی افتاد.
ـ «آمده بود شکمی از عزا در آورد که گرفتار حقیر شد!»
ـ «ولش کنید!»
ـ «بهتره نگهش داریم!»
ـ «که چی بشه؟»
هرکس چیزی می گفت اما عباس با آن سر تراشیده و هیکل درشتش ساکت بود. ناخواسته همگی چشم به دهان عباس دوختیم. به هرحال این او بود که روباه را شکار کرده بود!
ـ « من نظرم اینه که به گوش های حیوان چراغ قوه ببندیم و ولش کنیم طرف عراقی ها!»
غیر از دو نفر همگی موافق بودیم. نظر آن دو نفر این بود که عراقی ها حیوان زبان بسته را نفله می کنند.
در هر صورت بعد از تاریک شدن هوا و چراغ قوه به گوش های روباه بستیم و با هو و جنجال به سوی عراقی ها فراری اش دادیم.
بعد از نماز صبح فردا یکی از بچه ها دوان دوان آمد در حالی که قدری هیجان زده بود گفت:
ـ «مژده بدید تا یک خبر خوش به شما بدهم!»
قول شیرینی و چلوکباب به او دادیم و او گفت: «روباه و چراغ قوه کارشان را خوب انجام دادند... عراقی ها سه کیلومتر عقب نشینی کرده اند!»
با شنیدن این خبر صدای صلوات توی سنگر طنین انداخت.
منبع: خاطرات رزمندگان آذربايجان شرقي سايت ساجد