نگاه کن. این عکس من است. نام؟ بله. مهدی هستم. «مهدی مخملچی».
این تک درخت را می بینی؟ در اردوگاه فقط یک درخت بود. آن هم جلوی اتاق فرماندهی. عکسی که می گرفتیم کنار این درخت می ایستادیم تا خانواده هایمان خیال کنند در جای خوش آب و هوایی هستیم!
بگذار کمی به عقب برگردم. هنوز هم صدای پیش نماز توی گوشم است. آن روز که گفت:
ـ «جبهه نیاز به راننده ماشین های سنگین دارد!»
تمام حواسم پیش همین جمله بود. سالیان سال بود که من راننده ماشین های سنگین بودم حالا جبهه به من و امثال من نیاز داشت. آخر سر خودم را به لجستیک ارتش معرفی کردم. کار ما هم این شد که با کمر شکن ها و تریلی های هیجده چرخ، تانک ها و نفربرها را جابجا کنیم.
مهر ماه بود و جنگ تازه آغاز شده بود. عراقی ها تا پنج کیلومتری «نورد اهواز» پیش آمده بودند. ما یازده نفر بودیم که قرار گذاشته بودند تعدادی از تانک ها را به خرمشهر ببریم تا در خط مقدم جبهه از آنها استفاده شود. روزها از اهواز می رفتیم ماهشهر و از آنجا خودمان را به آبادان و خرمشهر می رساندیم. چون که جاده اهواز ـ خرمشهر امن نبود. آنها روی جاده دید داشتند و به راحتی اجرای آتش می کردند.
روزی بنی صدر آمد پیش ما و گفت:
ـ «شما چرا راهتان را دور می کنید؟ چرا از جاده اهواز ـ خرمشهر نمی روید؟»
به خودم جرات دادم و گفتم:
ـ «قربان، من سی سال است که راننده ام و همه این راه ها را بلدم. ولی جاده مورد نظر شما امن نیست و مانع دارد!»
درآمد گفت: که ما خودمان مانع را ایجاد کرده ایم تا ماشین های غیر جنگی از آن محل عبور نکنند.
هرچه بود برای امتحان هم که شده بی آن که تانک بار بزنیم، یازده نفری سوار دو تریلی شدیم و حرکت کردیم. هنوز پنج کیلومتر از اهواز دور نشده بودیم که عراقی ها ما را زیر آتش گرفتند. ما هم چهار نارنجک بیشتر نداشتیم که به طرف آنها پرتاب کردیم و چهار نفرمان کنار پل شهید شدند و بقیه ما را اسیر کردند.
یک چیزی می گویم تو هم یک چیز می شنوی. ما را به پشت جاده انتقال دادند. انگار که داریم خواب می بینیم هنوز به درستی نمی دانستیم که چه به سرمان آمده است.
ـ «چایی ات سرد نشه، بفرما تازه دمه!»
بله! داشتم می گفتم. وقتی ما را بردند پشت جاده یک افسر عراقی که ظاهراً کاراته کار بود به سوی ما آمد و ما را با چند ضربه نقش بر زمین کرد. آن وقت ما را بردند و سه شبانه روز داخل سنگری نزدیک اهواز نگه داشتند. در این سه شبانه روز آب خوردن هم به ما ندادند. از تشنگی لب هایمان به هم چسبید و حرف زدن یادمان رفت.
صبح روز چهارم آفتاب نزده ما را با چشم ها و دست های بسته توی گودالی به خط کردند. آن وقت ما را به یکی از زندان های شهر «زبیر» منتقل کردند.
ـ «میوه پوست بکن... بفرما!»
مسلمان نشنود کافر نبیند. لابد این مثل را شنیدی. ما در شرح احوال حضرت امام موسی بن جعفر (ع) شنیدیم که حضرت را داخل محلی زندانی کرده بودند و به گردنش غل و زنجیر بسته بودند. آدم وقتی اینها را می شنود شاید گمان کند قدری در روایت و نقل آنها اغراق می کنند. اما من به جرات می گویم که ذره ای هم نمی توانند آن چه را که واقعاً اتفاق افتاده بیان کنند. به قول معروف شنیدن کی بود مانند دیدن؟!
ـ بله داشتم می گفتم.
آنجا اتاقی 2 5/2 متر از بتون ساخته شده بود. هفت نفری ما در آن اتاق تنگ و تاریک جای دادند هر 24 ساعت یک وعده غذا شامل هفت قاشق به ما می دادند. ده دقیقه هم در آن 24 ساعت برای رفتن به دستشویی وقت داشتیم. شب ها بی هیچ پتویی چون بید می لرزیدیم چند روز بعد از طرف رادیو آمدند و گفتند که می توانید خانواده هایتان را از زنده بودن خودتان با خبر سازید اما جمله هایی را هم پیش و بعد از جمله من فلانی و سلامت هستم اضافه کرده بودند. هیچیک از دوستان حاضر به مصاحبه نشدند. من اما مصاحبه کردم و گفتم که من فلانی هستم و ساکن میدان خراسان و خیابان فلان و پلاک بهمان. برادرانی که در ایران صدای مرا می شنوند، سلامتی من و دوستانم را به خانواده ام اطلاع دهند!
همین را گفتم و برگشتم سر جایم.
آنها به راهنمایی منافقین ـ نمی دانم منافق بودند یا از ارتشی های فراری آمدند و اعتراض کردند که چرا جمله های ما را نگفتی. چرا نگفتی که ما چقدر به شما خدمت می کنیم و وسایل آسایش تان را فراهم می کنیم؟
گفتم:
ـ «ما مسلمانیم و یک مسلمان هرگز دروغ نمی گوید!»
آنها بعد از قضیه مصاحبه ما را نشان کردند و به همین خاطر مدت دوازده روز، روزانه سه بار کتک می زدند. آنقدر که خودشان هم کلافه می شدند و اعصابشان داغون می شد اما من تحمل می کردم. راستی آن وقت ها خدا چه تحملی به ما داده بود.
«راحت باش! اگر هوای اتاق گرمه پنجره را کمی باز کنم!»
خلاصه بعد از چهل روز ما را به «موصل» بردند و به گروه اعزامی «صلیب سرخ» نشان دادند. «صلیب سرخ» اسامی سالمندان را یادداشت می کرد.
اسم؟
ـ «مهدی مخملچی!»
ـ « سن؟!»
ـ « 75 سال!»
در حالی که آن موقع 55 سال داشتم. به هر حال ما را آزاد نکردند.
یعنی اسیران بالای شصت سال را باید سه ماه پس از اسارت آزاد بکنند. اما مرا 5/4 سال دیگر نگه داشتند.
خلاصه سرت را درد نیاورم اواخر سال 63 بود که ما را به «بغداد» منتقل کردند. اردوگاهی که ما را به آنجا بردند در منطقه بد آب و هوایی قرار داشت. هزار نفر در آنجا جای دادند. هر خوابگاه یک صدمتر مساحت داشت و 130 نفر در آن می خوابیدند یعنی نفری یک متر هم کمتر جا داشتیم. غذا همان هفت قاشق بود که ساعت چهار بعدازظهر می دادند. از میوه خبری نبود. هر ماه یا چند ماه یک بار نفری یک هویج می دادند. هر پنج نفر یک «قرآن» داشتیم که صلیبی ها از ایران آورده بودند. روزی یکی از بعثی ها آمد و چشم ها و دست های مرا بست و به سلول انفرادی انداخت. آنها از این که من به اسیران، قرآن یاد می دادم عصبانی بودند. سه روز مانده به آمدن صلیبی ها در سلول را باز کردند و وقتی چشمم به نور افتاد، خدای بزرگ را شکر کردم. روحیه من آنها را عذاب می داد. راستش با عنایت پروردگار متعال گاهی فکر می کردم آنها اسیر ما هستند. آنها جلوی من، قرآن را آتش زدند. من هم سرم را انداختم پایین اما آنها با مشت و لگد سر مرا بالا نگه داشتند. مدتی از این جریان گذشت و من به اتفاق چند نفر از دوستان ورزش باستانی راه انداختیم. همان طور که شنا می رفتیم یا علی می گفتیم.
دوباره و سه باره و راستش دفعات از یادم رفته برای چندمین بار مرا گرفتند و به یکی از زندان های بغداد بردند. در استخبارات آنجا مرا در سلولی انداختند که آب تا زانوهایم می رسید. نه می شد قدم زد. نه ورزش کرد نه خوابید. چهل روز مرا آنجا نگه داشتند. آخرش هم تعهد گرفتند که دیگر خرابکاری نکنم.
دوست عزیز! ساعت ها و روزها و شب ها به دیواره نمناک سلول تکیه دادن و توی آب سر پا ایستادن...! بگذریم. در آن حال سرت گیج می رود. خوابت می آید. تمام استخوان ها و مهره هایت می خواهند از درد بترکند و تو دوست داری ولو شوی. دوست داری بخوابی ولو آنکه توی آب خفه بشوی!
سر موضوع نماز و عبادت، بعد از استخبارات بغداد دستگیرم کردند و در اتاقی از پنکه سقفی آویزان کردند. آن وقت کلید را تا آخرین سرعت زدند. وقتی رهایم کردند تا ده دوازده روز دنیا دور سرم می چرخید و هی بالا می آوردم. خب بگذریم برادر. این تک درخت هم یادگار آن دوره است.
منبع: خاطرات رزمندگان آذربايجان شرقي سايت ساجد