0

خاطرات/ اینجا خانه من است

 
amirpetrucci0261
amirpetrucci0261
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 27726
محل سکونت : http://zoomstar.ir/

خاطرات/ اینجا خانه من است

هنوز هم باور نمی شود. دشمن با همه امکاناتش شهر را در اختیار داشت. «خرمشهر» را می گویم. وقتی خمیده با سرهای بالا گرفته و تفنگ در دست در کوچه های ویران شده پیش می رفتیم، خیال نمی کردم شهر به آن سرعت از دست دشمن آزاد شود. صدای گلوله های توپ و خمپاره گوش فلک را کر می کرد.
در گوشه ای از شهر، ابر غلیظ دود به آسمان می رفت. باید خیلی مراقب می بودیم چرا که عراقی ها جسته و گریخته پشت دیوار خرابه یا کنار پنجره خانه ها کمین کرده بودند. «محسن» و «علیرضا» این جوری شهید شدند. از کوچه باریکی دوان دوان جلو می رفتیم که ناگهان از سر کوچه چند عراقی تیراندازی کردند.
بعد از پرپر شدن محسن و علیرضا بیشتر حواس مان را جمع کردیم. پشت یکی از دیوارهای سیمانی نشستیم تا کمی استراحت کنیم و یک قلب آب بنوشیم. هرچند آب قمقمه هایمان ته کشیده و گرم بود.
وسط دیوار را گلوله توپی سوراخ کرده بود. بوی باروت همه جا آکنده بود. خورشید، در آن سوی ابری از دود و غبار، کدر به نظر می رسید. به یاد روزهایی افتادم که نخل های شهر بی سر نشده بودند. آن روزها که بچه های خرمشهر تابستان گرم جنوب را می گذراندند و در کوچه ها سر در پی هم می گذاشتند شاید به خاطر فرفره ای با هم دعوا می کردند. اما دعوایشان با یک شکلات یا حتی لبخندی به آشتی تبدیل می شد.
ـ « جم بخورید یا الله!»
به خود آمدم. بایستی جلوتر می رفتیم. اما تا از سوراخ وسط دیوار به آن طرف رفتیم صدای چند رگبار در هم آمیخت. روبروی ما کوچه ای نه چندان تنگ و باریک بود. تکه های سیمان و پاره آجر و پوکه های فراوان گلوله کف کوچه را پر کرده بود. چند عراقی راهمان را بسته بودند. اگر دور می زدیم، راهمان طولانی می شد. تازه آن نقطه پاکسازی نشده باقی می ماند. ناچار هر کدام پشت تلی خاک یا تنه افتاده نخلی سنگر گرفتیم و تصمیم بر آن شد تا هیچ کدام تیراندازی نکنیم. این جوری هم در مصرف گلوله ها صرفه جویی می شد هم عراقی ها را گیج می کردیم. عراقی ها چند بار رگبار زدند. تکه های سیمان از دیوار پشت سرمان کنده می شد و بر سر و صورت مان می ریخت. اما ما همچنان ساکت بودیم.
پس از مدتی آهسته سرک کشیدم و ناگهان هفت هشت عراقی را دیدم که درست وسط کوچه رو به سمت ما هجوم آورده اند! جای معطلی نبود. تا فریاد زدم، عراقی ها بچه ها بلند شدند اما درست لحظه ای قبل از تیراندازی ما، آنها را دیدم که مثل برگ خزان بر کف کوچه افتادند.
چند رگبار هم ما زدیم و رفتیم به سوی جنازه ها. چند قدم مانده به جنازه ها، چهره ای را پشت پنجره یکی از خانه های ویران شده دیدم و با انگشت به بچه ها نشان دادم. از روی دیوار خراب شده رد شدیم و رفتیم داخل.
توی اتاق وقتی پسرکی دوازده ساله را دیدیم از تعجب خشک مان زد. موهای محمد و لبخند مهربانی بر لب داشت. اسلحه کلاش در دست های او بزرگتر از اندازه معمولی اش به نظر می رسید.
ـ «اسمت چیه برادر!»
ـ «جمال!»
ـ «میای با هم برویم!»
ـ «نه آقا! اینجا خانه منه... عراقی ها پدر و مادرم و خواهرانم را کشتند..... من همین جا می مانم تا وقتی دشمن را بیرون کردیم، خانه مان را بسازم!»
حس کردم نوک دماغم تیر می کشد. زدم به حیاط تا کسی اشک هایم را نبیند. «جمال» آن نوجوان دوازده ساله به اندازه یک لشکر جرات و جسارت داشت. هنوز هم فکر می کنم «خرمشهر» را خدا به وسیله جمال و امثال او آزاد کرد.
خدایا! حالا «جمال» باید برای خودش دلاوری شده باشد. آه دوست شجاع من! کجایی جمال؟!

منبع: خاطرات رزمندگان آذربايجان شرقي در سايت ساجد
سه شنبه 21 دی 1389  2:31 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها