ـ «غفار هم رفت!»
ـ «حالا چه جوری باید پیش مادرش بروم؟»
ـ «باید بگردیم جنازه اش را پیدا کنیم!»
صدای گریه می آید. به سختی نفس می کشم. اگر نفس نمی کشیدم. می گفتم لابد شهید شده ام. اما شهید نشده ام. چون کتف راستم درد می کند. چون سنگینی آوار را حس می کنم. صداها توی سرم می پیچید.
توی کوچه های دهلران راه می روم. پیت پلاستیک پیدا کرده ام. تویش تا نصف نفت ریخته ام. همه خانه ها خالی است. باید خانه ای پیدا کنم و بروم نفت را در آبگرمن و حمامش بریزم.
دشمن همه توپ و خمپاره اش را بر سرمان می ریزد. همه جا می سوزد. شعله های آتش زبانه می کشد. بچه ها مثل ستاره ها تک و توک اینجا و آنجا روی خاک فرود می آیند. اما عقب نمی نشینند.
باید تکان بخورم. باید فریاد بزنم.
ـ «آی داد! آی هوار. من اینجایم»
کسی صدایم را نمی شنود. نفت را توی آبگرمن می ریزم. و کبریت می کشم. حالا تا آب گرم شود باید خودم را مشغول کنم. می روم از کنار علف های هرز و دو پله شکسته را پشت سر می گذارم. توی دهلیز تنگ و باریک صندوقی چوبی دمرو افتاده بود. عروسک بی دست و پای پلاستیکی بدجوری نگاهم می کند.
توی اتاق دست راست، روی کف خاک گرفته اتاق عکس قدیمی سیاه و سفیدی افتاده است. خم می شوم. پشتم درد می گیرد. کورسویی دیده می شود. دوستانم گریه می کنند.
ـ «... غفار هم رفت!»
باید کاری بکنم. باید هر جوری شده دستم را از سوراخ بیرون بفرستم. اگر دستم را ببینند، مرا هم پیدا می کنند.
توی عکس سیاه و سفید مردی به نظر چهل ساله با ته ریشی نگاهم می کند. زنی چادر به سر کنارش ایستاده و کودکی دو ساله را در آغوش دارد و با کمرویی لبخند می زند.
دلم برای دهلران می سوزد. پیش از جنگ شهر آبادی بوده با نخل های زیبایش. بچه ها توی کوچه هایش بازی می کردند. با توپ هایشان با عروسک هایشان. تشنه هستیم. جزیره مجنون یک پارچه در آتش و خون می سوزد. دشمن نتوانسته ما را به عقب براند. برای خوردن آب به سنگر می روم. ناگهان خمپاره ای به جلوی سنگر می خورد. دنیا زیر و رو می شود و زیر آوار دفن می شوم.
وارد حمام می شوم. آبگرمن درجه ندارد. اما تا حالا باید آب داغ شده باشد. به سرعت لباس هایم را در می آورم. دست به شیر می برم. آب سرد و بعد ... ! آب گرم نمی آید. شیر را تا آخر باز می کنم اما آب گرم نمی آید.
ـ « ای دل غافل! دیدی چطور شد!؟»
حالا باید کجا بروم؟ باید بروم اندیمشک. برای یک دوش باید بروم اندیمشک! بغض گلویم را فشار می دهد. شیر آب سرد را می بندم. غصه ام می گیرد. درست پنج روز است که به دهلران آمده ایم. باید اردیبهشت تمام شود. بعد خرداد را هم پشت سر بگذاریم و اول تیر ماه برویم به جزیره مجنون. آن وقت هیجده تیر ماه ساعت چهار صبح دشمن با تمام امکاناتش حمله کند. هرچه در توان دارد و می تواند ما را بکوبد. من خیلی تشنه هستم. فریاد می زنم!
«یا مهدی کمک ام کن!»
ناگهان آب داغ مثل آبشاری فرو می ریزد. زیباترین و دلچسب ترین دوش تمام عمرم را می گیرم. دستم از سوراخ بیرون می برم و آهسته تکان می دهم.
ـ «اونجا رو ببیند ... مثل این که دست داره تکان می خوره!»
صداها در هم می آمیزد. فشار رفته رفته کمتر می شود. دوستانم مرا پیدا می کنند.
«من که گفتم بادمجان بم آفت ندارد!»
کسی می گوید و همه می زنند زیر خنده. دشمن خسته شده و عقب رفته است و جزیره همچنان در دست ماست.
منبع: خاطرات رزمندگان آذربايجان شرقي در سايت ساجد