0

خاطرات/ انتخاب احسن

 
amirpetrucci0261
amirpetrucci0261
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 27726
محل سکونت : http://zoomstar.ir/

خاطرات/ انتخاب احسن

یک کاسه روغن داغ و جلوتر از آن عکس امام را روی زمین گذاشته بودند. حالا کجا هستی ای شیر مرد. ای مثل «قاسم بن حسن» (ع). ای بنده مخلص خدا. آیا روزی تو را می بینم؟ تو در آن روزهای خاکستری در آن شب های ظلمانی اسارت به ما درس امیدواری و پایمردی دادی. تو چهارده سال نه، چهارده قرن سن داشتی.
یا باید پایش را روی عکس امام می گذاشت یا داخل روغن داغ. هر روز ما را به کلاس قرآن می بردند. قرآن های عراقی ها حرکه و اعراب نداشت و خواندنش برای ما سخت بود. هر اشتباهی که می کردیم، افسر عراقی با چوب به سرمان می زد و می گفت:
ـ «اسم تان را گذاشتید مسلمان! آن وقت خواندن قرآن بلد نیستید، مجوس ها!»
بله. به ما می گفت آتش پرست! تا این که روزی داد قهرمان ما در می آمد. «علیرضا کریمی» آن کوه ایمان و صبر و استقامت بلند شد و گفت:
ـ «ما آمده ایم با شما جنگ کنیم. اگر می خواستیم مدرسه برویم و درس بخوانیم در ایران بغل خانه مان مدرسه بود!»
این حرف به عراقی ها گران آمد. افسر عراقی نگاهی به قد و بالای علیرضا کرد و گفت:
ـ «مرحبا! ایها الطفل الایرانی!»
با مسخره گفت که بارک الله. بچه ایرانی. آن وقت گفت که یک کاسه روغن داغ و عکس امام آوردند.
همه چشم هایمان را بستیم تا شاهد گذاشتن پا روی عکس امام نباشیم. اما وقتی صدای کف زدن سربازان عراقی را شنیدیم، چشم هایمان را باز کردیم. خدای بزرگ! قهرمان دلیر ما پایش را گذاشته بود داخل کاسه بزرگ روغن و پوست کف پایش به ته کاسه چسبیده بود.
افسر عراقی مدتی با چشم های از حدقه درآمده نگاه کرد و ما بی تاب تر از همیشه تکبیر گفتیم. آن وقت افسر عراقی ناجوانمردانه دستور داد، استخوان ساق پای سوخته عزیز ما را با مته سوراخ کنند!
سوگند به آفریننده رزمنده شجاع ما که تا آخرین لحظه عمرم آن صحنه را از یاد نخواهم برد.
حالا مدت هاست که دارم در به در و شهر به شهر دنبال او می گردم. باید پیدایش کم. باید یک بار دیگر آن قیافه مصمم و دوست داشتنی را ببینم، باید.

منبع: خاطرات رزمندگان آذربايجان شرقي در سايت ساجد
سه شنبه 21 دی 1389  2:27 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها