ساعت 30/3 دقیقه بامداد بود. همه داشتند آماده می شدند. دو رکعت نماز خواندم. حدود ساعت 45/30 سکوت شب یکباره شکسته شد. انگار زلزله شده است. آتش تهیه توپخانه آغاز شده بود. غرش رعدآسای توپ ها یک لحظه متوقف نمی شد. منورها آسمان را نورباران کرده بودند و هوای تاریک مثل روز روشن شده بود. بی سیم ها به کار افتاده بود و گروه چریکی داشت زیر آتش تهیه تلاش می کرد.
بچه های مهندسی داشتند معبری را از داخل میدان مین باز می کردند تا گروه چریکی بتواند از آن عبور کند و بر دشمن بعثی حمله کند. دو نفر با انفجار مین به هوا بلند شدند و بدن هایشان تکه تکه شد و فنای فی الله شدند. با اینکه بچه ها این صحنه ها را می دیدند، اما خیلی جدی تر و مصمم تر جلو می رفتند. خدایا این چه روحیه ای بود!
بچه ها می خواستند از میدان مین عبور کنند، اما تیربار عراقی ها جلوی حرکت آنها را گرفته بود. ستوان حجازی، فرمانده گروه چریکی فریاد زد: «چرا ایستاده اید همراه من بیایید تا از منطقه بگذریم.» گفتند: «مگر رگبارهای تیربار را نمی بینی» بدون اینکه پاسخی بدهد، شروع به دویدن کرد، بقیه نیز جرئت یافتند و تکبیرگویان پشت سر او شروع به پیش رفتند و بی باکانه بر سر دشمن متجاوز فرود آمدند. بعدها در باره آن لحظات از ستوان حجازی سوال کردم. گفت: در آن لحظه مانده بودیم و نمی دانستیم چه کنیم. ناگهان انگار به من الهام شد، احساس کردم یک نفر جلوی من می گوید بیا، نترس و چنین شد که من فریاد زدم بچه ها بیایید انشاءالله امام زمان (عج) به ما کمک می کند.»