روز 7/7/1359 هوا داشت روشن می شد. با خودم فکر کردم چه خوب بود اگر ما با توپخانه یا هواپیما پشتیبانی می شدیم. چرا که نفراتمان اندک است و روشنی روز هم به ضرر ماست... در حالی که نگاهم متوجه پشت سر بچه ها بود و هنوز از این فکر خارج نشده بودم، ناگهان جیپ لندروری را دیدم که در مسیر پشت جنگل ـ پشت سرِ ما ـ در حرکت بود و قدری آن طرف تر، نزدیک کانال آب، توقف کرد.
لندرور را برانداز کردم، خودی بود. سه چهار نفر نظامی از آن پیاده شدند و بدون اینکه ما را ببینند، با دوربین دو چشمی، به شناسایی منطقه پرداختند. به یکی از سربازها گفتم که برود و با آنها تماس بگیرد، بلکه به کمک این چند نفر خودی و اینها خودرو، پیغامی را به قرارگاه ستاد مشترک برسانیم. اما سرباز، اظهار ناراحتی کرد و گفت: «جناب سروان! حالا که در اختفای کامل، بالای سر عراقی ها هستیم، فکر نمی کنید که بهتر باشد هرچه سریع تر حساب عراقی ها را برسیم؟»
نظر بقیه هم همین بود. هیچ کدام از بچه ها دلشان نمی خواست این فرصت و موقعیت استثنایی از دست برود. ولی به عنوان مسئول بچه ها، ترجیح دادم پیغام را بفرستم، شاید پیشتیبانی شویم، که در آن صورت، هم ضربه مان به دشمن کاری تر می شد و هم نفرات کمتری آسیب می دیدند.
دویدم و به سرعت، خودم را به آنها رساندم. به کسی که دوربین در دستش بود، نزدیک شدم و در حالی که هنوز نفس نفس می زدم، خواستم با او صحبت کنم که ... آن دو نفر جلو آمدند و گفتند: «جناب سروان! ایشان سرهنگ فروزان، فرمانده ژاندارمری هستند. مؤدب صحبت کنید!»
خوشحال شدم و گفتم: «جناب سرهنگ! ما با آمادگی کامل، قصد حمله به عراقی ها را داریم. موقعیت مان هم بسیار مناسب است. اما بدون هماهنگی از گردان جدا شده ایم و پشتیبانی نداریم. خواهش من این است که شما برای ما پشتیبانی هوایی درخواست کنید.
ایشان از آمادگی ما خیلی خوشش آمد و از درخواستم استقبال کرد. بعد با همراهان به داخل جنگل آمد و موقعیت ما را هم دید و قول داد که به محض بازگشت، ترتیب پشتیبانی هوایی و بمباران تجهیزات دشمن را بدهد... قرار گذاشتیم که ایشان از خلبان ها بخواهد که قبل از حمله، با چند بار دور زدن منطقه، به ما فرصت دهند که از منطقه دور شویم...
سرهنگ، قبل از حرکت به سمت دزفول، در آخرین لحظات، دوباره به من اطمینان داد که «من ترتیب بمباران را خواهم کرد» و تکرار کرد که «شما حمله کنید...» و سپس حرکت کرد. با رفتن او، من هم به موقعیت قبلی و محل قرارم با سرگرد برگشتم و بعد از اینکه سرگرد را در جریان گذاشتم، نیروها را آرام و با احتیاط، به سمت دشمن حرکت دادیم و در موقعیت جدیدی که به ساحل رودخانه، اشراف کامل داشت مستقر شدیم.....
نبرد در ساحل کرخه
درگیری در ساحل کرخه با از کار انداختن و کشتن سرنشینان یک نفربر عراقی که از آب گذشته بود آغاز شد. بعد، یک سرباز عراقی که با شنا از آب عبور کرده بود و در حالی که لخت بود و داشت خودش را خشک می کرد، بچه ها حتی به او فرصت ندادند که اسلحه اش را بردارد و ... حالا دیگر هرکس پا به ساحل شرقی رودخانه می گذاشت، در تیررس ما بود. از جمله چند عراقی دیگر که کمی آن سوتر تن به آب زده بودند و مثل اینکه در استخر خانه شان شنا می کنند، قهقهه های مستانه شان به آسمان بلند بود.... و به خدا که در تمام عمر، صحنه ای دلخراش تر از این صحنه و این همه سرخوشی دشمن در آب و خاک میهنم ندیده بودم!
بچه ها دو قایق موتوری دشمن را که مشغول گشت زدنی در گدار مرادآباد بودند، زیر نظر داشتند. این گشتی ها گویا به خاطر سر و صدای زیادی که در منطقه بود، متوجه صدای شلیک سلاح های سبک ما نشده بودند. آن سوی پل متحرک، رانندگان تانک های عراقی که منتظر فرصت برای عبور از پل بودند و عجله داشتند که کار نصب پل تمام شود، با فشار دادن پدال های گاز، آن قدر سر وصدا و غوغا به راه انداخته بودند که دیگر کسی از آنها صدای شلیک سلاح های ما و فریاد نیروهای خودشان را که از وجود ما خبر می دادند و کشته می شدند نمی شنید...
در قسمتی از ساحل مقابل، چند قبضه توپ دشمن با خدمه و مهمات، آماده عبور از پل بودند و پشت سر آنها هم سربازان عراقی به صورت خبردار ایستاده بودند. بچه ها همه آماده بودند که ضربه اساسی را به دشمن وارد آوریم. من خودم هم یک آر پی جی و مقداری مهمات اضافی برداشتم و با هماهنگی، در میان آنها قرار گرفتیم.... تمام کینه مان را در گلوله هایمان انباشتیم و همه را به یکباره بر سر دشمن فرو ریختیم.
نام خدا و یاد شهیدان، جسارتی بی اندازه به ما بخشیده بود، روحیه بچه ها عجیب بود و کار بزرگی که انجام دادند، عجیب تر! پل متحرک، منهدم شد و نیروهایی که بر روی آن کار می کردند، به آب افتادند. در آن سوی رود، بی نظمی و در هم ریختگی یکان های عراقی، آنها را حسابی سراسیمه کرده بود، آن قدر که فرصت پیدا نکردند از تیررس سلاح های ما بگریزند...
با جانفشانی بچه ها، سه دستگاه تانک و دو دستگاه نفربر دشمن به آتش کشیده شد و یک قایق موتوری آنها هم در کرخه غرق شد. از نفرات آنها، هرکس که در ساحل مقابل یا سطح آب و روی پل به چشم می آمد، از داخل جنگل، مورد هدف قرار گرفت، تا آنجا که رنگ آب در این قسمت رودخانه تغییرکرده بود. ضمناً سرگرد هم (در سمت چپ ما) با عراقی ها درگیر شده بود و در آنجا نیز تلفات و خساراتی به دشمن وارد شده بود.....
از شروع درگیری، کمی بیشتر از یک ساعت گذشت.... ناگهان صدای غرش هواپیماهای خودی به گوش رسید که داشتند منطقه را دور می زدند. سرهنگ فروزان، وعده اش را خوب، دقیق و به موقع، عمل کرده بود. ما بایستی هرچه زودتر منطقه را ترک می کردیم. به سرعت از منطقه دور شدیم و دقایقی بعد، خلبانان شجاع نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی، منطقه نبرد را به آتش کشیدند و کلیه تجهیزات عراقی ها در منطقه «گدار مراد آباد شوش»، منهدم شد.
همه ما از پیروزی که به دست آمده بود، بسیار خوشحال بودیم. چون می دیدیم که پیش بینی ستاد مشترک، درست بوده و عراقی ها حقیقتاً قصد اشغال شوش را داشتند و می خواستند با بستن راه آهن و راه شوشه اصلی خوزستان، اشغال خوزستان را سرعت بخشند. اما گروه کوچک ما، با سد کردن راه نفوذ آنها به شوش و سد شدن میان آنها و راه های اصلی استان (خوزستان)، توانسته بود به توفیق الهی، مانع این پیشروی دشمن شود.
پاورقي:
وقتی می گوییم جنگل، مقصود، همان درختچه های گز است که در تمام مناطق دشت جنوب، دیده می شوند و خیلی بلندتر از قد یک انسان نیستند.