نخل های بی سر" اولین رمان جنگ به قلم نسل انقلاب است.داستان با شروع حمله به شهر خرمشهر آغاز و با فتح آن تمام می شود.از آنجا که نویسنده در گرماگرم نبرد در میان سنگرها و شوخی ها و غم رزمندگان حضور داشته ، داستان رنگ و بوی آن سال های زنده و پر نشاط را در خود نهفته دارد.این رنگ و بو و این حس برانگیزاننده ،بارها منتقدین کتاب را برانگیخته تا به آن اشاره کنند. "نخل های بی سر" روایتی از مظلومیت و در عین حال دلاوری فرزندان سرافراز این سرزمین است.
قسمتی از فصل چهارم کتاب را انتخاب کرده ایم تا با حال و هوای رمان دفاع مقدس کم و بیش آشنا شویم. فصل چهارم
ناصر، چشم ها را روی در حیاط دایی اش ریز کرده است و دنبال زنگ می گردد که یک دفعه یادش می آید چند روز است برق شهر قطع است. تفنگش را بر شانه می اندازد و با مشت به در می کوبد. صدای نگران و منتظر مادرش را از وسط حیاط می شنود:
ـ کیه؟
ـ منم ننه، ناصر!
لنگه در به تندی باز می شود و از لای آن، هیکل ریز و تکیده مادر، ناصر را به آغوش می کشد. مادر، لحظاتی هیچ نمی گوید و فقط ناصرش را در آغوش می فشارد و می بوید. ناصر هنوز میان دست های او فشرده می شود که پدر و دایی و زن دایی اش به طرف در می پرند:
ـ ناصر اومدی؟ چه خبر؟
ـ تا کجا اومدن، دایی؟
مادر، ناصر را رها می کند و انگار که چیزی یادش آمده، سراپای او را ورانداز می کند و دنبال چیزی می گردد:
ـ ننه، ناصرجون، طوریت نیس؟
باز نگران قد و بالایش را نظاره می کند، اما چیزی نمی یابد. پدر می پرسد:
ـ بابا ناصر، از داداشت چه خبر؟ دیدیش یا نه؟
ـ والا چند روزه ندیدمش. می گم انگار بیدار بودین، نه؟
همه قد و بالای ناصر را تماشا می کنند و چیزی نمی گویند. همین که ناصر به کنار رختخواب های ولو شده در پای درخت کنار می رسد و سلاحش را روی زمین می اندازد، مادر متوجه تفنگ می شود:
ـ ننه، این چیه؟
ـ قاتل دشمن!
ـ چرا آوردیش اینجا؟ اقلاً بگذارش اون ورتر!
ـ نترس مادر، غریبه س، اما از این به بعد پاش به خونه همه مون وا می شه.
ناصر، روی رختخواب های وسط حیاط می نشیند و پاهایش را دراز می کند و می گوید:
ـ خب ننه، اینجا چه خبر؟
ـ هیچی ننه، اینجارم چند روزه دارن می زنن. یه وقت دیدی ما هم از اینجا رفتیم. اما می گن تو راه آهن، بلیط گیر نمی آید. می گن روزی چند نفر زیر دست و پا له می شن و آخرشم بیشترشان دست خالی برمی گردن. دو روز باید اونجا بخوابی تا دو تا بلیط بگیری. برق شهرم که چند روز قطع شده. صدای «گرومب» انفجاری، حرف های مادر را می برد و بر در و دیوار شهر لرزه می اندازد. مادر، وحشت زده می گوید:
ـ یا فاطمه زهرا، دستم به دومنت!
گوش های همه تیز می شود و بقیه صدا را در هوا می جویند. ناصر می گوید:
ـ زیر این همه ترکش خمپاره، بیرون می خوابین؟!
مادر، با درماندگی می گوید:
ـ پس چه کنیم ننه؟ بریم توی اتاق تا با بمب، سقف رو سرمون خراب کنن؟!
دل ناصر می گیرد و کینه اش به دشمن بیشتر می شود. دستش ناخودآگاه به طرف کلاشی می رود که کنارش آرام خوابیده است. می خواهد تن کوفته اش را از زمین بکند و به طرف خط راه بیفتد که مادر می پرسد:
ـ بمیرم ننه! اون جا خیلی گشنگی و تشنگی می کشین، نه؟
ـ حالا دیگه نه. تا چند روز پیش، بچه ها از گشنگی علف بیابون می خوردن و از تشنگی آب رادیات ماشین، اما حالا روز به روز داره بهتر می شه.
همه در تاریکی نشسته اند و تنها روشنایی حیاط، سرخی آتش سیگار پدر ناصر است که خاموشی ندارد. پدر سرش را پایین انداخته و گوشش را به ناصر داده است. دایی و زن دایی هم گوش به او سپرده اند. چشم مادر از تن کوفته ناصرش جدا نمی شود:
ـ ننه، ناصر، چشمات پر از خوابه، بیا یه چرت بخواب.
ناصر در می ماند، می خواهد چیزی بگوید، اما نمی تونه، مادر، دوباره اصرار می کند:
ـ بیا ننه، یه دقیقه چشمهاتو رو هم بذار.
ـ ننه جون اصرار نکن. روی این زمین دشمن خوابیده، من چطور می تونم بخوابم؟
زن سکوت می کند بلند و حسرت بار آه می کشد و می گوید:
ـ خدا نابودشون کنه
شلیک، از دور شنیده می شود. مادر، دوباره می گوید:
ـ پسردایی ات، سرشب رادیو عراقو گرفت.
چشم ناصر ناگهان به طرف پسر دایی می رود و او را که کنار رختخواب ها لمیده است می یابد. مادر ادامه می دهد:
ـ رجزخونی می کرد. می گفت ما می خوایم تا اهواز بریم و عرب های خوزستان رو آزاد کنیم.
ناصر برمی آشوبد:
ـ مگه از روی جنازه ما رد بشن!
مادر هول می شود:
ـ خدا نکنه... می گم ننه، ناصر، تو که مریضی، دست هات می لرزه، کاری از پیش نمی بری. تو دیگه نرو!
ـ نه ننه، من همون روز اولم بهت گفتم: بگو جون می خوام تا هم من نثارت کنم و هم داداش حسین، اما دم از نرفتن نزن. تو که نمی دونی بچه ها چقدر تنهان، نمی دونی که با چی دارن می جنگن.
مادر سر تکان می دهد و می گوید:
ـ بمیرم الهی، ولی حسینم که رفته، شهنازم که رفته، اقلاً یکی تون بمونید.
ناصر آرام تر می شود.
ـ اونا برا خودشون رفتن، عوض من و شما که نرفتن. تو و بابا هم پیرین و کاری ازتون ساخته نیست، اگه نه، شما هم باید می اومدین ننه.
پدر، هنوز به سیگارش پک می زند، در خود است و مثل همیشه چیزی نمی گوید. ناصر به دلداری مادر است که دست پسردایی روی رادیو می رود و صدای آن را بلند می کند:
ـ ....فرمایید، توجه فرمایید! خلق های تحت ستم عرب، توجه فرمایید!
گوش ها همه متوجه رادیو می شود و در انتظار دریافت خبر می ماند، اما تیر نگاه ناصر به تن پسردایی نشسته است.
ـ هم اکنون ارتش آزادی بخش عراق، از پل نو گذشته است و می رود تا همه شما اعراب در بند را از یوغ مجوس....
ناصر استکان نیمه تمام چای را بر زمین می گذارد و از جا می پرد:
ـ ای بی شرف ها!
تفنگش را بر شانه می اندازد و با عجله می خواهد از حیاط بیرون برود که مادر به آغوشش می کشد و با صدای بلند گریه می کند:
ـ ننه، ناصرجون!
پدر و دایی و زن دایی هم بلند شده اند، اما پسردایی نشسته و آنها را می پاید. پدر، دست به زیر چشمهایش می کشد و اشکش را پاک می کند. ناصر خودش را تند از لای دست های مادر بیرون می کشد و عازم رفتن است که این بار، پدر او را در آغوش می گیرد. پدر را می بوسد، دعایی زیر لب زمزمه می کند و به طرف در می دود.
5
بوی تند باروت در فضای دشت پیچیده و گلوله های قرمز و آتشین تفنگ و توپ و آر پی جی، دنبال هم کرده اند که یا بر در و دیوار شهر بنشینند و یا بر تن بچه ها. زمین زیر پای ناصر به لرزه افتاده و هربار که شهر گلوله ای را در شکم زخم دار خود جا می دهد، لرزشش بیشتر می شود.
دشمن پیش تر آمده و ناصر مقر جدید دوست هایش را نمی داند. سراغ آنها را می گیرد اما همه جابه جا شده اند و هیچ کس جای جدیدش را نمی داند. میان صداهایی که می شنود، صدای عبدالله نورانی را می شناسد. رو به صدا می رود و سراغ مقر بچه ها را می گیرد عبدالله تازه آنها را دیده و ردشان را می داند. ناصر مقر جدیدشان را پیدا می کند. پیشروی دشمن بر دلش چنگ انداخته و نفرتش نسبت به کسانی که هنوز به قدر کافی برایشان سلاح سنگین نفرستاده اند، بیشتر می شود. بچه ها وقتی او را می بینند، به آغوشش می کشند و ناصر، خیسی اشک آنها را روی شانه هایش احساس می کند. می خواهند با هم گریه سر دهند و بغضی را که راه بر گلویشان بسته بترکاند و راحت شوند که رضا دشتی فریاد می کشد:
ـ چتونه؟ چرا ماتم گرفتین؟ به همین زودی از کمک خدا غافل شدین؟
بچه ها بغضشان را فرو می دهند و احساس شرم می کنند. از خودشان بدشان می آید، اما محبتشان نسبت به رضا، بیشتر می شود.
ناصر، میان بچه ها، جای «احمد شوش» را خالی می بیند. دستپاچه می پرسد:
ـ احمد کو؟
جواب ناصر، سکوت است و پس از سکوت، ناگهان صالح با صدای بلند گریه سر می دهد و در حالی که صدای سوت خمپاره همه شان را بر زمین خوابانده می گوید:
ـ احمدم رفت ناصر، احمدم رفت! به خونشم قسم به وعده هایی که بهش دادیم عمل می کنیم، دشمنو بیرون می کنیم!
خمپاره نزدیک سنگرشان منفجر می شود. بچه ها بلند می شوند. صدای هق هق آرامشان در هم آمیخته است. رضا می گوید:
ـ خدایا خودت کمکمون کن، نگذار این خون های پاک به هدر بره! خدایا فقط از خودت کمک می خواییم.
درد بچه ها، زبان ناصر را باز می کند و ترس همیشگی اش را تکرار می کند:
ـ من هنوز می ترسم، می ترسم بخواد به خون شهدامون خیانت بشه. آخه بگو نامسلمون، دیگه توپ و تانکو برای کی گذاشتی؟ چه وقتی از حالا واجب تر سراغ داری؟
ناصر، چنان قنداق تفنگش را بر زمین می کوبد که انگار آنجا سینه دشمن است. آرام و قرار از کفش رفته است. ناگهان از جا کنده می شود، چند پای محکم بر زمین می کوبد و می گوید:
ـ می ترسم، من می ترسم بچه ها! باز هم می گم: من می ترسم!
رضا می گوید:
ـ بشین ناصر! هوا مهتابه، می بیننت.
ناصر می نشیند، اما نمی تواند یک جا بماند. دست هایش دوباره به لرزش افتاده است. صدایش خروش دارد و بچه ها در نور مهتاب رگ های گردنش را که بیرون زده می بینند.
رضا گوشش را به ناصر داده است و چشم هایش را از بالای خاکریز به دشمن. صدای ناصر که می افتد، آرام می گوید:
ـ امروز که جهان آرا با تهران تماس گرفته و سلاح سنگین خواسته، دوباره فقط برامون نفر فرستادن.
ناصر بغض آلود می گوید:
ـ رضا یعنی ممکنه به خون احمد شوش خیانت کنن؟ یعنی ممکنه به اقبال پور و خیاط زاده و کاظمی و اون همه شهدای شهرف خیانت کنن؟
رضا، سرش را از سمت دشمن برمی گرداند. چهره کوچک و سوخته اش را مقابل چهره گوشتی و درشت ناصر می آورد و می گوید:
ـ ناصر، ما حقیم! اینو یقین داریم! پس چرا بترسیم؟ راستش منم می دونم که داره در حق ما کوتاهی می شه، اما چه کار کنیم؟ بگذاریم و برویم تهران برای اعتراض؟ من اینو نمی خواستم بگم، اما جهان آرا این دفعه با دفتر رئیس جمهورم تماس گرفته، اما... اما خوب دیگه جوابش همینه که گفتم: فقط نفر فرستادن
صدای گریه ناصر بلند می شود. پر چپیه اش را بر گونه هایش می کشد و می خواهد بلند گریه کند، اما واهمه دارد. رضا ادامه می دهد:
ـ ناصر ما اسلحه نداریم. اینو همه مون می دونیم، اما یه چیز داریم که اونا ندارن. از اون گذشته، فرمانده مونم این بابا نیست، امامه. اینو تو خوب می دونی.... امام می گه بجنگین، ما هم وظیفه داریم بگیم «چشم»، خلاص!
صالح و فرهاد، نوبت دیده بانی را به رضا داده اند و به تفنگ هایشان ور می روند. صالح، در حالی که تفنگش را آماده می کند، می گوید:
ـ رضا، جریان تقسیم بندی گروه ها و انتقال شهدا رو هم به ناصر بگو
رضا، چشمش را دوباره به خاکریز می دوزد و می گوید:
ـ راستی ناصر، جهان آرا بچه های سیاه را به سه گروه تقسیم کرده: گروه «علی هاشمیان» گروه «محمد نورانی و گروه ما. ضمناً همین الان یه وانت، با چند تا شهید می آد این جا. جنازه احمد شوش و چند تا از بچه های اهواز رو که این جاست ور می داری و می بری. احمد شوش رو می بری مسجد جامع و بقیه رو هم می بری سپاه اهواز.
ـ ناصر، سر تکان می دهد و زیر لب می گوید:
ـ هوم، با وانت!!
6
وانت، ناله کنان سینه جاده را می شکافد و به طرف اهواز پرواز می کند. سکوت جاده را با آمبولانس ها می شکنند یا خودروهایی که ـ تک و توک ـ از طرف اهواز می آیند. گاه گاهی هم وانتی به چشم می خورد که در زیر اثاث سنگین خرمشهری ها، به ناله و التماس افتاده است و رو به سوی اهواز دارد.
خورشید، نفس های آخرش را می کشد و نزدیک است که روشنی را از جاده و شهر بگیرد و تا فردا ـ که دوباره می آید ـ شهر و بیابان را در تاریکی فرو برد. اشعه نارنجی رنگ آفتاب، از کف زمین برچیده شده و روی بلندای دیوارها و نخل ها جمع شده است.
ناصر، همین که سوار شد کنار دست راننده به خواب رفت و هنوز هم که وانت به ورودی اهواز رسیده، سرش روی شانه راننده است. راننده وقتی از خرمشهر بیرون زد، بنا کرد با ناصر صبحت کردن، اما هنوز به فرودگاه نرسیده بودند که دید ناصر، مست خواب روی شانه اش افتاد و دیگر جواب او را نداد. هرجا که راه وانت بسته می شود فریاد بوقش به آسمان کشیده می شود، اما ناصر را نمی تواند بیدار کند.
شهر، در تب و تاب است و مردمش در جنب و جوش، روح جدیدی به کالبد شهر دمیده شده و با خودش اضطراب و شتاب آورده است. صدای بوق ممتد، چشم و گوش مردم اهواز را به طرف وانت می کشد. آنهایی که به وانت نزدیکند و جنازه ها را عقب آن می بینند، به ماشین اشاره می کنند و با حسرت سر می جنبانند و چیزهایی می گویند. عده ای هم خود را از لابه لای جمعیت خیابان بیرون می کشند و سراسیمه دنبال وانت به طرف مقر سپاه اهواز می دوند تا شهدا را تشییع کنند.
وانت وسط محوطه سپاه از ناله می افتد و به جایش ناله و فریاد جمعیت به هوا می رود.
ـ شهیدان زنده اند، الله اکبر!
ـ به خون آغشته اند، الله اکبر!
ناصر بیدار می شود و با صدای جمعیت جا می خورد. چشم هایش را می مالد و متوجه جمعیتی می شود که وانت را محاصره کرده اند و شهدا را از دست هم می قاپند. صدایشان طنین دارد و طنینش با زیاد شدن جمعیت بالاتر می رود.
ـ این گل پرپر از کجا آمده؟
ـ از سفر کرببلا آمده؟
ـ عزیز رهبر از کجا آمده؟
ـ از سفر...
دست ها برای قاپیدن تابوت ها همدیگر را کنار می زنند و تابوت ها، روی بلندترین آنها جاگیر می شوند و بالا و پایین می پرند. محوطه سپاه هر لحظه خالی تر می شود. ناصر ناگهان خودش را با راننده تنها می بیند. او مانده است و راننده و وانت و کمی آن طرف تر، نگهبان دم در که هنوز غرق تماشای جمعیت و جنازه هاست.
راننده رو به ناصر می کند:
ـ خب ناصر، من می رم سراغ پرونده شهدا، هوا هم دیگه تاریک شده و نمی شه برگشت. مجبوریم شبو بمونیم و فردا صبح...
چشم های ناصر ناگهان به قد و بالای برادرش حسین، می دود و بقیه حرف های راننده را نمی شنود اول شک می کند و بعد از این که چشم هایش را تیزتر می کند که او را می بیند که با بی میلی به طرفش می آید. ناصر صدایش می زند:
ـ حسین!
هاله ای از غم و نگرانی، گرداگرد چهره حسین را پوشانده است. ناصر می پرسد:
ـ اینجا چه کار می کنی؟
ـ هیچی ... اومدم .... اومدم ماموریت.
حسین خودش را باخته و دست و پایش را گم کرده است. نگرانی ناصر بیشتر می شود.
ـ ماموریت چی؟ تو همی؟
ـ نه، چیزیم نیس.
ناگهان دردی در وجود ناصر می دود و تنش را سست می کند. می خواهد در خود فرو رود و فکر کند و علت نگرانی برادر را حدس بزند اما صبرش طاق می شود و بی قرار، به برادر نهیب می زند:
ـ دِ بگو دیگه، چی شده؟ چرا اومدی اینجا؟
ـ اومدم ... اومدم دنبال بابا! خیال می کردم اومده اهواز خونه عمو، اما اینجا نبود.
ناصر چشم از چهره گرفته برادر برنمی دارد. حسین سرش را پایین انداخته و به ناصر نگاه نمی کند، مثل وقتی که اشتباهی می کرد و ناصر اشتباهش را به او گوش زد می کرد و او سکوت می کرد سکوت و شرم.
ناصر دلش برای درماندگی برادر می سوزد. آرام تر می شود و التماس آمیز می پرسد:
ـ حسین جون! من برادر بزرگتر توام، طاقتشو دارم، تو رو امام حسین، هرچی شده بگو. ما سه نفریم که از بابا اینا دوریم، من و تو که اینجایم، شهناز طوریش شده؟
کمی صبر می کند و دوباره ادامه می دهد:
ـ یا بابا اینا بلایی سرشون اومده؟
حسین سر سنگینش را به زور از زمین می کند. قد و بالای درشت و تنومند برادر را ورانداز می کند و چیزی را که درصدد پنهان کردنش بود، آشکار می کند:
ـ شهناز!
دوباره سرش پایین می افتد. لب هایش را ور می چیند و به خود فشار می آورد تا ناصر گریه اش را نبیند، اما نمی تواند. ناگهان بغضش می ترکد. دستش را به جیب می برد و دستمالش را بیرون می کشد.
ناصر هنوز چشم به صورت برادر دوخته است و وامانده. سردرگم است و نمی داند چه باید بکند. مثل برادر بگوید، یا دلداری اش دهد و یا هیچ نگوید. اشک های حسین دل ناصر را آتش می زند و عزادارش می کند، صدای هق هق حسین را، سوال ناصر بلندتر می کند:
ـ حالا کجاست؟
ـ خرمشهر.
گلوی ناصر را بغض می گیرد. می خواهد مثل حسین زیر گریه بزند و راحت گریه کند، اما برادر را کنار خود حس می کند و خود را نگه می دارد.
ـ ننه اینا می دونن؟
ـ نه!
ناصر هنوز صورت تکیده و چشم های گریان حسین را نظاره می کند. چند بار لب هایش را ور می چیند و سرانجام بغضی را که در گلویش مانده می ترکاند. حسین همین که صدای گریه برادر را می شنود، خودش را در بغل او می اندازد و بلندتر گریه می کند. ناصر به بغلش می گیرد و او را میان دست های بزرگ و سینه پهنش جای می دهد. حسین سر به سینه برادر می خواباند و حالا راحت می گرید. سر بزرگ ناصر روی سر حسین قرار می گیرد و او را بیشتر فشار می دهد.
حسین می گوید:
ـ بریم داداش، بریم خرمشهر.
و بلندتر می گوید:
ناصر گریه اش را می خورد و می گوید:
ـ الان که دیگه نمی شه رفت. باید بمونیم و صبح علی الطلوع راه بیفتیم.
ـ آخه ممکنه ننه اینها بهفمن و تا ما بریم، خودشونو هلاک کنن.
نمی تونیم بریم حسین. پیاده که نمی شه، با ماشینم چراغ لازمه روشن کنیم، رفتیم رو هوا.
حسین کوتاه می آید. دستمالش را دوباره بر چشم های خیسش می کشد و دیگر در این باره چیزی نمی گوید.