0

برشی_از_یک_کتاب

 
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

چيزی كه آدم رو پير می كنه گذر زمان نيست .. حرف نزدنه! 

مگه آدم چقدر می تونه حرف رو حرف بذاره و بريزه توی خودش؟ كلمه روی كلمه بچينه و شهر و كوچه هاش رو بالا پايين كنه؟ آدم هر چقدر صبور، هر چقدر توو دار، يه جايی بالاخره كم مياره ..

يه جايی می بينی خسته ای از اين خودت و خودت بودن، از اين بی شنونده بودن

مثل آدم در حال سقوط دست ميندازی كه فقط پيداش كنی .. در حد دو كلمه .. در حد يه سلام و خداحافظی ساده، در حد اينكه فقط به خودت قوت قلب بدی كه آروم باش، يكی هست! 

اينكه مثل اسپند روی آتيشی، اينكه هر بيست ثانيه يكبار گوشيت رو چک می كنی، اينكه آدم به آدم خيابونها رو می گردی تا پيداش كنی يعنی حرف داری .. حرف

 تووی زندگی هر آدمی، بايد كسی باشه تا حرفهايی كه دلت نمی خواد ديگران بدونن رو بهش بگی .. كسی كه خيلی مهم نباشه كيه و كجاس .. فقطِ فقط بودنش مهم باشه .. بايد كسی باشه كه بهش بگی يه لحظه صبر كن، منو ببين .. هيچی نگو عزيزم هيچی .. فقط گوش كن حرف دارم .. حرف

حرف نزدن آدم رو پير می كنه ...

 

#پویا_جمشیدی

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  10:30 AM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

#داستان_کوتاه 

 

شانزده سالم بود که از "مرضیه" خوشم اومد. چند خونه اونورتر از ما زندگی می کردن؛

اونوقتا مثل حالا نبود بشه بری جلو و اقرار کنی ... که عاشق شدی؛

عشق رو باید ذره ذره میرختی تو خودت؛ شب ها باهاش گریه میکردی صبح ها باهاش بیدار میشدی و گاهی می بردیش سرکلاس.

 

"مرضیه" دو سال بعدش شوهر کرد.

۲۰ سالم که شد از همکلاسیم خوشم اومد. خیلی شبیه "مرضیه" بود

رفتم جلو و بهش گفتم دوسش دارم؛ ولی قبل از من یکی تو زندگیش بود!

 

تو ۲۵ سالگی از همکارم خوشم اومد؛ تن صداش عجیب شبیه "مرضیه" بود.

تو ۳۰ سالگی از دختر مستاجرمون؛ که شبیه "مرضیه" می خندید

تو ۴۰ سالگی از کارمند بانک اونطرف خیابان

که موهاشو مثل "مرضیه" ...

از یه طرف میریخت تو صورتش

 

می ترسم "مرضیه" خیلی می ترسم

هشتاد یا صد سال ام بشه همش تو رو ببینم

که هر بار یجوری داری دست به سرم میکنی

 

#حمید_جدیدی

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  10:31 AM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

صبر برای ما واژه غریبی است ! همیشه درگیر زود قضاوت هایی هستیم که بهترین رابطه ها را خراب می کنند. صبر کردن را باید آموخت صبر کردن را باید تمرین کرد وقتی می خواهی چایی ات را بنوشی برای سرد شدنش عجله نکن ، بگذار به آرامی سرد شود ، از نفسهایت لذت ببر. پشت چراغ قرمز ایستاده ای عجله نکن دیر یا زود به مقصد میرسی... مهم این است یاد بگیری که صبر کنی... صبر کردن دوای خیلی از دردهاست

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  10:32 AM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

#داستان_کوتاه 

 

«ننه‌فرخنده» سه دختر داشت، «صدف»، «جواهر» و «گيسو». آوازه‌ی دختران ننه‌‌فرخنده توی همه‌ی روستاهای اطراف پيچيده بود و بهشان می‌گفتند: «سه دخترون». آوازه‌‌ی آنها نه از زيبايی و رعنايی‌شان بلکه از اشک‌های‌شان بود. 

 

«صدف»، دختر ارشد ننه فرخنده، هر وقت بنا می‌کرد به گريه کردن، از چشمانش به جای اشک مرواريد غلتان می‌ريخت. «جواهر» وضعش بهتر بود. او هر وقت گريه‌اش می‌گرفت به جای قطرات اشک بلورهای الماس از گوشه‌ی چشمش پايين می‌افتاد. وقتی جواهر می‌زد زير گريه فضای خانه امنيتی‌تر می‌شد، همه شش‌دانگ حواس‌شان را جمع می‌کردند تا حرامی‌ها بهشان حمله نکنند و سراغ اشک‌های «جواهر» نروند. برای همين «جواهر» مجبور بود بيشتر از باقی خواهرهايش بغضش را فرو بخورد و با صدای آرام گريه کند. هر وقت ننه‌فرخنده نيازمند پول می‌شد به صدف و جواهر سيلی می‌زد تا گريه‌شان بگيرد و با فروختن مراوريدها و الماسهای آنها زندگی را بچرخاند. 

 

«گيسو» دختر ته‌تغاری ننه‌فرخنده بود. او هم مثل دو خواهر ديگرش وقتی اشک می‌ريخت چيزی که از چشمش خارج می‌شد آبِ شور نبود، ولی مثل آنها بختش بلند نبود که از چشمانش دُرّ و الماس بريزد. وقتی «گيسو» گريه می‌کرد از گوشه‌ی چشم‌هايش تکه‌های زُغال می‌افتادند پايين و ردی سياه روی صورتش به جا می‌گذاشتند. با اين حال کار «گيسو» سخت‌تر از باقی خواهرهايش بود. زمستان که از راه می‌رسيد ننه‌فرخنده با چوب می‌افتاد به جان «گيسو» و آنقدر می‌زدش که گريه‌اش بگيرد و با زغال‌هايش آتش بخاری را تامين کند. زمستان‌ که می‌شد يک چشم گيسو زغال بود و يک چشمش خون. 

 

سالها گذشت. مردم روز به روز فقير و فقيرتر می‌شدند. فقرا مدام دست به دامن «صدف» و «جواهر» می‌شدند تا گريه کنند و مرواريد و الماس پای آنها بريزند. اما آنها گريه‌‌شان نمی‌گرفت. فقرا هر کاری می‌کردند تا اشک صدف و جواهر را دربياورند ولی هر چقدر هم که خودشان را به کوری می‌زدند يا لنگان لنگان راه می‌رفتند ثمری نداشت. انگار که چشمهای دو خواهر خشک شده بودند. ننه‌فرخنده مجبور بود هر روز با چوب بيوفتد به جان فقرا تا آنها جُل و پلاس‌شان را جمع کنند. برای همين شبها زمين‌ِ جلوی خانه‌ی ننه‌فرخنده از خون فقرا قرمز می‌شد.

 

يک شب «صدف» و «جواهر» دلشان گرفت، رفتند جلوی پنجره‌ و ناگهان جوری زدند زير گريه که صدای هق‌هقشان تا هفت آبادی آن سو تر هم رفت. حرامی‌ها تا صدای ‌هق‌هق آنها را شنيدند با گوش‌های تيزشان ردّ صدا را گرفتند و به تاخت خودشان را به آنجا رساندند. 

 

کمی بعد حرامی‌ها «صدف» و «جواهر» را با خود بردند و برای اينکه مدام گريه کنند روزگارشان را سياه کردند. فقط «گيسو» برای ننه‌فرخنده ماند. اما او هم از غم دوری خواهرهايش آنقدر گريه کرد که همه‌جا پر از زغال شد. روستاييان از ترس اينکه روستای‌شان زير زغال‌های گيسو دفن شود او را دست بستند و راهی کوره‌های آجر پزی کردند تا هر چقدر دلش می‌خواهد آنجا گريه کند. مدتی بعد گيسو آنقدر گريه کرد که همه‌ی صورتش سياه شد.

 

يک روز به ننه‌فرخنده خبر دادند «صدف» و «جواهر» آنقدر گريسته‌اند که افتاده‌اند رو به قبله. بهش گفتند شيره‌ای‌ها و مافنگی‌ها و پا منقلی‌ها هم رفته‌اند سراغ «گيسو» و تا جايی که می‌خورده کتکش زده‌اند تا زغال‌ِ خوب از چشمانش بريزد. همان شب پيکر نيمه‌جان هر سه دختر را انداختند جلويش. وقتی ننه‌فرخنده چشمش به دختران نيمه‌جان و بی‌رمقش افتاد بغض چندين و چند ساله‌اش ترکيد. هيچکس تا آن روز گريه‌ی ننه‌فرخنده را نديده بود. هيچکس نمی‌دانست از چشمان ننه‌فرخنده جای اشک سنگ می‌ريزد. ننه‌فرخنده آنقدر گريه کرد که زير پايش پر شد از سنگريزه. کمی بعد او و سه دخترش بی‌جان روی زمين افتاده بودند. وقتی ننه‌فرخنده و دخترهايش مردند تمام سنگ‌ها و مرواريدها و الماس‌ها و زغال‌هايی که توی دنيا بودند تبديل به اشک شدند و همه جا سيل راه افتاد. دخترهای ننه‌فرخنده هر کدام‌شان به صخره‌ای بلند تبديل شدند و کنار هم قد کشيدند. ننه‌فرخنده هم چند قدم آن طرف‌تر به کوهی بزرگ تبديل شد. 

 

حالا اگر مسيرتان به جاده‌ی چالوس افتاد، وقتی به آن گردنه‌ای رسيديد که سه صخره کنار هم قد علم کرده‌اند، چشم بدوزيد به آن صخره‌هايي که ايستاده‌اند لب درّه، بعد به کوهی که مقابلشان سر به آسمان گذاشته نگاهی بياندازيد، آن صخره‌ها «صدف»، «جواهر» و «گيسو» هستند و آن کوه هم مادرشان «ننه‌فرخنده‌» است. محلی‌ها به آنجا می‌گويند گردنه‌ی «سه‌ دخترون»

 

#حسن_غلامعلی_فرد

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  10:33 AM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

همیشه روزهایی هست

که انسان در آن کسانی را که دوست می داشته بیگانه می یابد ..

 

📚 بیگانه / #آلبر_کامو

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  10:34 AM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

شاید سالهاست که خودم را گول می زنم. شاید سالهاست که دیگر از من چیزی در تو نمانده باشد. شاید به عظمت آنچه تو برای من هستی کسی هست برای تو. شاید من در جایی دور و زمانی زود در دنیای تو گم شدم و حالا حتی دستهای خاطراتت هم به آنجا و آن زمان نمی رسد. شاید آنقدر می خواستمت، می خواهمت که یادت عینیت تمام است در چهار دیوار این خانه. شاید غرق در بی انتهای دوست داشتنت، رفتنت را ندیدم و هنوز صدای بهانه هایت را عاشقانه می شنوم. شاید در معجزه نگاهت مسخ شده ام و دیدن را فراموش کرده ام. شاید... ولی مهم نیست، واقعا مهم نیست. مهم این است که همیشه و همه جا می بینمت، مهم اینست که برای تو یگانه ام همیشه می نویسم، دستهایت را می گیرم، روی زانوانت به خواب می روم و با بازدم تو بیدار می شوم. مهم اینست که به هیچ چیز جز تو تعبیر نمی شوم و مهم تر آنکه هیچ چیز جز این را باور نمی کنم ..

 

#مجید_شاه_ولی

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  10:35 AM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

من عاشق فیلم نگاه کردنم

گاهی اوقات یه فیلم رو چند بار نگاه میکنم

بعضی از سکانس ها رو هم چند ده بار.

خودم رو میذارم جای نقش اول 

زن و تو هم مسلما نقش اول مردی که من عاشقانه دوستت دارم...

نود دقیقه با تو زندگی کردن نمیدونی چقدر لذت بخشه.

با تو خندیدن، گریه کردن، شوخیهای بچگانه...

من عاشق فیلمهایی هم که آخرش بهم برسیم...

حتی اگه قرار باشه تو یه کلبه چوبی زندگی کنیم

یا حتی یه خونه ی اجاره ای در دور افتاده ترین نقطه...

مهمه من با تو بودنه...

 

#سیده_آوا_شمس_عالم

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  10:36 AM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

عجب ماهی را انتخاب کردی برای آمدن، برای بودن، برای ماندن!

مهر‌...بویش به مشام خیلی ها خوش نمی آید

مجردها از تنهایی زیر باران رفتن هایشان می نالند

پدر جانِ گرمایی من از سرمای هنوز نیامده ی زمستان

و مادر جانِ عاشق آفتاب من از روز های ابری پیش رو

اما برای عاشقان شب پاییز عجب فصلیست!

برای آنهایی که بین قدم زدن هایشان، آرزوی باران میکنند

و هنوز آرزویشان بر نوک زبانشان خشک نشده، بر آورده میشود خواسته شان

برای تمام آنهایی که میان راه رفتن هایشان حواسشان هست که قدم بعدیشان با صدای خش خش همراه باشد و و دلشان غنج برود

و برای تمام آن دو نفر هایی که دستشان قالب هم است و چه بهانه ای بهتر از سردی هوا؟!

میدانی؟

همه اینها را گفتم که بگویم بی شک آمدنِ تو بوده که پاییز را برای من تبدیل به پادشاه فصلها کرده

چه خوب فصلی آمده ای جانِ جانان...

 

 #سمیرا_عبهری

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  10:37 AM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

روز‌های عجیبی‌ را میگذرانم

روز‌هایی‌ که دلم می‌خواهد ساعت‌ها پشت پنجره بنشینم ، خیابان را نگاه کنم ، بدون اینکه انتظار کوچکترین اتفاقی‌ را داشته باشم

دلم سکوت می‌خواهد ، سکوت محض ، مثل وقتی‌ که به اعماق آب میروی، مثل غرق شدن ، همه چیز تاریک و تاریک تر میشود ، ساکت و ساکت تر

 

دلم حتی نوشتن هم نمی‌خواهد ، وقتی‌ چیزی برای فکر کردن نداری، چیزی هم برای نوشتن نداری

 

نمیخواهم بخوابم. کابوس‌های شبانه ، جز ترس از شب ، ترس از خواب، ترس از بالشم ، چیزی برای من به همراه ندارند.پشت پلک‌های بیداری ، هیچ حادثه‌ای در کمین نیست

 

دلم آغوش نمی‌خواهد ، آغوش‌های دروغین ، آغوش‌های موقتی ، آغوش‌های خیالی.فکر کردن به آغوش کسی‌ که نیست ،یعنی‌ خیانت به احساس ، یعنی‌ دروغ گویی به غرایز انسانی‌

 

آیینه‌ها را نمی خواهم.درگیر خودت که باشی‌، هیچ چیزی تو را یادِ خودت نمی‌‌اندازد. غریبه‌ها دیدن ندارند

 

روزهای عجیبی‌ است

در حجمِ بی‌ انتهایِ تنهایی‌‌هایم ، می‌خواهم هنوز تنهاتر از این باشم . کسی‌ که در من رخنه کرده ، باید مرا ترک کند ، تا با خیال راحت بنشینم پشت پنجره و در سکوت خیابان را ببینم و به هیچ چیزی فکر نکنم. به هیچ چیز جز اتفاق‌هایی‌ که قرار نیست بیفتند

 

#نيكى_فيروزكوهى

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  10:38 AM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

#برشی_از_یک_کتاب 

 

در یک روز، در یک ساعت، همه چیز ممکن است درست شود! نکته اصلی این است که دیگران را مثل خودتان دوست بدارید. این نکته ی اصلی است، همه چیز است. به هیچ چیز دیگری احتیاج نیست. 

آن وقت بلافاصله خواهید فهمید که چطور می شود همه چیز را درست کرد. این حقیقتی است قدیمی. حقیقتی که بارها و بارها گفته شده، ولی باز هم بین انسان ها ریشه ندوانده! 

من خواهم جنگید، 

اگر همه ی ما می خواستیم

همه چیز را می شد بلافاصله درست کرد...!

 

 #داستایفسکی

از کتاب: رویای آدم مضحک

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  10:38 AM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

به خاطر انارها برگرد

زیرا ما زیر آن شکوفه های درخشان

وعده کرده بودیم

با انارهای رسیده ملاقات کنیم

 

هوا در این شب پاییز

ایستاده است روی قول خودش

ما از هوا کمتریم؟

 

#پونه_ندای

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  10:39 AM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

این "مراقب خودت باش" هایی که می گویم از سر عادت نیست مثل "عزیزم" ها قرار نیست که بعد از شش ماه، یک سال بشود برنامه ی روتین دل و زبان هرکسی.

تمام این "مراقب خودت باش" ها، تک تک شان توی ذهنم شکل می گیرد و به تو می سپارم که مواظب خودت باشی.

 

همان مسیر کوتاه ماشین تا در خانه تان را باید مواظب خودت باشی، وقت هایی که قرار است تلفنمان را تمام کنیم، شب هایی که شب بخیر می گوییم.

هر روز صبح که دانشگاه می روی باید مراقب خودت باشی و هر روز ظهر که بر می گردی.

وقت هایی که هوا سرد می شود، باید مراقب خودت باشی تا یک وقت سرما نخوری.

وقت هایی که با رفقایت قرار دخترانه داری و آخر شب هایی که تنها رانندگی می کنی باید درهای ماشینت را قفل کنی.

چه برسد به وقت هایی که مسافری، آنوقت باید خیلی خیلی مراقب خودت باشی.

 

گاهی وقت ها آدم بدون اینکه بفهمد یکهو می شود امانتی، امانتیِ کسی که دوستش دارد..

پس لطفا ، حتما ، "مراقب خودت باش"

 

#مسعود_ممیزالاشجار

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  1:45 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

#برشی_از_یک_کتاب📚

 

هرگز؛ هیچ دو انسانی با روحیات و علاقه مندی های مطلقا مشترک، یافت نشده است پس اگر در یک رابطه ی دو نفره، هیچ مشکل و برخوردی به وجود نیاید، به این معنی ست که یکی از این دو نفر تمام حرف های دلش را نمی زند... !

 

#آلبا_دسس_پدس

از کتاب: دیر یا زود

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  1:46 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

بسيار سال ها گذشت

تا بفهمم

آن که در خيابان مي گريد

از آن که در گورستان مي گريد

بسيار غمگين تر است

 

سال ها گذشت و من

از خيابان هاي بسيار

از گورستان هاي بسيار

 گذشتم

تا فهميدم

آن که حتي

در خلوت خانه خويش

نمي تواند بگريد

از همه اندوهناک تر است.

 

#حسن_آذري

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  1:46 PM
تشکرات از این پست
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:برشی_از_یک_کتاب

#برشی_از_یک_کتاب 📚

 

 هر که باشیم، هر کجای دنیا زندگی کنیم، همگی جایی در اعماقمان نوعی حس کمبود داریم. انگار چیزی اساسی گم کرده ایم و می ترسیم نتوانیم آن را پس بگیریم. آن هایی هم که می دانند چه چیزی کم دارند، واقعا انگشت شمارند.

 

#الیف_شافاک

از کتاب: ملت عشق

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

سه شنبه 27 تیر 1396  1:47 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها